Part 2

502 142 23
                                    


جان با عصبانیت به خونه برگشت. اونقدر در رو محکم به هم کوبید که یه لحظه خودش احساس کرد الان از جا کنده میشه. الان اصلا براش مهم نبود که با این سر و صداها ممکنه همسایه ها رو اذیت کنه. بدون اینکه چراغ ها رو روشن کنه خودش رو روی مبل انداخت و یکی از کوسن ها رو برداشت، اون رو روی صورتش فشار داد و صدای دادی که کشید توی کوسن مبل خفه شد.
وانگ فاکینگ ییبو! چانگسون و سویون با خودشون چی فکر کرده بودن؟ اونا که میدونستن اون حتی حاضر نیست با ییبو تو یه اتاق نفس بکشه!
میتونستن بگن داره بچه بازی درمیاره اما از وقتی پونزده سالش بود قسم خورده بود از ییبو متنفر باشه و امکان نداشت تغییری تو موضعش به وجود بیاد، همه ویژگی های شخصیتی ای که ازشون متنفر بود تو ییبو جمع شده بود. مغرور و از خود راضی، با اعتماد به نفس کاذب، احمق و قدبلند!
اون واقعا خیلی خیلی خیلی از ییبو متنفر بود! تحمل کردن اون آدم حتی برای پنج دقیقه هم سخت ترین کار دنیا بود.
روی مبل دراز کشید و به سقف خونه اش خیره شد. با یادآوری اینکه دیگه هیچ وقت بهترین دوستاش رو نمیبینه دوباره چشم هاش پر از اشک شدن و از فکر اینکه حالا تو این قضیه فقط ییبو رو کنارش داشت اخم هاش بیشترتوی هم رفتن.
*****
ییبو با عصبانیت از دفتر وکیل بیرون اومد و سوار ماشین شد و چنگ ترجیح داد فعلا سکوت کنه. ابروهای تو هم رفته و لب هایی که از عصبانیت به هم فشرده شده بودن خودش گویای همه چیز بود. چنگ ماشین رو روشن کرد و به ییبو یادآوری کرد که کمربندش رو ببنده.
ییبو مشتش رو محکم روی داشبورد کوبید و با صدای بلندی داد زد:"لعنتی! لعنتی! لعنتی!"
چنگ دیده بود که جان هم از دفتر وکیل بیرون اومده بود و از اونجایی که خیلی خوب از گذشته اون دو نفر خبر داشت فقط چندبار آروم روی زانوی ییبو زد و دیگه چیزی نگفت تا ییبو هرچقدر میخواد عصبانیتش رو خالی کنه.
قبل از اینکه بتونه برای دوستاش عزاداری کنه این مسئولیت سنگین رو دوشش قرار گرفته بود، البته اصلا مشکلی با نگهداری از  بچه ها نداشت، با همه وجودش عاشق اون کوچولوها بود، مشکل، اون شیائو جان ' من از همه بیشتر حالیمه' بود!
از اینکه تو این غصه و ناراحتی و اوضاع درهم و برهم مجبور بود کنار جان باشه متنفر بود. کاش پرت کردن آدم های رو اعصاب از بالای یه صخره، غیر قانونی نبود!
روز بعد جان و ییبو با فرستادن پیامی برای جوهیون موافقتشون رو برای برگزاری جلسه ای با حضور وکیل هاشون راس ساعت سه اعلام کردن. جوهیون بچه ها رو آماده کرد و وقتی داشت موهای دختر بزرگتر رو میبافت جیهیون ازش پرسید "امروز عموهامون به دیدنمون میان؟"
"آره عزیزم میان"
جیهیون با لب های آویزون گفت "من خیلی عموهام رو دوست دارم چون اونا هم خیلی ما رو دوست دارن و همیشه قشنگترین اسباب بازی ها رو برامون میخرن اما اونا اصلا از هم دیگه خوششون نمیاد..."
-"تو میدونی اونا چرا با هم مشکل دارن؟"
-"من نمیدونم چرا با هم دعوا میکنن فقط مامانم یه بار بهم گفت که اونا از موقعی که مدرسه میرفتن با هم مشکل داشتن"
ابروهای جوهیون با تعجب بالا رفتن، یعنی اون دوتا از زمان مدرسه اینطوری بودن؟
ولی الان هردوشون نزدیک سی سالشون شده!
کدوم آدم عاقل و بالغی برای این مدت طولانی از کسی کینه به دل میگیره، جوهیون آه کلافه ای کشید، مطمئنن سر و کله زدن با اون دوتا قرار نبود کار آسونی باشه، فقط امیدوار بود حداقل وکیل هاشون آدم های عاقلی باشن.
