Part 26 (END)

540 125 24
                                    


ده سال بعد


جیهیون نگاهی به ساعتش انداخت و به سرعت از پله ها بالا رفت. همه مهمونا رسیده بودن و تو حیاط پشتی خونه جمع بودن اما خبری از والدینش نبود!

میتونست حدس بزنه که اون دوتا الان کجان و مشغول چه کاری هستن، با اینکه میترسید دوباره در حال بوسیدن هم ببیندشون چون واقعا هنوز دفعه قبلی که تو اون شرایط دیده بودشون رو نتونسته بود فراموش کنه اما به هر حال یه نفر باید میرفت و اون دوتا رو مجبور میکرد تا فعلا همدیگه رو ول کنن و زودتر بیان پایین پیش مهمونا.

خوشبختانه در اتاق ییبو باز بود و جیهیون بدون اینکه خیلی جلوتر بره از همون بیرون اتاق با صدای بلندی گفت:"پدرهای عزیزم لطفا فعلا بوسیدن همدیگه رو تموم کنید و بیاین پایین زودتر!"

با شنیدن صدای سرفه های الکیشون آروم خندید. جان هم با صدای بلندی که کاملا از لحنش معلوم بود چقدر معذب شده گفت:"ما هیچ کاری نمیکردیم!"

جیهیون چشم هاش رو چرخوند، این جمله غیر قابل باورترین چیزی بود که میتونست بشنوه! اون دوتا نزدیک ده سال بود که با هم ازدواج کرده بودن اما هنوز مثل نوجوونا از هر فرصتی استفاده میکردن تا از جلوی چشم بقیه دور بشن و همدیگه رو ببوسن!

یکم صبر کرد و وقتی مطمئن شد که قرار نیست دیگه چیزی ببینه که شرمنده بشه جلوتر رفت و با دیدن پدرهاش لبخند روی لب هاش اومد. جان داشت به ییبو تو بستن کراواتش کمک میکرد و ییبو هم با نگاهی که همه احساسش توش معلوم بود بهش خیره شده بود. اونا هنوز متوجه حضورش نشده بودن و تو دنیای خودشون بودن. لبخند جیهیون هر لحظه بزرگتر و با محبت تر میشد. درسته که تو سن پایین، پدر و مادر واقعیش رو از دست داده بود اما عموهاش به خوبی جای خالی اون ها رو تو زندگیش پر کرده بودن و با اینکه حالا یه دختر هفده ساله بود هنوز هم مثل همون دوران کودکیش لوسش میکردن. هم خودش رو هم برادرهای شیطونش رو.

این جونسو و جونهیونگ بودن که تو همون دوران کودکیشون بعد از یه مدت شروع کردن دیگه جان و ییبو رو آپا و پاپا صدا کردن. اون اوایل میتونست ببینه که این موضوع حتی برای عموهاش هم شوکه کننده است اما اونا هم کم کم از این اسم های جدیدشون خوششون اومد. جیهیون اون موقع هشت سالش بود و هنوز نسبت به جایگاه عموهاش توی زندگیش گیج بود و نمیتونست اون ها رو پدر صدا بزنه اما بعد از گذشت چند سال و همه تلاش هایی که اون دوتا آدم دوست داشتنی زندگیش به خاطرشون کرده بودن دیگه احساس گیجی نمیکرد.

یه روز که با دوستش از مدرسه به خونه برمیگشت دوستش ازش پرسیده بود که واقعا وانگ ییبو پدرشه و جیهیون حالا میتونست با اطمینان جواب بده که آره ییبو واقعا براش مثل یه پدر میمونه. ییبو و جان مدت ها بود که دیگه خیلی بیشتر از دوتا عمو بودن براش. اونا همیشه مراقبش بودن، همیشه کنارش بودن و مهم تر از همه اینا بدون قید و شرط دوسش داشتن و بهش محبت میکردن...درسته!

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now