فصل نهم
گرو
آخرین وعدهی غذایی میکل، نان و تخممرغی بود که شب قبل از شروع تمام این ماجراها خورده بود و همچنین چند جرعه از شراب جیک. نمیدانست چند ساعت یا روز گذشته است. مدتها یکگوشه بیکار نشستن با سبک زندگی پرجنبوجوش او همخوانی نداشت. او باید یا چیزی میخواند یا باکاری خودش را سرگرم میکرد. اهل تنها ماندن با خودش نبود. طاقت شنیدن صداهای درونش را نداشت. تنها یک ساعت سروکله زدن با درونیاتش کافی بود که پرخاشگر شود و اکنون ساعتها بهروز کشیده بود که میکل کاری جز خیره شدن به انتهای راه رو و گوش سپردن به هیولاها و فرشتههای درونش نداشت.
ترمیم تجریدی زخمهایش، کبود شدن سرخیهای پوستش و ضعف معدهاش تا حدودی گذر زمان را به او یادآوری میکردند. ضعف داشت و سردش بود. بعد از آنکه توان حرکت در خودش دید، لباسهایش را پوشید و خود را در شنل نگهبان پیچاند. نشست و به دیوار تکیه زد. از بازگشت لری میترسید. ترجیح میداد در وضعیتی باشد که کمتر آسیب پذیرش کند.
ترس، تنهایی و تحقیری که تحمل کرده بود کافی بودند تا خیلی زود کنترل افکارش را از دست بدهد. ضعیف نبود اما اگر زخمی هرچند کوچک، بر یک جراحت که هنوز التیام نیافته است، بنشیند، تاب و تحمل را از آدمی صلب میکند.
شیفت نگهبان عوض شده بود. خوشبختانه آنقدری مهربان بود که شنلش را از میکل پس نگیرد چون میکل مطمئن بود که اگر بمیرد هم نگهبان جدید حتی یک تف سر جسدش نمیاندازد چراکه او همان سربازی بود که در کارگاه جاناتان، دو بار به دست میکل، سرش به دیوار کوبیده شده بود.
نمیدانست چند ساعت بیهوش بوده و چند شیفت نگهبان عوض شدهاند. حدس میزد که یک شبانهروز گذشته باشد یا شاید بیشتر. احتمالاً تا آن لحظه دیگر از جستجوی گوی ناامید شده بودند و به شهر بازمیگشتند. نگهبان را صدا کرد. خودش هم از ضعف صدایش تعجب کرد. نگهبان نگاه طلبکارانهای به میکل انداخت.
- قراره بهم گشنگی بدین؟
نگهبان پاسخی نداد. میکل بیشتر از آن خودش را کوچک نکرد. شنل را روی سرش کشید و سعی کرد توان خود را حفظ کند. لااقل میتوانست بخوابد. چشم بست و زانوهایش را تکیهگاه سرش کرد اما مدت زیادی از چرت زدنش نمیگذشت که با صدای جیک هوشیار شد: ((حرفی نزده؟))
- نه. فقط غذا خواست.
- چیزی که بهش ندادی؟
- نه قربان.
- خوبه. درو باز کن.
صدای برخورد کلیدها و چرخشش در قفل و درنهایت باز شدن در سلول به گوشش رسید. بعد صدای برخورد پوتینهای جیک با زمین سنگی سلول.
- شنیدی میکل؟ تا زمانی که به ما نگی گوی کجاست چیزی نمیخوری.
میکل به خود زحمت حرکت کردن نداد. در همان حالت پاسخ داد: ((پس من از تشنگی میمیرم و شماها از هاری.))
ESTÁS LEYENDO
در جستجوی خورشید
Misterio / Suspensoژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...