ساعت ده با بچه ها به محل کارش رسید. خوشبختانه ساختمونی که دفترش اونجا واقع شده بود یه مرکز مخصوص نگهداری بچه ها داشت و میتونست فعلا با خیال راحت بچه ها رو اونجا بسپره تا بازی کنن.
بعد از چند قرار ملاقات با موکل هاش موقع نهار شده بود برای همین بچه ها رو به رستورانی نزدیکی دفترش برد. دوقلوها با خوشحالی مشغول غذا خوردن بودن اما جیهیون تقریبا به غذاش لب نزده بود.
وکیل جوان با نگرانی ازش پرسید "جیهیون حالت خوبه؟ جاییت درد میکنه؟ تقریبا هیچی از غذات نخوردی "
-"حالم خوبه فقط اشتها ندارم"
-"ولی تو از صبح تا حالا به جز دوتا تیکه سیب چیزی نخوردی"
جوهیون دیگه چیزی نگفت و دوباره بچه ها رو به محل نگهداریشون برد تا بازی کنن و خودش به دفترش رفت و بعد از چند دقیقه دوباره با یه ظرف توی دستش برگشت.
پرستار مسئول بچه ها، سونگوان، رو صدا کرد و با دادن ظرف بهش گفت "تو این چندتا سیبه، میتونی سعی کنی یه جوری به جیهیون بدی بخوره؟ این چند روزه تقریبا هیچی نخورده"
سونگوان سرش رو تکون داد و گفت "اون اشتهاش رو از دست داده...غصه زیاد این کارو با آدم میکنه"
جوهیون سرش رو تکون داد و با ناراحتی گفت "اما اون فقط شش سالشه"
"ناراحتی و غصه کوچیک و بزرگ نمیشناسه جوهیون"
جوهیون آه درمونده ای کشید و بعد از خداحافظی از بچه ها به دفترش برگشت. مشغول بررسی یکی از پرونده هاش بود که منشیش اومدن ییبو و جان رو اعلام کرد. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن وقت شناسیشون تعجب کرد. پس اون دوتا حداقل یه ویژگی مثبت داشتن!
جوهیون از دفترش بیرون اومد تا بهشون سلام کنه و مدارک مورد نیاز رو برداره و بعد از آشنا شدن با وکیل های دو طرف بهشون گفت "من یه اتاق کنفرانس رزرو کردم، لطفا همراه من بیاید"
هر چهار مرد دنبال جوهیون به انتهای راهرو رفتن و وارد اتاق بزرگی شدند. همه سرجاشون نشستن و جوهیون یه کپی از وکالتنامه و مدارک لازم رو جلوی هر کدومشون گذاشت. وکیل ها با دقت مشغول بررسی مدارک شدند و جان و ییبو هم تو سکوت به هم چشم غره میرفتن و جوهیون با دیدن این وضعیتشون ابروهاش با تعجب بالا رفت... واقعا اون دوتا مرد گنده چند سالشون بود؟!!
بعد از چند دقیقه که تو سکوت گذشت، وکیل ییبو ، لی سونگهیون، رو به جوهیون گفت "من یه سوالی دارم"
-"بفرمایید گوش میکنم"
-"اصولا این وکالتنامه چرا تنظیم شده؟"
کیم هیمچان، وکیل جان، هم وکالتنامه رو روی میز گذاشت و گفت "منم دقیقا همین سوال برام پیش اومده! دلیل این وکالتنامه چیه؟موکل من و همینطور آقای وانگ هیچ نسبت فامیلی با موکلین شما ندارن"
جان بلافاصله گفت "چانگسون یتیم بود، خانواده ای نداشت"
ییبو اضافه کرد "سویون هم خانواده جالبی نداره"
جان دوباره گفت "اونا تو سن پایین و بدون رضایت خانواده سویون ازدواج کردن"
ییبو با صدای ناراحتی گفت "سویون هم بعد از اینکه فهمید اولین بچه اش رو بارداره دانشگاه رو ترک کرد و خانواده اش خیلی بیشتر عصبانی شدن."
ییبو و جان برای لحظه ای به هم خیره شدن. انگار هردوشون داشتن به یه خاطره مشترک فکر میکردن، روزی که دوستاشون اونا رو به آپارتمان کوچیکشون دعوت کرده بودن تا خبر بچه دار شدنشون رو بهشون بدن، جان اون روز واقعا از استرس میلرزید و ییبو به خاطر این شرایط به هم پیچیده کلافه بود و بعد هم دوباره سر مسئله ای که دیگه هیچ کدوم یادشون نمونده بود با هم دعواشون شده بود و فقط هردوشون به خاطر داشتن که سویون چطوری از خونه پرتشون کرده بود بیرون.
