Part 5

402 123 30
                                    

مسیر برگشت تو سکوت سپری میشد. دوقلوها دعواشون سر جلو نشستن رو فراموش کرده بودن و صندلی عقب هرکدوم یه طرف جان نشسته بودن و خودشون رو بهش چسبونده بودن و جیهیون هم جلو نشسته بود. بعد از حدود یک ساعت وقتی مطمئن شدن مادربزرگ حالش خوبه و ماشینش دنبالش اومد تا برگرده، اون ها هم از معبد بیرون رفته بودن.
بچه ها به خاطر برخوردی که با داییشون داشتن ترسیده بودن و حالا زیادی ساکت بودن. البته تو هر شرایط دیگه ای ییبو و جان از این سکوت لذت میبردن چون کم پیش میومد که دوقلوها اصولا ساکت باشن اما الان هیچ کدومشون از این وضعیت راضی نبودن.
جان هر کاری میکرد نمیتونست لبخند عجیبی که ییبو بهش زده بود رو از ذهنش بیرون کنه هرچند خودش خوب میدونست به هر حال نباید زیادی بهش فکر کنه. الان مسائل مهم تری برای فکر کردن بهش داشتن برای همین این موضوع رو به پس ذهنش هل داد.
دستش رو تو موهای جونسو فرو برد و آروم نوازشش کرد. جونسو بیشتر بهش چسبید و گفت "جان جان؟ اون آقای ترسناک که ما رو با خودش نمیبره، نه؟"
"نه عزیزم، بهت قول میدم"
جونهیونگ گفت "آره بوبو با ابروهای ترسناکش اون آقاهه رو میترسونه" و ییبو با شنیدنش بلند خندید. جیهیون و جان هم زدن زیر خنده.
نگاه جان به فروشگاهی افتاد که داشتن از جلوش رد میشدن و یادش اومد که اونقدری مواد غذایی مناسب بچه ها تو خونه ندارن و گفت "هی وانگ! میشه نگه داری بریم خرید؟"
ییبو سرش رو تکون داد و از اولین دوربرگردون دور زد و دوباره جلوی فروشگاه نگه داشت. دوقلوها حالا ناراحتیشون رو فراموش کرده بودن و برای خرید ذوق زده بودن و داشتن فکر میکردن چطوری میتونن عموشون رو راضی کنن تا براشون کلی شیرینی و شکلات بخره.
نگاه شیطنت آمیزی رو با هم رد و بدل کردن که البته از چشم جان دور نموند. میخواستن پیاده بشن که جان خطاب به ییبو گفت "تو هم میتونی بیای؟ آخه محافظت همراهمون نیست"
ییبو در داشبورد رو باز کرد و عینک آفتابی و ماسکش رو بیرون آورد و روی صورتش گذاشت اما جیهیون سریع گفت "عمو ییبو الان اونقدرا هم تغییر قیافه ندادی"
جان هم تایید کرد و گفت "آره واقعا فرقی نکردی! فکر کنم بهتر باشه توی ماشین بمونی"
ییبو آهی کشید و عینکش رو برداشت و گفت "باشه پس من اینجا میمونم. خوب نیست وقتی با بچه ها هستیم یه موقع مردم اطرافمون جمع بشن"
"دقیقا" جان چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت "یا اگه بخوای میتونیم فردا بیایم خرید تا محافظت رو هم بتونی بیاری؟"
ییبو نگاه مشکوکی به جان انداخت و گفت "نه مشکلی نیست، شماها برین"
جیهیون گفت "من میتونم پیش عمو ییبو بمونم؟"
جان برای اینکه ییبو هم تنها نمونه بهش اجازه داد بمونه تو ماشین و وقتی داشت با دوقلوها پیاده میشد با خودش فکر کرد که دقیقا به چه دلیلی براش مهم بوده که ییبو تنها نمونه.
بعد از رفتن اونا ییبو ماشین رو تو یه جای بهتر پارک کرد و از ماشین پیاده شد تا یکم بدنش رو بکشه، رانندگی طولانی واقعا خسته اش کرده بود. با یادآوری چیزی لباش رو از حرص به هم فشار داد. میدونین به هر حال اون کور نبود، خوب میدید که جان چجوری به تکیون نگاه میکنه و دیدش میزنه! البته نه اینکه براش مهم باشه جان به کی نگاه میکنه اون فقط میخواست مطمئن بشه که اون دکتر مغرور یه وقت مخ بادیگارد مورد علاقه اش رو نزنه!
