Part 12

392 114 14
                                    


جان به زنی که روبروش نشسته بود لبخند زد و گفت:"فقط فراموش نکنین که قبل از دادن این داروها بهش یه چیزی بدین که بخوره، این داروها نباید با معده خالی مصرف بشن"

مادر پسر بچه نه ساله سرش رو تکون داد و بعد از تشکر از دکتر جوون به همراه پسرش از مطب بیرون رفت. به محض بیرون رفتن بیمارش با کلافگی نالید و سرش رو بین دستاش گرفت. از وقتی که از خونه بیرون اومد حتی یه لحظه هم نتونسته بود اتفاقی که تو اتاق ییبو افتاد رو از ذهنش بیرون کنه. هدیه گرون قیمت ییبو رو توی کمد اتاقش گذاشته بود، یه بخش از وجودش بهش میگفت نباید همچین هدیه ای رو قبول میکرد و باید زودتر پسش بده اما یه قسمت دیگه اش میگفت میتونه اون هدیه رو نگه داره و نباید به خاطر توجه های ییبو حس بد یا عجیبی داشته باشه، اما جان احساس میکرد اون قسمت دیگه وجودش داره بهش خیانت میکنه، چون با یه لبخند گنده احمقانه داره همش تو مغزش بالا و پایین میپره و به خاطر هدیه ای که گرفته ذوق داره!

آره خوب ییبو خیلی چیزا از دوران مدرسه رو یادش مونده اما خوب که چی؟ آره...

پوست گردنش جایی که ییبو لمسش کرده بود هنوز داره مورمور میشه اما خوب که چی؟ آره هنوز نمیتونه لحنی که ییبو اسمش رو صدا کرد و طوری که بهش خیره شده بود رو فراموش کنه اما بازم خوب که چی؟ هیچ کدوم اینا اصلا براش اهمیتی نداشت...

فقط مشکل اینجا بود که خودشم خوب میدونست داره به خودش دروغ میگه و این بیشتر باعث عصبانیتش میشد. دلش میخواست هر چی رو میزش هست رو پرت کنه پایین اما از اونجایی که میدونست بعدش حوصله جمع کردنشون رو نداره بیخیالش شد. دلش میخواست تا اتاق لی بدوئه و راجع به این موضوع باهاش حرف بزنه اما خوب اصلا آمادگی شنیدن حرفایی که لی مطمئنا بهش میزد رو هم نداشت!

اما خوب هیچ کدوم از این مشکلات، بدترین قسمت ماجرا نبودن!

بدترین قسمتش فکرایی بود که امروز صبح تو سرش میچرخید. وقتی ییبو با اون نگاه عجیب به لباش خیره شده بود، داشت با خودش فکر میکرد که یعنی بوسیدن ییبو چه حسی میتونه داشته باشه؟

جان دوباره ناله درمونده ای کرد و سرش رو چندبار به میز کوبید اما حتی دردی که تو پیشونیش پیچید هم نتونست جلوی اون افکار احمقانه ای که تو سرش بودن رو بگیره و هر لحظه بیشتر از خودش متنفر میشد!

******

بعد از اون روز ییبو و جان همیشه یه فاصله معقولی رو از همدیگه رعایت میکردن. با هم دعوا نکرده بودن و مشکلی با هم نداشتن اما حتما مطمئن میشدن که زیاد با هم یه جا تنها نمونن. هر وقت با هم تنها میشدن ییبو به بهانه اینکه یه کاری داشته که فراموش کرده انجام بده سریع اونجا رو ترک میکرد که یه موقع کاری ازش سر نزنه که بعدا باعث پشیمونیش بشه. جان هم تمام مدت در تلاش بود تا افکار عجیب و احمقانه ای که هر شب میخواستن از ناخودآگاهش بیرون بیان رو سرکوب کنه و نذاره بیشتر از این تو ذهنش بچرخن.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now