روز دهم، حقایقی که نباید فاش شوند!

12 3 0
                                    

فصل هفتاد و دوم

روز دهم، حقایقی که نباید فاش شوند!

به خاطر سرما و یخبندان، زخمش یخ‌زده و خون‌ریزی‌اش بند آمده بود. دست سفید و بی‌جانش از شدت خون‌ریزی و سرما مثل تکه چوبی روی زخمش خشک‌شده بود. در آن لحظه بعید می‌دانست بتواند هرگز از آن دست استفاده کند. دست دیگرش خنجری را بی‌هدف در خود می‌فشرد چون به خاطر ضعف، احساس ناامنی می‌کرد.

جان در پاهایش نبود که بتواند از پشت‌بامی بر دیگری بپرد پس قدم‌هایش را روی سنگ‌فرش‌های می‌کشید و ردی مانند چرخ‌ گاریی که از جا در رفته باشد، از خود به جا می‌گذاشت. در تاریکی شب، سرخی خونش به چشم نمی‌آمد و تا روشنی روز، دیگر زیر بارش برف، ناپدید می‌شد.

سرانجام به خانه‌ی موردنظرش رسید. اطراف را نگاه کرد. کسی در آن کوچه نبود. نمی‌دانست اگر در بزند چه کسی آن را به رویش باز می‌کند پس سعی کرد آخرین توان خودش را امتحان کند و از دیوار بالا برود تا از پنجره داخل شود.

پاهایش را در شکاف آجرهای سردر خانه گذاشت و انگشت‌های یخ‌کرده‌ی دست چپش را میان شکاف‌های بالا جا داد. سعی کرد ذهنش را از درد بدنش جدا کند و به بدنش فرمان بالا رفتن بدهد اما فایده نداشت. هیچ زوری در بازوانش برای بالا کشیدن وزنش نمانده بود. دست و پایش را پایین آورد. با ناامیدی به درب خانه و بعد با امید به قفلش نگاه انداخت. خنجر را به غلافش برگرداند. دو تکه سیم از جیبش بیرون آورد. بی‌خیال زخم یخ‌زده‌اش شد و انگشت‌های دست دیگرش را هم به کار گرفت. سیم را در قفل فرو کرد و تا زمانی که در صدای تیکی داد، آن را چرخاند اما در باز نشد.

"حتماً از داخل هم قلاب داره."

سایه دوباره خنجرش را بیرون کشید و از لای شکاف در، به داخل هلش داد. خنجر را بالا کشید تا زمانی که به تکه چوبی رسید که پشت در بود و آن را بالا برد تا زمانی که از قلاب بیرون بیفتد. قلاب ساده‌ای بود.

این بار در به آرامی و بدون سر و صدا باز شد. مشخص بود تازه روغن‌کاری‌اش کردند.

سایه در را بست و قلابش را انداخت. با دودلی در سرسرای ناآشنا و تاریک قدم گذاشت. به پایین پاهایش نگاه کرد و دید زخم‌هایش که به خاطر سرما یخ زده‌اند، خون ریزی نمی‌کنند و ردی جز کمی گل و برف از خود به جا نگذاشته است. پاهایش را حسابی به پادری کشید تا اثری از خود به جا نگذارد. هیچ‌وقت در تمام زندگی‌اش، این‌قدر مودب و با ملاحظه نشده بود!

می‌خواست بی‌سروصدا جلو برود ولی کاری از پاهایش جز آن‌که خودشان را بر کف‌پوش بکشند برنمی‌آمد. از شانس خوب او، تنها کسی که در آن خانه زندگی می‌کرد پیرزنی با گوش‌های سنگین و خوابی عمیق بود.

سایه می‌دانست کسی که می‌خواهد با او ملاقات کند، جایی در طبقه‌ی دوم ساختمان همسایه زندگی می‌کند، پس از پله‌های خانه‌ی پیرزن به‌سختی بالا رفت و به مهتابی مشترک میان دو ساختمان رسید. از مهتابی به نشیمن خصوصی طبقه‌ی دوم و از آنجا به راه رویی رفت که طبق نقشه‌ای که در ذهنش داشت، به همان اتاقی می‌رسید که اگر توان درجانش بود می‌توانست از سمت خیابان و از پنجره‌اش به آن وارد شود.

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now