چند وقتی از رفتن ییبو به کره گذشته بود و پسر بازیگر هر روز تو هر فرصتی که داشت بهش پیام میداد یا زنگ میزد و جان هربار اسمش رو روی صفحه گوشیش میدید لبخند روی لباش میومد. امروز جان تو دفترش نشسته بود که ییبو یه سلفی از خودش با لباس و گریم فیلمش فرستاد و اون واقعا نمیفهمید ییبو چطوری با تیپ معمول دهه 1960 حتی از الانش هم هات تر به نظر میرسه؟
لبش رو گاز کوچیکی گرفت، قبل از اینکه ییبو بره فقط تونسته بودن چندباری همو ببوسن و این به نظرش اصلا کافی نبود و حالا تصمیم گرفته بود که به محض برگشتن پسر بازیگر بیشتر از این وقت رو تلف نکنه و کاری که دلش میخواد رو انجام بده و البته مطمئن بود که ییبو از خودش مشتاق تره چون تو این مدت به بیشتر از سی روش مختلف بهش گفته بود که به نظرش باسنش خیلی کیوته! خوب اگه خیلی دلش میخواد میتونه زودتر برگرده خونه تا به دستش بیاره!
با تصور دستای بزرگ و گرم ییبو روی بدنش، سرش رو محکم روی میزش کوبید. محض رضای خدا اون یه دکتر که سر شیفتشه و باید به کار فکر کنه نه اینکه مثل یه نوجوون هورنی بشینه و این چیزا رو تصور کنه!
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد تا بره و یه دور دیگه به بیماراش توی بخش سر بزنه. بهتر بود سرش رو گرم کنه تا بیشتر از این ذهنش در مورد ییبو خیال پردازی نکنه.
*****
چند روز دیگه هم گذشت و جان که امروز روز تعطیلش بود تصمیم گرفت به سانی تو حاضر کردن بچه ها کمک کنه. امروز یکشنبه، قرار بود بچه ها با سانی به پارک برن تا چند ساعتی بازی کنن و خوش بگذرونن. بچه ها ازش خواسته بودن که اونم باهاشون بره چون امروز واقعا هوا خوب بود اما جان قبول نکرده بود. به خاطر شیفتای زیادش واقعا خسته بود و بیشتر از هر چیزی احتیاج به خواب داشت. بچه ها اولش یکم ناراحت شدن اما خوب به هر حال بازی کردن تو پارک اونقدر وسوسه انگیز بود که بالاخره راضی شدن جان رو تنها بذارن و به همراه سانی ازخونه بیرون رفتن.
ده دقیقه ای از رفتنشون میگذشت که صدای زنگ در اومد و جان اخم ریزی کرد. یعنی باز دوباره بچه ها یه چیزی رو فراموش کرده بودن؟ اصلا چرا با خودشون کلید نبردن! با سرعت از پله ها پایین اومد و با باز کردن در با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن گفت:"تو... مگه قرار نبود فردا برگردی؟"
ییبو لبخند بزرگی زد. ساکش رو روی زمین گذاشت و جان رو توی بغلش کشید. سرش رو توی گودی گردنش فرو برد، بینیش رو روی پوست گردنش کشید و زمزمه کرد:"دلم خیلی برات تنگ شده بود"
جان از حس نفس های ییبو روی گردنش هر لحظه هیجانزده تر میشد. یکم ازش فاصله گرفت تا بتونه صورتش رو توی دستاش بگیره و با خوشحالی گفت:"منم دلم برات تنگ شده بود"
YOU ARE READING
Costudy Conundrum
Romanceمعضل حضانت Genre: Romance, Fluf, Comedy, Angst, Smut Couple: Yizhan Type: Yibo Top Translator: 7yearswithkyungsoo Editor: Suzilv Cover: Suzilv