Part 10

372 118 25
                                    


جان حسابی گیج بود، هرچند با همه اون مشروبی که خورده بود هنوز هم اونقدر که دلش میخواست مست نشد اما جکسون دیگه اجازه نداده بود که بیشتر از این بنوشه و تصمیم گرفته بود که خودش برسونتش خونه، چون هم دلش نمیخواست دوست مستش رو تنها با تاکسی بفرسته هم داشت از فضولی دید زدن خونه ییبو میترکید.

سوار ماشین که شدن جان تو ادامه صحبتشون پرسید: "راستی شما دوتا بالاخره تاریخ ازدواجتون رو مشخص کردین؟"

جکسون گفت:"نه! اون سرش شلوغه، منم سرم شلوغه! با این وضعی که داریم پیش میریم فکر نکنم قبل از بازنشستگی بتونیم ازدواج کنیم"

جان زد زیر خنده و گفت: "شت! فکرش رو بکن... دوتا پیرمرد پر از چین و چروک با موهای سفید روی ویلچیر به طرف محراب میرن!"

جکسون هم خندید و گفت: "ولی جدا از شوخی داریم به آوریل سال آینده فکر میکنیم البته اگه باز تا اون موقع برای یکیمون کاری پیش نیاد"

جان آروم به بازوی دوستش زد و گفت: "احتیاجی نیست عجله کنین، خودت رو به خاطرش اذیت نکن، شما همین الانش هم دارین با هم زندگی میکنین. اون سرش توی بیمارستان شلوغه، تو هم که فعلا درگیر برنامه تلویزیونی خودتی"

جکسون سرش رو به نشونه تایید تکون داد و هر دو ساکت شدن. جان بعد از چند لحظه به خاطر گیجی ناشی از الکل و موسیقی ملایم توی ماشین خوابش برد و بعد از مدتی دوباره با صدای جکسون بیدار شد. جکسون گفت:"داریم میرسیم به تقاطع، کدوم طرف باید برم؟"

جان سمت راست رو نشون داد و همه تلاشش رو کرد که بیدار بمونه. با اینکه دلش نمیخواست به اون خونه برگرده اما میدونست که راه دیگه ای نداره. جکسون بهش پیشنهاد کرد که امشب خونه اونا بمونه اما اون قبول نکرده بود، دلش نمیخواست مزاحم دوستاش بشه.

بعد از چند دقیقه به ورودی خونه ییبو رسیدن و نگهبان جلوی در با دیدن جان در رو براشون باز کرد تا داخل بشن. جلوتر رفتن و با ظاهر شدن خونه ییبو، جکسون که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود سوتی کشید و گفت:"پسر! اگه خودم الان دوست پسر نداشتم حاضر بودم داوطلبانه شوگر بیبی ییبو بشم!"

جان خندید و کمربندش رو باز کرد. جکسون سریعتر پیاده شد و ماشین رو دور زد تا به جان تو پیاده شدن کمک کنه. جان سرش گیج رفت اما قبل از اینکه بیفته جکسون دستش رو دور کمرش حلقه کرد و کمکش کرد صاف بایسته، سرش رو تکون داد و گفت:"فردا مطمئنا سردرد بدی داری!"

جان با بی حوصلگی چشم هاش رو چرخوند و جکسون رو یکم هل داد تا ازش فاصله بگیره اما جکسون آروم خندید و دوباره جان رو بغل کرد. پسر کوچیکتر همیشه انگار یه بوی محوی از غذا و قهوه میداد و جان بینیش رو تو گردنش فرو کرد تا بیشتر اون بو رو احساس کنه. آغوش جکسون همیشه براش به طرز احمقانه ای آرامش بخش بود و باعث میشد تو اون چند لحظه همه ناراحتیاش رو فراموش کنه. بیشتر تو بغلش فرو رفت و همونطور که جکسون آروم پشتش رو نوازش میکرد گفت:"ازت ممنونم جکسون... برای همه چیز"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now