اصلا دلش نمیخواست تکیون رو از دست بده چون مدت ها طول کشیده بود تا یه محافظ حرفه ای و قابل تحمل پیدا کنه.
راستش تا همین چندوقت پیش مطمئن بود که اون پسر هیچوقت از کسی خوشش نمیاد چون خوب یادش بود که از زمان دبیرستان جان به چند نفر جواب رد داده بود اما خوب به هر حال آدما با گذشت زمان تغییر میکنن و جان هم از این مساله مستثنی نیست. به هر حال اون حق قضاوت کردن هم نداشت، نه؟
اون خودش هم با همه محبوبیتی که داشت تا بیست و دو سالگی با هیچ کس نخوابیده بود و آخرش هم بار اولش رو با یه دختر خیلی بزرگتر از خودش گذرونده بود پس مسلما اجازه نداشت در مورد روابط جان اظهار نظر کنه.
جیهیون با دیدن ییبویی که تو افکارش غرق شده بود از ماشین پیاده شد. ییبو وقتی احساس کرد یکی داره آستینش رو میکشه از فکر و خیالاش بیرون اومد و وقتی پایین رو نگاه کرد دید که جیهیون داره با لبای آویزون نگاهش میکنه و وقتی دید توجه ییبو بهش جلب شده گفت "میشه بهم یکم پول بدی؟"
ییبو اخم کوچیکی کرد اما به هر حال کیف پولش رو درآورد و گفت "برای چی میخوای؟"
جیهیون به دکه بستنی فروشی که کمی اونطرف تر بود اشاره کرد و گفت "بستنی میخوام"
ییبو مقداری پول بهش داد و جیهیون پرسید "تو هم میخوای برات بگیرم؟" و وقتی ییبو سرش رو به نشونه نه تکون داد دختر بچه به طرف بستنی فروشی رفت. بعد از چند لحظه با یه بستنی قیفی به طرف ییبو برگشت و بقیه پولش رو بهش پس داد.
ییبو گفت "چه طعمی گرفتی؟"
"توت فرنگی. مطمئنی نمیخوری؟"
ییبو دوباره سرش رو تکون داد و به جیهیونی که مشغول خوردن بستنیش بود خیره شد. اون هم مثل چانگسون بستنیش رو گاز میزد و میخورد و ییبو حتی از نگاه کردن بهش احساس میکرد مغزش داره یخ میزنه. دوباره داشت تو خاطراتش غرق میشد که با صدای زنگ تلفنش به خودش اومد. گوشیش رو از جیبش درآورد و با دیدن شماره چنگ تماس رو وصل کرد و گفت "سلام"
"سلام. کجایی؟ شرکت باربری قراره ساعت هشت بیان"
"اومدیم خرید. البته در حقیقت جان رفته خرید. من تو ماشین منتظرشونم"
"خوبه! چون اگه بیدار میشدم و میدیدم که اینترنت پر شده از عکسای تو کنار اون دکتر و بچه ها، خودم سرت رو از تنت جدا میکردم"
ییبو خندید و با طعنه گفت "این خیلی خوبه که میدونم اینقدر بهم علاقه داری"
"خفه شو احمق! در ضمن باید یه کنفرانس مطبوعاتی هم در مورد قضیه بچه ها بذاریم. کمپانی میخواد که قبل از اینکه خبرنگارا این قضیه رو اونجوری که نیست نشون بدن خودت در موردش صحبت کنی"
ییبو دستش رو با کلافگی روی صورتش کشید و گفت "آره میدونم، با شیائو در موردش حرف میزنم"
"آره بهتره که زودتر اینکارو بکنی. راستی من براتون شام میارم، باشه؟"
ییبو با لحن درمونده ای گفت "واقعا هنوز باید اون رژیم رو رعایت کنم؟"
"میدونم دیشب پیتزا خوردی ییبو!!"
ییبو زیر لب فحشی به اون تکیون خائن داد و گفت "اما امروز صبح رفتم دوییدم!"
"برام مهم نیست که چقدر دوییدی. هر چی برات آوردم همونو میخوری! آقای دکتر چی دوست داره براش بیارم؟"
"من چه میدونم!"
"خوب ازش بپرس"
"واقعا باید اینکارو بکنم؟"
"بله!" چنگ این رو گفت و قبل از اینکه ییبو بتونه دوباره غر بزنه گوشی رو روش قطع کرد.
