Part 15

343 103 13
                                    


ییبو با صدایی بلند و لحنی عصبانی گفت:"تو اینجا چیکار میکنی؟" اما بلافاصله با دیدن لرزیدن جین به خاطر دادش پشیمون شد و با صدای آرومتری دوباره گفت:" جین! تو اینجا چیکار میکنی؟"

جین یکم جلوتر اومد، به در کافه پشت سر ییبو اشاره کرد و گفت:"اومده بودم اینجا صبحونه بخورم که دیدم موتورت اینجا پارک شده، تو قبلا یه بار منو آورده بودی اینجا"

ییبو با دیدن ناراحتی تو چشمای جین، دستاش کنار بدنش مشت شد. اون میدونست جین چی ازش میخواد اما این رو هم میدونست که نمیتونه چیزی که اون پسر میخواد رو بهش بده:" جین...ببین..."

"تو واقعا با اونی؟ اون دکتر رو میگم!"

حالا جین داشت با کمی امیدواری نگاهش میکرد و ییبو آب دهنش رو به سختی قورت داد چون نمیتونست جوابی که جین میخواد رو بهش بده. یعنی اصولا نمیدونست چه جوابی باید بده. این سوال براش زیادی پیچیده بود. اون با جان بود؟ مسلما نه! اما دلش میخواست باشه؟ قطعا آره! ولی واقعا شهامتش رو داشت که احساسش رو به جان اعتراف کنه؟ به هیچ عنوان! پس تصمیم گرفت به یکی از درختای کنار خیابون خیره بشه چون توانایی نگاه کردن به چشمای ناراحت جین رو نداشت و آروم گفت:"نه من با اون نیستم"

جین سرش رو پایین انداخت، آهی کشید و گفت:"ولی میخوای که باشی! اینطور نیست؟"

ییبو شوکه از این حرف جین به طرفش نگاه کرد و دید که پسر کوچیکتر به زمین جلوی پاش خیره شده. میدونست خیلی ناراحتش کرده. یکم جلوتر رفت، دستش رو روی شونه جین گذاشت و گفت:"معذرت میخوام جین ، واقعا متاسفم. من نباید اینطوری رابطمون رو معلق میذاشتم. معذرت میخوام که دیگه احساسم مثل قبل نیست اما باور کن این به خاطر جان نیست. من از خیلی وقت پیش میخواستم همه چی رو تموم کنم"

جین یه قدم عقب رفت. شوکه شده بود. برای چند لحظه با چشمایی که به نظر میرسید دارن خیس میشن به ییبو نگاه کرد، اما زود خودش رو جمع و جور کرد، دستی به صورتش کشید و با تلخی گفت:"تو واقعا بی رحمی وانگ ییبو!" و قبل از اینکه ییبو بتونه چیزی بگه به سرعت از اونجا دور شد.

ییبو داشت فکر میکرد شاید باید بره دنبالش و باهاش حرف بزنه تا مشکلشون رو بدون ناراحتی حل کنن اما جان هنوز اون بالا منتظرش بود و اصلا دلش نمیخواست اون رو هم بیشتر از این ناراحت کنه برای همین بیخیال جین شد و دوباره به طرف رستوران رفت.

یانگ جان رو با خودش از پله ها بالا برد، از جلوی رستوران رد شدن و یه طبقه دیگه هم بالا رفتن. جلوی یه در متوقف شدن و یانگ با لبخند بزرگی گفت:"ما اینجا زندگی میکنیم، بالای رستورانمون" و بعد در رو باز کرد و جان رو به داخل راهنمایی کرد. خونه کوچیکی بود اما با دکوراسیونی به رنگ سفید و آبی و خیلی با سلیقه چیده شده بود. یانگ به مبل اشاره کرد تا جان بشینه و گفت:"اینجا قبلا انباری بود، حدود یه سال طول کشید تا تونستیم با هم اینجا رو قابل سکونت بکنیم"

Costudy Conundrumحيث تعيش القصص. اكتشف الآن