Part 23

404 104 9
                                    


بهترین روز زندگی جیهیون خیلی زود تبدیل به بدترین روز برای ییبو و جان شد. حالا جان از پشت شیشه مطبش به خورشید در حال غروب خیره بود و هر چند لحظه یک بار آه درمونده ای میکشید. نور نارنجی خورشید به نگین های کوچیک روی انگشتر توی انگشت حلقه دست چپش افتاده بود و رنگ عجیبی ایجاد کرده بود. حلقه اش یه انگشتر ساده نقره ای با نگین های ریزی از جنس یاقوت کبود بود، ساده اما زیبا و شاید اگه تو شرایط دیگه ای این حلقه رو از مردی که عاشقش بود گرفته بود الان از خوشحالی در حال پرواز کردن بود.

انگشتش رو آروم روی سنگ های قیمتی روی حلقه اش کشید، مثل اینکه این سنگ ماه تولدش بود. تا حالا خیلی این چیزا براش اهمیت نداشت برای همین واقعا چیزی در مورد سنگ ماه تولد نمیدونست، تنها چیزی که میدونست این بود که اونا واقعا زیبا بودن. الان ییبو هم یه حلقه دقیقا مثل همین توی انگشتش داشت با این تفاوت که نگین های روی مال اون از یاقوت زرد بودن، سنگ ماه تولد ییبو. پسر بازیگر بهش گفته بود که این ایده سوهیون بود.

با یادآوری اتفاقاتی که امروز عصر افتاده بود دوباره با کلافگی آهی کشید.

جان امروز عصر شیفت داشت وبعد از مدتها میتونست نهار رو با بچه ها و ییبو بخوره. جیهیون به برادراش درباره فرزندخوندگی و ازدواج عموهاشون گفت و دوقلوها تمام مدت نهار رو داشتن با خوشحالی جیغ میکشیدن. اما خوشحالی اونا به اندازه ترسی که عموهاشون توی دلشون داشتن نبود. سعی کرده بودن لبخند رو روی لبشون نگه دارن. با این تصمیمشون از آینده بچه ها مطمئن بودن اما نمیدونستن برای خودشون چه اتفاقی قراره بیفته.

بعد از تموم شدن نهار همشون به اتاق ییبو رفتن تا با هم فیلم ببینن اما جیهیون تمام مدت با لب های آویزون به عموهاش خیره بود. جان بالاخره متوجه ناراحتیش شد، دستی توی موهاش کشید و گفت:"چیزی شده عزیزم؟"

دختر بچه چشم هاش رو باریک کرد و بعد از نگاهی به عموهاش گفت:"اگه شما دوتا واقعا قراره با هم ازدواج کنین پس حلقه هاتون کجاست؟"

جان با چشم های گرد شده به ییبو نگاه کرد تا یه کمکی ازش بگیره اما پسر بازیگر فقط پوزخندی زد و به طرف کتابخونه اش رفت. یکم سعی کرد و از بالای کتابخونه یه بسته رو پایین آورد و به طرف مبلی که جان و بچه ها روش نشسته بودن برگشت. جان از دیدن اسم برند جواهرات معروف روی اون ساک خرید کوچیک شوکه شده بود. با صدای لرزونی زمزمه کرد:"تو کِی...؟"

ییبو آروم خندید هر چند خنده اش با یه خنده واقعی خیلی فاصله داشت و گفت:"با سوهیون رفته بودم برای ازدواج لی و جکسون هدیه بخرم که این حلقه ها رو اونجا دیدیم و سوهیون برامون انتخابشون کرد"و بعد دوتا جعبه کوچیک از توی ساک خرید بیرون آورد. هر دوتاش رو باز کرد و یکی رو به جان داد و گفت:"سوهیون گفت اینا سنگ ماه تولدمونه"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now