ییبو به گوشیش چشم غره ای رفت و با خودش فکر کرد اگه چنگ رو بکشه سوهیون از دستش ناراحت میشه یا نه!
جیهیون پرسید "با کی حرف میزدی؟"
"با مدیر برنامه هام"
جیهیون لبخندی زد و گفت "عمو چنگ؟ من ازش خوشم میاد"
"آره...پسر خوبیه! راستی میخواد برامون شام بیاره، تو چی دوست داری بخوری؟"
"نودل!"
ییبو از ذوق زدگیش خنده اش گرفت و گفت "برادرات چی؟"
"اونا هم نودل خیلی دوست دارن"
ییبو زیر لب با خودش گفت "یعنی واقعا باید از جان هم بپرسم چی دوست داره..."
جیهیون که صدای ییبو رو شنیده بود گفت "من فکر کنم عمو جان نودل دوست نداره. یادمه میگفت اگه نودل بخوره چاق میشه یا همچین چیزی"
ییبو با شنیدن این حرف نیشخند موذیانه ای زد و با خودش گفت:" پس که اینطور!"
بلافاصله برای چنگ پیامی فرستاد...
حالا که قراره تو این قضیه "کنار هم" باشیم پس چرا فقط من تنهایی عذاب بکشم؟!!
جان بالاخره موفق شد جلوی دوقلوها رو بگیره تا همه قفسه های شکلات رو توی سبد خریدشون خالی نکنن و بعد از دادن پول خریدها به طرف ماشین رفتن. وقتی به نزدیکی ماشین رسیدن دید که ییبو و جیهیون بیرون ماشین ایستادن و دارن با هم حرف میزنن و میخندن.
ییبو وقتی متوجهشون شد با دیدن پسر کوچیکتر خنده اش بند اومد اما در کمال تعجب جان، جلو رفت تا تو آوردن بسته های خرید کمکش کنه. دوتا از چهارتا بسته رو ازش گرفت و در صندوق رو باز کرد و داشت پلاستیک ها رو پشت ماشین میذاشت که یه بسته بزرگ شکلات اسنیکرز از آخرین پلاستیک بیرون افتاد. ییبو با خنده گفت "پس بالاخره بچه ها راضیت کردن براشون شکلات بخری؟"
جان که از خجالت یکم صورتش رنگ عوض کرده بود گفت "نه...امممم...اون مال خودمه!"
ییبو چند لحظه با ناباوری به جان خیره شد و بعد بلند زد زیر خنده. در صندوق عقب رو بست و با خنده به جانی که حالا داشت با اخم نگاهش میکرد گفت "مثل اینکه زیادی از شکلات خوشت میاد شیائو!"
جان گفت "چیه مگه؟مشکلی داره؟" و بعد در حالی که پاهاش رو به زمین میکوبید از ییبو فاصله گرفت تا سوار ماشین بشه. هم عصبانی بود هم متعجب چون لحن ییبو موقع گفتنش حتی یه ذره هم با طعنه و تمسخر نبود و انگار داشت باهاش یه شوخی واقعی میکرد!
روی صندلی عقب نشست و جونسو و جیهیون هم کنارش نشستن و جونهیونگ رفت تا جلو بشینه.
ییبو سوار ماشین شد و همونطور که کمربندش رو میبست گفت "نه مشکلی نداره! فقط دکترا نباید نسبت به سلامتیشون حساس باشن؟ منظورم اینه که اینجوری چطوری میخوای الگوی خوبی برای بچه ها باشی؟"
جان چشم غره ای بهش رفت و تصمیم گرفت دیگه جوابش رو نده و ییبو هم دیگه حرفی نزد و بقیه مسیر با پرحرفی دوقلوها در مورد چیزایی که تو فروشگاه دیدن گذشت.
وقتی به خونه رسیدن دیدن دوتا کامیونت کوچیک جلوی خونه ایستادن. جان داشت به حالت سوالی نگاهشون میکرد. ییبو از مسیر پشتی خونه رفت و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و وقتی پیاده شدن گفت "از شرکت باربری اومدن برای وسایل بچه ها"
جان سرش رو تکون داد و با هم از در پشتی وارد خونه شدن و دیدن که چنگ و تکیون اونجان و دارن باربرها رو راهنمایی میکنن. تکیون به محض دیدنشون جلو اومد و همه خریدها رو از دستشون گرفت و جان با لبخند بزرگی ازش تشکر کرد و تکیون هم در جوابش لبخند خجالت زده ای روی لباش اومد. ییبو با اخم به اون دوتا که هی به هم لبخند میزدن وتوجهی به حضور اون نداشتن نگاه میکرد و داشت فکر میکرد که انگار توجه جان به محافظش اونقدرا هم که فکر میکرده یه طرفه نیست!!