جوهیون سرش رو تکون داد و گفت "از اونجایی که اون ها هیچ کدوم خانواده ای نداشتن که بتونن بچه ها رو با خیال راحت بهشون بسپرن تصمیم گرفتن شما دو نفر که صمیمی ترین دوستاشون بودین رو به عنوان قیم بچه ها انتخاب کنن"
ییبو با اخم گفت "من با نگهداری از بچه ها مشکلی ندارم" با انگشت به جان اشاره کرد و ادامه داد " فقط چیزی که نمیفهمم اینه که اونا چرا باید این رو هم برای این کار انتخاب کنن!"
جان چشم غره ای بهش کرد و گفت "کاملا مشخصه! چون تو یه عوضی خوشگذرون و از خود راضی هستی که به هیچ کس به جز خودت اهمیت نمیدی!"
ییبو میخواست جوابش رو بده اما با کوبیده شدن دست جوهیون روی میز همه ساکت شدن و با تعجب بهش نگاه کردن.
جوهیون با صدای بلندی گفت "هر مشکلی که شما دوتا به نظر میاد با هم دارین به هیچ عنوان از این موضوع که سه تا بچه کوچیک پدر و مادرشون رو از دست دادن مهمتر نیست اما به نظر شما این رو نمیفهمید و فقط به کینه ای که از هم دارین فکر میکنین. منم الان واقعا نمیدونم موکلینم چرا شما دوتا رو برای این کار انتخاب کردن اما واقعا دلم میخواست که اینکار رو نکرده بودن!"
جان و ییبو هردو با شرمندگی ساکت شدن و وکیل جان بعد از چند لحظه گفت "خوب راه حلی هست تا بتونیم این مشکل رو حل کنیم؟"
وکیل ییبو نگاهی به اون دونفر کرد و گفت "چرا شما دوتا چند لحظه بیرون منتظر نمیمونین تا ما تو آرامش در این مورد صحبت کنیم؟"
جان که بیشتر از این نمیتونست ییبو رو تحمل کنه بلافاصله موافقت کرد و از جاش بلند شد و بعد رو به جوهیون گفت "اممم...میگم بچه ها پیش شمان؟"
جوهیون جواب داد "آره باید بری طبقه همکف، یه مرکز نگهداری بچه ها هست، یکی از دوستام اونجا داره ازشون موظبت میکنه"
ییبو هم به سرعت از جاش بلند شد و با لحن جدی ای گفت "منم باهات میام"
جان میخواست بهش یه چیزی بگه اما با دیدن اخم جوهیون تصمیم گرفت دهنش رو بسته نگه داره، فقط سرش رو تکون داد و به طرف در رفت.
جان بعضی وقتا از اینکه ییبو مسابقه "کی اول به آسانسور میرسه" رو میبرد واقعا ازش متنفر بود.
اون وانگ ییبو لعنتی با اون لنگای دراز و زشتش!
ولی اون قرار نبود به ییبو ببازه برای همین شروع به دویدن کرد!
بله عملا داشت میدویید و وقتی زودتر به آسانسور رسید برگشت و لبخند پیروزمندانه ای به ییبو زد و باعث شد اخماش بیشتر از قبل تو هم برن، ییبو آدمی نبود که تحمل باخت رو داشته باشه و جان خوب اینو میدونست. قبلا تو دوران دبیرستان یه سال که تیم بسکتبال مدرسه شون قهرمان مسابقات شد ییبو حتی یه امتیاز هم نتونسته بود تو بازی آخر بگیره و بعد از قهرمانی هیچ کس نرفت تا به "ستاره" تیم تبریک بگه و جان هنوز هم به وضوح صورت اخمو و عصبانی ییبو تو اون روز رو یادش بود و البته این رو هم یادش بود که چقدر از دیدن عصبانیتش پنهانی لذت برده بود.
جان با خوشحالی جلوتر از ییبو وارد آسانسور شد اما این دست ییبو بود که زودتر به سمت دکمه طبقات رفت و جان قیافه بی تفاوتی به خودش گرفت و دستش رو انداخت، خوب اشکال نداشت اگه این دور رو میذاشت اون غول گنده عصبانی برنده باشه.
هر کدوم یه گوشه از آسانسور ایستادن و به هر جایی جز به هم دیگه نگاه میکردن چون خودشون هم میدونستن اگه با هم چشم تو چشم بشن و یکیشون دهنش رو باز کنه اونجا جهنم به پا میشه.
جو بینشون خیلی معذب بود و جان همه اش دعا میکرد آسانسور تو یکی از طبقات بایسته و چند نفر دیگه هم بیان تو.
