Part 4

448 131 30
                                    

لی سونکیو پنج دقیقه زودتر از موعد رسید و ییبو در رو براش باز کرد. البته اول که در رو باز کرد نتونست ببینتش چون هیچوقت فکر نمیکرد یه نفر بتونه اونقدر قدکوتاه باشه اما خوب به هرحال هر کمبودی که تو قدش داشت، شخصیت پرانرژی و رزومه بلندبالاش جبرانش میکرد و بعد از فقط چند دقیقه ییبو کاملا تحت تاثیرش قرار گرفته بود.
دوقلوها خیلی زود باهاش صمیمی شده بودن و جیهیون هم خیلی با ادب باهاش رفتار میکرد اما جان میتونست احساس کنه که دختر بچه هنوز تو ارتباط برقرار کردن با پرستارشون خیلی موفق نیست. بعد از نشون دادن جاهای مختلف خونه و توافق کردن سر مسائل مالی، سونکیو قبول کرد که بیاد اینجا زندگی کنه و قرار شد اتاق چهارم طبقه اول برای اون باشه.
اونها به طبقه پایین برگشتن و سونکیو قبل از اینکه باهاشون خدافظی کنه با خنده گفت "راستی میتونین منو سانی صدا کنین"
ییبو با لبخند باهاش دست داد و گفت "باشه! پس، فردا میبینیمت سانی"
-"حتما"
در رو بعد از رفتن سانی بست و جان با دستایی که روی سینه اش گره زده بود با پوزخند به ییبو خیره شد. جان میدونست که سانی با توانایی زیادش و اخلاق خوبش همون اول مورد تایید ییبو قرار گرفته. ییبو با دیدن پوزخند جان، چشم هاش رو چرخوند و با بی حوصلگی گفت "خیلی خوب! ایندفعه تو بردی!"
جان با طعنه گفت "خوبه! میبینم که بالاخره بادت داره میخوابه!"
ییبو لبخند مسخره ای زد و گفت "اما مثل اینکه باد تو تازه داره زیاد میشه! شاید حداقل کمک کرد یکم اعتماد به نفست بیشتر بشه!"
جان میخواست جوابش رو بده اما با شنیدن صدای دوقلوها که صداشون میکردن تصمیم گرفت ساکت بشه. جونسو و جونهیونگ داشتن بدوبدو از پله ها پایین میومدن و وقتی جونهیونگ پاش رو پله لیز خورد ییبو به سرعت به طرفش رفت و گرفتش تا با صورت زمین نخوره و با اخم گفت "دویدن تو پله ها ممنوعه!"
جونهیونگ خندید و بدون اینکه خیلی متاسف به نظر بیاد گفت "معذرت میخوام بوبو!"
جونسو شلوار جان رو کشید و با لبای آویزون گفت "ما گرسنمونه جان جان"
ییبو جونسو رو که داشت تلاش میکرد از بغلش بیاد بیرون، پایین گذاشت و رو به جان گفت "اممم...پیتزا؟"
جان با طعنه گفت "من مشکلی ندارم اما مگه بازیگرا اجازه دارن فست فود بخورن؟"
ییبو چشم هاش رو چرخوند و گفت "تا وقتی چنگ نفهمه اشکالی نداره!"
جان پوزخندی زد و گفت "یا شایدم فقط بلد نیستی خرید کنی و یه غذای درست و حسابی بپزی؟"
ییبو که انگار خجالت زده شده بود جوابی نداد و وارد آشپزخونه شد اما جان به هر حال جوابش رو گرفته بود.
بچه ها به طرف اتاق پذیرایی که سمت راستشون بود رفتن، اونجا با اتاقی که خانم بوم رو برده بودن فرق داشت چون اون فقط برای مهمونا استفاده میشد.
جان هم دنبال بچه ها رفت و دید که تکیون داره کار کردن با کنترل تلویزیون رو به بچه ها یاد میده اما به محض دیدن جان از جاش بلند شد و با احترام سرش رو خم کرد و گفت "قربان!"
جان از تعجب چشم هاش گرد شده بود و صورتش داشت از خجالت قرمز میشد و خیلی سریع گفت "امممم...لطفا دیگه منو قربان یا اینجور چیزا صدا نکن، همون جان خوبه"
تکیون عینک آفتابیش رو دیگه درآورده بود و اینجوری حتی از قبل هم جذاب تر به نظر میرسید. آستین های پیراهنش رو بالا داده بود و جان احساس میکرد واقعا آب دهنش راه افتاده. تکیون سرش رو تکون داد و گفت "نه شما دوست آقای وانگ هستین و من نمیتونم اینطوری صداتون کنم. اگه دکتر شیائو صداتون کنم خوبه؟"
جان واقعا دلش میخواست جمله اول تکیون رو اصلاح کنه، دوست آقای وانگ ... واقعا خنده دار بود!! اما جلوی خودش رو گرفت و فقط گفت "بله اونم فعلا خوبه"
تکیون لبخندی زد و جان متوجه چال لپاش شد..."قلبم لطفا آروم بگیر!"