البته اصلا هم براش اهمیتی نداشت که اون لبخندای مسخره اش رو به کی میزنه!
ییبو دنبال چنگ رفت که حالا برای راهنمایی باربرها به اتاق دوقلوها رفته بود. وقتی وارد اتاق شد دید که تخت دوطبقه بچه ها سرجاش قرار گرفته. چنگ ضربه آرومی به پشتش زد و گفت "مراسم خاکسپاری چطور بود؟"
"همه چی خوب بود به جز آخرش که یکی از اعضای خانواده سویون رو دیدیم و اون اونقدرا هم از دیدن ما خوشحال نشد!"
چنگ اخم کوچیکی کرد و گفت "پس چندتا محافظ دیگه برای اطراف خونه اضافه میکنم"
ییبو آهی کشید و گفت "باشه ممنونم، با اینکه از این قضیه خوشم نمیاد ولی برای امنیت بچه ها لازمه"
"آره. راستی راجع به کنفرانس مطبوعاتی با جان حرف زدی؟"
"کنفرانس مطبوعاتی؟"
با شنیدن این صدا از پشت سرشون چرخیدن و دیدن که جان داره با گیجی نگاهشون میکنه. چنگ نگاهی به ییبو انداخت و گفت "خودت تنهایی باید اینکارو بکنی" و از کنارش رد شد تا بچه ها رو با خودش ببره که اون دوتا بتونن صحبت کنن. ییبو چشم غره ای به چنگ رفت و بعد به جان اشاره کرد که دنبالش بیاد.
جان که کنجکاو بود بدونه قضیه چیه دنبالش رفت. به طرف انتهای راهرو رفتن و جان داشت فکر میکرد که یعنی دارن کجا میرن و وقتی به انتهای راهرو رسیدن تازه متوجه شد که این راهرو بن بست نیست و سمت راستش پشت دیوار راه پله ای هست که به بالا میره و با تعجب بهش نگاه کرد. ییبو که دید جان همونجا ایستاده گفت "چی شد؟"
جان به بالا اشاره کرد و گفت "اونجا چیه؟"
"اتاق من"
"اتاق تو زیرشیروونیه؟!"
"خوب آره!" ییبو این رو گفت و از پله ها بالا رفت و جان هم بلافاصله دنبالش رفت. ییبو دری که روی سقف بالای سرش بود رو باز کرد و رفت داخل و منتظر پسر کوچیکتر موند. جان وقتی بالا اومد و اونجا رو دید دهنش از تعجب باز مونده بود. کل طبقه سوم اتاق خواب ییبو بود، البته بیشتر از اینکه شبیه یه دونه اتاق باشه مثل یه آپارتمان مجزا بود. تو اتاقش یه تخت بزرگ و یه کتابخونه و چند تا صندلی راحتی بود. یه تلویزیون با سیستم صوتی و همینطور یه پیانو. چندتا قالیچه کف اتاق پهن بود و اطراف کتابخونه ریسه هایی با چراغ های کوچیک پیچیده شده بود.
جان سوتی زد و گفت "احساس میکنم تو اتاق خواب یکی از اینفلوئنسرهای اینستاگرامم!"
ییبو خندید و گفت "اینا همه ش کار سویونه، تقصیر من نیست"
جان به طرف کتابخونه رفت و نگاهی به عنوان کتاب ها انداخت که یه کتاب شعر نظرش رو جلب کرد و اون رو بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد و گفت "یادم نمیاد تو دوران مدرسه به شعر علاقه داشته باشی"
ییبو کنارش ایستاد و شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت هرچند صورتش که از خجالت قرمز شده بود نشون میداد که اونقدرهام بی تفاوت نیست! دستش رو پشت گردنش کشید و گفت "خوب اون موقع ها دلم نمیخواست شهرتم رو به عنوان پسر باحال مدرسه از دست بدم!"
جان خندید و گفت "آره درسته. کتاب مال بچه خرخونا بود و بچه های باحال که بسکتبالیست هم بودن اُفت داشت براشون اگه کسی با کتاب میدیدشون!"
