Part 9

398 125 36
                                    


پسر جوون با پوزخند گفت:"من دوست پسرشم!"

و بعد با لحن کلافه ای ادامه داد:"یا شایدم الان نیستم... میدونی ما قرار بود "مثلا" یه مدت همو نبینیم تا در مورد رابطمون بیشتر فکر کنیم اما به هر حال رسما هم رابطمونو به هم نزدیم پس یه جورایی هنوز دوست پسرشم!"

جان با شنیدن اون جمله ها احساس کرد قلبش افتاده کف زمین، هیچی از حرفای اون پسر نمیفهمید. اخمی کرد و گفت:" فقط درست بگو تو کی هستی؟"

اخم های پسر بیشتر تو هم رفتن. نگاهی به لباس های جان انداخت، یه تیشرت سفید ساده، یه شلوار لی مشکی و کفش های ورزشیش. با لحن تمسخرآمیزی گفت:"خوب با یه نگاه به ریخت و قیافه ات معلومه که یکی مثل تو یکی مثل من رو نمیشناسه! من یه مدلم... اسمم جین زی شوانه!"

با توجه به ظاهر و تیپ و قیافه اون پسر، جان باید حدس میزد که اون چه کاره است و حتما برای همین هم به نظرش آشنا اومده، احتمالا رو جلد مجله ها دیدتش اما به هر حال الان اصلا وقت و حوصله سر و کله زدن با این بچه رو نداشت و باید زودتر به شیفتش میرسید.

سرش رو بالا گرفت، دستاش رو روی سینه اش گره زد و گفت:" ببین فکر میکنم اشتباهی بهت خبرا رو رسوندن، هر چی که بین تو و ییبوئه به من ربطی نداره، من نسبتی باهاش ندارم... اگه این چیزیه که نگرانشی! حالا هم برو کنار من باید برم سر کار"

میخواست از کنار اون پسر رد بشه و بره که جین بازوش رو گرفت و سر جاش نگهش داشت. جان به جین چشم غره ای رفت و گفت:"ببین بچه جون! اگه با ییبو کار داری باید بهت بگم که اون الان خونه نیست و ..."

جین پوزخندی زد و گفت:"من برای دیدن ییبو نیومدم... به خاطر تو اومدم! میخواستم خودم با چشمای خودم ببینم که تو کی هستی!"

جان برای چند لحظه با ناباوری به جین نگاه کرد و بعد دستش رو عقب کشید و با عصبانیت گفت:" قبلا هم بهت گفتم! من هیچ نسبتی با ییبو ندارم! اگه فکر میکنی داره بهت خیانت میکنه بهتره بری جای دیگه ای دنبال معشوقه اش بگردی!"

بعد به طرف خروجی خونه رفت. میتونست حس کنه که جین هنوز هم بهش خیره شده اما اصلا دلش نمیخواست برگرده و دوباره ببینتش! به اندازه کافی امروز حالش گرفته شده بود!

سوار مترو شد و تمام طول راه داشت به این فکر میکرد که چرا این قضیه اینقدر اعصابش رو به هم ریخته. این که ییبو با کی قرار میذاره به اون ربطی نداشت پس چرا احساس میکرد بهش خیانت شده؟!

اون روز جان واقعا کلافه بود. چند بار تصمیم گرفت به ییبو زنگ بزنه و راجع به جین ازش بپرسه اما هربار جلوی خودش رو گرفته بود. ظهر موقع نهار به دفتر لی رفت و دید که خوشبختانه دوستش تو اتاقش هست و دارن با جکسون نهار میخورن. از نهارشون برای جان هم گذاشتن و جکسون با شوخی پرسید:"خوب از زندگی با ییبو برامون بگو!"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now