اون دیگه واقعا برای اینکه روی کسی کراش بزنه  پیر شده بود اما خوب کاریش هم نمیشد کرد!
دوقلوها بالاخره شبکه مورد علاقشون رو پیدا کردن و جونسو به برادرش گفت "برو نونا رو صدا بزن، اونم حتما دلش میخواد اینو ببینه" و جونهیونگ به سرعت دنبال خواهرش رفت. تکیون و جان همونجا ایستاده بودن و بعد از چند لحظه جان که کمی معذب شده بود کنار جونسو نشست و به تکیون هم اشاره کرد که بشینه. تکیون یکم با گیجی نگاهش کرد و بعد روی یکی از صندلی ها نشست. جان سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه چون حالا تکیون به نظرش به جز اینکه زیادی جذاب بود خیلی هم کیوت بود!
جونهیونگ و جیهیون با هم به پذیرایی اومدن، چشم های جیهیون هنوز به خاطر گریه هاش پف کرده و قرمز بود. جان دستاش رو از هم باز کرد و دختر بچه بلافاصله خودش رو تو بغل عموش جا داد. دوقلوها هم تصمیم گرفته بودن فعلا مخ تکیون رو بخورن و خیلی جدی داشتن ازش میپرسیدن که چطوری اینقدر قدبلند شده و اونا هم چطوری میتونن وقتی بزرگ شدن اینقدر قدبلند باشن. جیهیون لبخندی به شیطنت برادراش زد و از جان پرسید "پس عمو ییبو کجاست؟"
-"فکر کنم تو آشپزخونه است. داره برامون پیتزا سفارش میده"
-"آها...امیدوارم برای من پیتزای مورد علاقم رو گرفته باشه"
همون موقع ییبو وارد پذیرایی شد و نتونست جلوی لبخندش رو به خاطر دیدن صحنه بامزه روبروش بگیره. دوقلوها از تکیون آویزون بودن و داشتن دقیقه ای یک میلیون سوال ازش میپرسیدن و جیهیون هم تو بغل جان نشسته بود و دوتایی آروم با هم حرف میزدن. احساس عجیبی توی قلبش داشت، تا حالا خونه بزرگش اینقدر پر از سر و صدا نبود و حالا که بهش فکر میکرد به نظرش دوست داشت این صحنه رو هر روز توی خونه اش ببینه.
تکیون متوجه حضور رییسش شد. به سرعت از جاش بلند شد و گفت "آقای وانگ؟"
ییبو از خلسه ای که توش فرو رفته بود بیرون اومد و گفت "تو هم برای شام پیش ما میمونی!"
"اما قربان، من...."
ییبو دستش رو تکون داد و گفت "آره آره میدونم چی میخوای بگی. اما دارم بهت دستور میدم که باید با ما شام بخوری و تو هم مسلما از دستور من سرپیچی نمیکنی، هوم؟"
تکیون سرش رو پایین انداخت و دوقلوها دوباره مجبورش کردن بینشون بشینه تا به حرفاشون ادامه بدن. ییبو گفت "خوب بذارید ببینم. جونسو و جونهیونگ پیتزا پپرونی دوست دارن و جیهیون هم پیتزا با مرغ کبابی، درسته؟"
و بعد از اینکه تایید بچه ها رو گرفت به طرف جان چرخید و دید که اون هم داره بهش نگاه میکنه، بعد از چند لحظه مکث گفت "تو هم...امممم... مارگریتا میخوری، درسته؟"
ابروهای جان با شنیدن حرف ییبو با تعجب بالا رفتن. فقط سرش رو به نشونه تایید تکون داد و ییبو از پذیرایی بیرون رفت. واقعا انتظار نداشت که ییبو پیتزای مورد علاقه اش رو به خاطر بیاره و داشت فکر میکرد که یعنی اون هم همون مدلی رو که قبلا میخورد هنوز دوست داره؟
و وقتی غذاهاشون رسید جان خودش هم تعجب کرد که اون هم هنوز پیتزای مورد علاقه ییبو رو به یاد داره. اون مثل خیلی سال پیش برای خودش پیتزای سبزیجات گرفته بود.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now