ییبو با خنده گفت "آره یه چیزی تو همین مایه ها" و بعد نزدیک تر اومد تا نگاهی به صفحه ای که جان داشت میخوند بندازه و گفت "این یکی از شعر های مورد علاقمه"
جان گفت "جدی؟" ولی بعد با حس نزدیکتر شدن ییبو و چسبیدن بازوش به پهلوی اون احساس کرد موهای پشت گردنش سیخ شدن. ییبو زیادی نزدیک بود و کنارش خم شده بود تا با انگشت اشاره اش به اون تیکه از شعر اشاره کنه و گفت "اینجا...من پادشاهِ سرنوشت خویشتنم؛ فرمانروای روح خودم..."
جان که محو صدای بم و عمیق ییبو شده بود با صدای آرومی زمزمه کرد "قشنگه...این جزو بهترین آثارشه"
"آره همینطوره"، ییبو که تا حالا اینقدر نزدیک جان نبود داشت تلاش میکرد حدس بزنه شامپوش چه بویی میده چون هر چی بود خیلی اون بو رو دوست داشت اما لحظه بعد با فهمیدن اینکه الان چه فکرایی داشته تو سرش میچرخیده بلافاصله از جان فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید.
جان هم کتاب رو به سرعت سرجاش برگردوند و دستاش رو به هم زد و گفت "خوب راستی چنگ داشت راجع به چی حرف میزد؟"
ییبو برای چند لحظه با گیجی چندتا پلک زد و بالاخره گفت "آها...امممم...اون موضوع!"
به یکی از صندلی ها اشاره کرد تا جان بشینه و بعد ادامه داد "خودت میدونی که من یه بازیگرم و به محض اینکه پام رو از خونه بیرون میذارم خبرنگارا دنبالمن تا از زندگیم سر در بیارن. برای همین این قضیه که من الان سرپرست سه تا بچه شدم و دارم با تو زندگی میکنم ممکنه یه سری شایعاتی رو ایجاد کنه و کمپانی میخواد قبل از اینکه خبرنگارا این مساله رو طور دیگه ای جلوه بدن خودمون تو یه کنفرانس مطبوعاتی مطرحش کنیم"
جان زانوهاش رو بغل کرد. از اینکه بخواد جلوی خبرنگارا باشه خوشش نمیومد اما متوجه شرایط ییبو هم بود برای همین سرش رو به نشونه موافقت بالا و پایین کرد وگفت "میفهمم چی میگی. کی باید انجامش بدیم؟"
ییبو که اصلا انتظار نداشت جان اینقدر سریع و بدون دردسر حرفش رو قبول کنه زود گفت " تو اولین فرصت ممکن...پس حالا که تو مشکلی نداری به چنگ میگم که برای فردا یا پس فردا هماهنگی هاش رو انجام بده"
جان "باشه"  آرومی گفت و سرش رو به طرف ییبو که هنوز کنار کتابخونه ایستاده بود چرخوند. نور طلایی ریسه های اطراف کتابخونه روی صورتش افتاده بود و جان با خودش فکر کرد ییبو هم بعضی وقتا میتونه جذاب به نظر برسه اما خیلی زود جلوی افکار مسخره اش رو گرفت و گفت "بچه ها هم لازمه اونجا باشن؟"
ییبو سرش رو تکون داد و گفت "نه اصلا دوست ندارم تو همچین شرایطی قرارشون بدم"
"درسته به نظر منم نباشن بهتره براشون"
یه دفعه در اتاق که روی زمین بود باز شد و کله چنگ داخل اومد و گفت "کار باربرها تموم شده و یه دختری به اسم سانی هم جلوی دره"
جان با بیشترین سرعتی که میتونست از جاش بلند شد. از اون لحظه ای که کنار کتابخونه ییبو بهش نزدیک شده بود تو این اتاق بزرگ احساس خفگی میکرد و خیلی گیج بود، احتیاج داشت حواسش رو از این فکرا پرت کنه برای همین به طرف خروجی رفت و گفت "من میرم استقبالش، فکر میکنم تو بخوای با چنگ صحبت کنی"
چنگ سوالی به ییبو نگاه کرد و داخل اتاق شد تا جان بتونه از در پایین بره. به محض اینکه از اتاق خارج شد نفس عمیقی کشید...
اون بازیگر احمق با اون صداش...

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now