Part 8

362 116 14
                                    


جان نهارش رو نیمه کاره ول کرد و بعد از یه خداحافظی سریع از دوستاش با عجله به طرف ورودی بیمارستان رفت.

حدود نیم ساعت جلوی در بیمارستان با استرس راه رفت تا بالاخره ماشین تکیون رو دید که وارد محوطه بیمارستان شد. نتونست صبر کنه تا اونا پیشش بیان و خودش با عجله از پله ها پایین رفت تا زودتر جونسو رو ببینه که همون موقع دید که سانی در حالیکه جونسوی بی حال رو تو بغلش گرفته از ماشین پیاده شد.دور دست بچه یه حوله بسته شده بود که کاملا خونی بود و کنار ابروش هم یه بریدگی بود. جان که هر لحظه بیشتر رنگش میپرید با نگرانی پرسید "چه اتفاقی براش افتاده؟"

سانی گفت "من رفتم مهدکودک دنبالشون اما نتونستم پیداشون کنم و وقتی از بچه های دیگه سراغشون رو گرفتم گفتن که دیدن که دوقلوها داشتن میرفتن سمت کانال آب پشت مهدکودک... وقتی رسیدم اونجا دیدم جونسو افتاده زمین و داره گریه میکنه و جونهیونگ هم داشت سعی میکرد ساکتش کنه"

تکیون هم جلوتر اومد و گفت "جونهیونگ برای من تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده. مثل اینکه یه توله سگ دیدن و دنبال اون رفته بودن پشت مهدکودک که بعد جونسو پاش لیز خورده و افتاده زمین و دستش رو بریده"

جان هر لحظه استرسش بیشتر میشد و فقط امیدوار بود بریدگیش عمیق نباشه. اون ها رو به داخل بیمارستان و یکی از تخت های خالی قسمت اورژانس راهنمایی کرد. با سولگی تماس گرفت تا بعضی چیزایی که احتیاج داشت رو براش بیاره و از تکیون خواست تا جونهیونگ رو از اتاق بیرون ببره.

حوله رو به آرومی از روی دست جونسو باز کرد و با دیدن بریدگی عمیق روی دست کوچیکش احساس کرد قلبش داره فشرده میشه، این بریدگی قطعا احتیاج به بخیه زدن داشت. دستکش هاش رو دستش کرد و قبل از اینکه شروع به ضدعفونی کردن و تمیز کردن زخمش بکنه از جونسو به خاطر اینکه ممکنه دردش بیاد معذرت خواهی کرد. جونسو به خاطر سوزش دستش شروع به گریه کرد و سانی همه تلاشش رو میکرد که حواسش رو پرت کنه و آرومش کنه.

سولگی با وسایل لازم برای بخیه برگشت و خودش هم جلو اومد تا به سانی تو پرت کردن حواس جونسو کمک کنه تا جان بتونه کارش رو انجام بده. جان آمپول بی حسی موضعی رو اونقدر آروم زد که جونسو تقریبا متوجهش نشد و بعد در حالیکه پسر بچه رو نوازش میکرد یکم صبر کرد تا آمپول بیحسی اثر کنه و تمام مدت خدا رو شکر میکرد که اتفاق بدتری برای اون شیطون کوچولو نیفتاده. بعد از چند دقیقه به سانی اشاره کرد که میخواد کارش رو شروع بکنه و سانی هم از جونسو خواست تا فقط به اون نگاه کنه و شروع به تعریف کردن یه قصه برای اون بچه کرد تا جان بتونه سریعتر کارش رو انجام بده.

بالاخره بعد از چند دقیقه و زدن پونزده تا بخیه کار جان تموم شد و سولگی دست جونسو رو پانسمان کرد. جان بلافاصله جونسو رو بغل کرد، پیشونیش رو بوسید و گفت "میدونی تو واقعا خیلی پسر شجاعی بودی"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now