Part 20

379 113 10
                                    


سه روز قبل از کریسمس بود که ییبو بدون اطلاع دادن به بقیه برگشت خونه. وقتی رسید نصفه شب بود برای همین سعی کرد بی سر و صدا در رو باز کنه و بره تو اما وقتی وارد خونه شد با دیدن نوری که از اتاق پذیرایی میومد اخماش رفت توی هم. به طرف پذیرایی رفت و با دیدن جان که روی مبل توی خودش جمع شده و با پتویی روی پاهاش رو پوشونده و خوابیده بود تعجب کرد. با دیدن کتابی که کنارش پایین مبل افتاده و عینک مطالعه اش که روی صورتش کج شده بود سخت نبود بفهمه که جان در حال کتاب خوندن از خستگی خوابش برده.

با احساس سرمای اتاق پذیرایی اول شعله شومینه رو بیشتر کرد تا پسر جوون سرما نخوره و بعد کتاب رو از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت. این کتاب رو یادش بود و همینطور عشق عجیبی که شخصیت اول داستان به دختر مورد علاقه اش داشت و باعث شد دوباره به عشق خودش به جان فکر کنه. فکر اینکه یه روز جان ترکش کنه یا به آدم دیگه ای علاقه پیدا کنه و بره باعث میشد احساس کنه قلبش داره از حرکت می ایسته. نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد تا از این فکرها بیاد بیرون.

عینک جان رو از روی صورتش برداشت و روی کتاب روی میز گذاشت. نور شعله آتیش شومینه روی صورتش افتاده بود و ییبو دوباره محو زیباییش شد. خودش میدونست که یه احمق ترسوئه و به زودی یکی که از خودش شجاع تره میاد و جان رو ازش میگیره.

اونوقت چی؟ یعنی اون موقع هم همینطوری میتونست لبخند بزنه و توی ازدواجشون براش دست تکون بده و آرزوی خوشبختی کنه براشون؟

یادش بود که اون موقع ها که جان با هیجان از ازدواجش با دوست پسرش حرف میزد سعی میکرد نشون بده براش اهمیتی نداره هرچند الان خوب میدونست که فقط از روی حسودی اینکارو میکرده. اون موقع به بهانه اینکه سرش شلوغه و حوصله پرحرفی های پسر جوون رو نداره از دوستاش و جان فاصله گرفته بود و حتی بعد از قضیه خیانت دوست پسرش و وقتی که جان حال روحی بدی داشت هم فاصله اش رو حفظ کرده و ترجیح داده بود کنارش نباشه چون احساس ترس میکرد و تازه الان فهمیده بود که همیشه از چی میترسیده!

ترسش از دیدن جان کنار یه نفر دیگه بود! اول هواسانگ بعدش هم دوست پسر احمق بعدیش و مسلما در آینده یه نفر دیگه پیدا میشد که کنارش باشه چون خوب میدونست که جان آدمیه که بقیه خیلی راحت میتونن عاشقش بشن، بعد اون موقع میخواست چیکار کنه؟

آه کلافه ای کشید و تصمیم گرفت زودتر به اتاقش بره. پتو رو کاملا روی جان کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت تا در مقابل وسوسه لمس کردنش یه وقت کم نیاره.

*****

نور خورشید به داخل اتاق تابید و وقتی روی صورت جان افتاد باعث شد چشم هاش آروم باز بشن. سر جاش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت و متوجه شد که دیشب همونجا تو پذیرایی خوابش برده. کتابش و عینکش مرتب روی میز بود و داشت فکر میکرد یعنی خودش قبل اینکه خوابش ببره اونا رو گذاشته اونجا؟

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now