فصل پنجاه و هفتم
جنون مشترک
- کی به هستیا در مورد ما اطلاع داده؟ سپاد؟
سپاد در حالی که با پریشانی در فضای تاریک، کوچک و نمناکِ میان صندلی ها قدم رو میکرد، دست هایش را بالا برد و گفت: ((من؟ چرا از من می پرسی؟ من از کجا باید بدونم که...))
نانسی غرید: ((اسم هورجویان از غیب به بانو جاناتان وحی شده؟ سپ تو رو به تیامات قسم، چی کار کردی؟))
سپاد ایستاد، به سمت نانسی برگشت و با لحنی ملتمسانه گفت: ((به همون خدایی که می پرستی من هیچی نگفتم.))
آبگار گفت: ((حتما برای خودشیرنی یک اشاره یا راهنمایی کردی.))
- به جون هستیا قسم من هیچی نگفتم... هیچی.
با درماندگی سرش را پایین انداخت و نفس منقطعی کشید. تمام هورجویان برآشفته بودند اما سپاد بیش از سایرین به هم ریخته بود.
پاسرا پرسید: ((چرا به این احتمال که خود لرد جاناتان قبل از سفرش چیزی گفته باشه فکر نمیکنید؟))
آبگار گفت: ((امکان نداره.))
- ماری هم به هستیا نزدیک بود. شاید اون...
اینبار نانسی پاسخ داد: ((امکان نداره. هر دوی اونها رازدار و جدی بودن.))
سپس نگاهی به سپاد انداخت و با لبخند تلخی گفت: ((کار خودته سپ.))
سپاد لگدی به صندلی خالی خودش زد و فریاد کشید: ((بهتون میگم من هیچی نگفتم.))
پاسرا گفت: ((من حرفش رو باور میکنم. آخه اگر بانو جاناتان واقعاً در مورد گروه ما خبر داشت که اینقدر علنی اسممون رو بین مردم جار نمیزد.))
آبگار درحالیکه کلهی کچلش را میخاراند، پرسید: ((به نظرتون عجیب نیست؟ اینکه اون داره یک گروه با هدف مشترکی با ما تشکیل میده و دقیقاً اسم گروه ما رو هم روش گذاشته؟))
نانسی گفت: ((ممکنه این یک تله باشه؟ ممکنه هستیا به یاران فراموشی پیوسته باشه و این کار رو کرده باشه تا ما بهش اعتماد کنیم و فکر کنیم به خاطر پدرش عضوی از ماست و خودمون رو بهش نشون بدیم و ...))
سپاد نفس عمیقی کشید که در بازدم تبدیل به یک آه شد. نانسی همان چیزی را به زبان آورده بود که سایرین خصوصاً سپ جرات بیانش را نداشتند. برای بقیه این احتمال فقط به این معنی بود که بانو جاناتان را به عنوان یک قطب سیاسی مهم از دست دادهاند اما برای سپ...
او مدتها بود که احساسات واقعیاش را پشت حس وفاداری و مسئولیت پنهان میکرد.
این احتمال که زنی که با تمام وجود عاشقش است، در جبههی دشمن قرار گرفته باشد، قلبش را به طرز رنجوری میفشرد.
YOU ARE READING
در جستجوی خورشید
Mystery / Thrillerژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...