چند روزی گذشته بود و ییبو تقریبا خونه نمیومد. پروژه فیلم بعدیش شروع شده بود و به خاطر اینکه یه سری از قسمت هاش تو کره قرار بود فیلمبرداری بشه مجبور بود زمان زیادی رو به همراه چنگ بیرون از خونه برای هماهنگی کارهاش بگذرونه. جان هم بیشتر وقتش رو تو بیمارستان میگذروند، صبح ها زودتر از ییبو از خونه میرفت و شب ها دیرتر از اون برمیگشت. هنوز به خاطر بچه ها با هم حرف میزدن و تصمیم گرفته بودن به روی خودشون نیارن که چند روز پیش تو اون آشپزخونه لعنتی چه اتفاقی افتاد و چه حرفایی بینشون زده شد. هرچند هم جان هم ییبو وقتی اون یکی حواسش نبود نگاهشون به طرف مقابل خیره میموند و غرق فکر و خیالاتشون میشدن. هربار جان لبخند میزد ییبو احساس میکرد حتی داره عاشق تر میشه و بعد از خودش به خاطر این ناتوانیش جلوی پسر پزشک بیشتر متنفر میشد، جان هم هر بار ییبو رو در حال بازی با بچه ها میدید ناخودآگاه لبخند روی لباش میومد اما بلافاصله به خودش هشدار میداد که دوباره قلبش برای کسی که مال خودش نیست تند نزنه.
*****
جان تو یه کافه نزدیک بیمارستان نشسته بود و منتظر بود تا جکسون با قهوه هاشون بیاد. دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه و احتیاج داشت با یکی حرف بزنه برای همین به جکسون زنگ زده بود تا تو وقت استراحتش بیاد پیشش و اون هم با خوشحالی قبول کرده بود. بعد از چند لحظه جکسون با دو تا لیوان قهوه و یه ظرف شیرینی برگشت پیشش و بعد از گذاشتن سفارش هاشون روی میز با غرغر گفت:"واقعا این کیک های شکلاتی چیه تو میخوری؟"
جان اخم کوچیکی کرد تا مثلا نشون بده بهش برخورده و بشقاب کیک عزیزش رو به طرف خودش کشید و یه تیکه بزرگش رو تو دهنش گذاشت. جکسون سری تکون داد و یه تیکه از کیک ردولوت خودش برداشت اما قبل از اینکه بخورتش یهو با صدای بلندی گفت:"وای خدای من داشت یادم میرفت!!"
با صدای فریاد جکسون توجه بقیه تو کافه بهشون جلب شد و پیشخدمت ها چپ چپ نگاهشون کردن، جان که خجالت زده شده بود با غرغر گفت:"میگم دلت میخواد منم یه میکروفون برات بیارم که صدات بلندتر بشه؟"
جکسون لبخند کوچیکی زد و با خجالت گفت:"معذرت میخوام... آخه راستش خیلی هیجانزده ام!"
جان که حالا کنجکاو شده بود به جلو خم شد و گفت:"جدی؟مگه چه خبره؟"
جکسون که هر لحظه از خجالت قرمز تر میشد آروم گفت:"خوب... من و لی بالاخره یه تاریخ برای ازدواجمون تعیین کردیم"
جان چند لحظه با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و بعد یه دفعه از جاش بلند شد و محکم پسر روبروش رو بغل کرد و جکسون آروم زد زیر خنده. جان بالاخره ولش کرد و وقتی دوباره سرجاش نشست با هیجان پرسید:"چه روزیه؟"
YOU ARE READING
Costudy Conundrum
Romanceمعضل حضانت Genre: Romance, Fluf, Comedy, Angst, Smut Couple: Yizhan Type: Yibo Top Translator: 7yearswithkyungsoo Editor: Suzilv Cover: Suzilv