Part 3

423 132 31
                                    


جوهیون هم اعلام کرد که تصمیم داره بچه ها رو روز بعد به خونه ییبو ببره و بعد هم در مورد جزییات مراسم خاکسپاری توضیحاتی داد که باعث شد جان و ییبو بقیه روزشون رو با ناراحتی بیشتر بگذرونن.

جان تو طول ساعات کاریش اصلا تمرکز نداشت و زودتر به خونه برگشت تا وسایلش رو جمع کنه و ییبو هم برنامه ای که قرار بود برای ضبطش بره رو کنسل کرد تا با چنگ به خونه اش بره و یکم اونجا رو مرتب کنه تا خیلی شبیه خونه مجردی نباشه و برای اومدن بچه ها و اون یکی مهمون رو اعصابش آماده باشه.

راس ساعت نه یعنی یک ساعت قبل از رسیدن بچه ها جان نفس عمیقی کشید و جلوی در خونه ییبو ایستاد. واقعا از اینکه جلوی خونه ییبو ایستاده متنفر بود.

چه دلیلی داشت که یه آدم تنها تو خونه به این بزرگی زندگی کنه. خونه ییبو سه طبقه بود و یه تراس بزرگ داشت. قسمت جلویی خونه پنجره های خیلی بزرگی داشت و در ورودی هم خیلی بزرگ بود. هم جلوی خونه و هم پشت خونه حیاط بود و گل های زیبایی دور تا دور حیاط کاشته شده بود و جان پیش خودش اعتراف کرد که این خونه اونقدرا هم که فکر میکرد بد به نظر نمیرسید. دوباره نفس عمیقی کشید و زنگ رو به صدا درآورد.

دختر جوون و خوش قیافه ای که به نظر هم سن های خودش میومد در رو باز کرد. دختر دستش رو جلو آورد و گفت "سلام، من سوهیونم، گریمور سابق ییبو. لطفا بیاین داخل"

دختر از جلوی در کنار رفت و یکی از چمدون های جان رو با وجود مخالفتش ازش گرفت و همینطور که اون رو به داخل خونه راهنمایی میکرد شروع به حرف زدن کرد. جان هم داشت همه تلاشش رو میکرد که با دیدن دکوراسیون داخلی خونه ییبو فکش روی زمین نیفته. سوهیون گفت "ییبو بهم زنگ زد تا بیام اینجا و تو آماده کردن خونه بهش کمک کنم. میدونی من چندین ساله که باهاش کار میکنم و هرچندوقت یه بار میام اینجا تا بهش سر بزنم و در ضمن شاید به نظر گفتنش لزومی نداشته باشه اما مدیربرنامه هاش، چنگ، هم دوست پسرمه!"

و بعد آروم شروع به خندیدن کرد و جان با خودش فکر کرد که اون دختر واقعا با نمک و دوست داشتنیه.

دوباره مشغول دید زدن خونه شد. کف خونه از سنگ های مرمر سفید و مشکی بود و ظروف و مجسمه های تزیینی زیبایی اطراف خونه به چشم میخورد. سمت چپش یه راه پله بود و پشت راه پله آشپزخونه قرار داشت و با نگاهی به اونجا ییبو رو دید که داره از یه لیوان چیزی میخوره.

نگاهشون به هم افتاد و ییبو چشم غره ای بهش رفت و جان هم بلافاصله اخم هاش رفت توی هم.

سوهیون جلو اومد و کله اش رو در مسیر دید ییبو و جان قرار داد و با تعجب به اون دوتا نگاه کرد. اون فکر میکرد این دو نفر دوستای خیلی خوبی هستن و نمیفهمید که چرا اینطوری با چشم هاشون دارن همدیگه رو به قتل میرسونن. میخواست بپرسه اینجا چه خبره که چنگ با عجله و با یه لبخند بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد، تعظیم کوتاهی کرد و گفت "خوش اومدین دکتر شیائو! من چنگ هستم، مدیر برنامه های ییبو. لطفا همراه من بیاین تا اتاقتون رو نشونتون بدم. تِکیون؟ میشه بهمون کمک کنی؟"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now