به طبقه سوم که رسیدن به آرزوش رسید و آسانسور ایستاد و جمعیت زیادی وارد شدن. البته جان فقط دعا کرده بود یکی دو نفر سوار بشن نه نصف جمعیت یه روستا ولی بازم به هر حال بهتر از تنها بودن با ییبو بود!
پاشنه کفش دختری که جلوش ایستاده بود تو پاش فرو رفت ییبو ناله آرومی کرد و وقتی دختر سرش رو بالا آورد یه جوری داشت به مرد بلندتر چشم غره میرفت که ییبو احساس کرد باید به خاطر اینکه پاش رو سر راه اون دختر گذاشته و خیلی نزدیک بهش ایستاده ازش معذرت خواهی کنه برای همین کنار رفت تا ازش فاصله بگیره و تازه متوجه شد که حالا زیادی نزدیک جان ایستاده.
جان هم متوجه حضورش کنارش شد و چشم غره ای بهش رفت و ییبو واقعا نمیدونست دیگه کجا باید بره که کسی بهش اخم نکنه!
برای اینکه نگاهش به سمت جان کشیده نشه به شال سبز رنگ خانومی که جلوش ایستاده بود خیره شد و بعد از چند لحظه احساس کرد داره هیپنوتیزم میشه، آخه کی دیگه همچین رنگ سبزی میپوشید. خوشبختانه خیلی زود به طبقه همکف رسیدن و همراه بقیه از آسانسور بیرون اومدن.
هیچ کدومشون ایده ای نداشتن که مرکز نگهداری بچه ها کجای طبقه همکفه و از اونجایی که مثل اکثر آقایون علاقه ای نداشتن که از کسی آدرس بپرسن شروع به نگاه کردن به اطرافشون کردن تا شاید یه نشونه ای چیزی از اینکه کجا باید برن پیدا کنن.یه دفعه خانومی با صدای بلند گفت "اوه خدای من!" با چشم های گرد شده بهشون نزدیک شد و رو به ییبو گفت "شما واقعا وانگ ییبو هستین؟"
ییبو با لبخند جذابی گفت "بله خودم هستم" و جان با دیدنش چشم هاش رو چرخوند.
اون دختر دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با ذوق گفت "واقعا؟من از طرفداراتون هستم" جان نگاهی به دختر انداخت و لباسی که پوشیده بود توجهش رو جلب کرد. اون دختر کارت شناسایی مخصوص کارمندای اینجا رو داشت اما لباسش غیر رسمی تر از اونی بود که بخواد کارمند بخش های اداری باشه و با دیدن لکه نارنجی رنگ روی کفش های ورزشیش از حدسش مطمئن شد.
ییبو میخواست دستش رو توی موهاش فرو ببره چون خوب میدونست طرفداراش از این حرکتش خیلی خوششون میاد اما قبل از اینکه بتونه جذابیت هاش رو به نمایش بذاره جان یه دفعه محکم هلش داد کنار و خودش جلوی اون دختر ایستاد و ییبو داشت با خودش فکر میکرد که اون پسر ریزه میزه کی اینقدر قوی شده!
جان از دختر پرسید "ببخشید خانم شما تو مرکز نگهداری بچه ها کار میکنین؟"
دختر با تعجب به جان نگاه کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد و نگاهش دوباره به سمت ییبو کشیده شد که حالا کمی عقب تر ایستاده بود و انگار داشت با نگاهش به طرف جان خنجر پرت میکرد.
حالا نوبت جان بود که لبخند زیباش رو به نمایش بذاره بعد گفت "خوب میدونین ما دوتا داریم دنبال مرکز نگهداری بچه ها میگردیم"
دختر نگاهش بین جان و ییبو میچرخید و داشت با خودش فکر میکرد چرا دوتا مرد جذاب که یکیشون هم یه بازیگر معروفه باید دنبال مرکز بچه ها بگردن. بالاخره سرش رو تکون داد و گفت "من سونگوان هستم. میتونین دنبال من بیاین"
"منم شیائو جان هستم"و بعد با لحن بی حوصله ای گفت " این هم...خودتون میشناسینش دیگه" و ییبو داشت همه تلاشش رو میکرد که اون پسره دراز بی ریخت رو اونجا جلوی همه خفه نکنه!
سونگوان آروم خندید و شروع به حرکت کرد و اون دو نفر هم دنبالش رفتن. این دفعه آروم راه میرفتن و دیگه خبری از مسابقه نبود. بعد از اینکه اون راهرو رو تا انتها رفتن و به سمت چپ پیچیدن تونستن محوطه بازی رو ببینن که تعدادی بچه مشغول بازی بودن.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now