Part 13

354 114 12
                                    


چند روز بعد ابرهای بارونی به پکن رسیده بودن و به خاطر هشداری که برای طوفان احتمالی داده شده بود قرار شد جان و تعداد دیگه ای از همکاراش که تو چند روز گذشته شیفت های بخش بستری رو داشتن اون روز زودتر به خونه برگردن. جان به خاطر کاور کردن شیفت های یکی از همکاراش که به مرخصی زایمان رفته بود دیروز دو شیفت بیمارستان مونده و ساعت دو نصفه شب برگشته بود خونه. شیفت شب رو تو بخش اورژانس مجبور شد بگذرونه و اونقدر سرش شلوغ بود که دیگه خوشبختانه حتی فرصت نکرد به ییبو فکر کنه.

اما حالا تو تاکسی نشسته بود و به طرف خونه برمیگشت. شدت بارون خیلی زیاد شده بود و قطره های بارون که روی شیشه ماشین میریختن مثل یه پرده خاکستری جلوی دیدن بیرون رو میگرفتن. راننده تاکسی یه آهنگ آروم گذاشته و دمای داخل ماشین هم خیلی مطبوع بود. جان به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست. حالا که کاری برای انجام دادن نداشت ذهنش دوباره داشت میرفت سراغ اون افکاری که این روزها به شدت تلاش کرده بود پسشون بزنه. راننده داشت آروم با آهنگ زمزمه میکرد و این برای جانی که از خستگی نمیتونست چشم هاش رو باز کنه مثل لالایی بود و کم کم بالاخره به خواب رفت و تو رویاهاش غرق شد.

ییبو با موهای بلندی که از پشت بسته بودشون، دستش رو گرفته بود و داشتن با هم تو یه کوچه باریک میدوییدن، اما اون کوچه تاریک نبود، به روشنی یه روز آفتابی توی تابستون بود و جان احساس ترس نمیکرد، اون داشت با ییبو میخندید. خودش تو خوابش بیست و نه سالش بود اما نمیفهمید چرا ییبو بزرگ نشده و انگار تو پونزده سالگیش مونده.

وقتی بالاخره به یه فضای باز رسیدن، ایستادن. اونجا واقعا به نظرش آشنا بود اما نمیتونست به یاد بیاره کجاست. ییبو یه دفعه جلو کشیدش و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. جان شوکه شده بود و احساس میکرد هر لحظه ممکنه به خاطر گرمای تن پسر بزرگتر بین بازوهاش ذوب بشه. ییبو با لبخند بزرگی روی لباش بهش خیره شده بود، لبخندی که جان قبلا همیشه بهش میگفت خیلی زشته اما حالا مدتی بود به طرز عجیبی دوست داشتنی به نظر میرسید. دستاش ناخودآگاه بالا اومدن و صورت ییبو رو قاب گرفتن.

ییبو همونطور که تو چشم هاش نگاه میکرد گفت:"میدونی... من دیگه پونزده ساله نیستم!"

جان از شنیدن این حرف تعجب کرد اما بازم گفت:"آره میدونم"

چشم های ییبو غمگین شدن و با لحن ناراحتی گفت:"پس چرا هنوزم از اینکه بهت نزدیک بشم میترسی؟"

"منظورت چیه؟"

ییبو دستای جان رو از روی صورتش برداشت و روی قلبش گذاشت، یکی از دستاش رو پشت گردن پسر جوون گذاشت، جلوتر رفت و بوسه آرومی روی پیشونیش زد. جان هین آرومی کشید و چشم هاش رو بست، اما سرجاش موند و عقب نرفت. لبای ییبو گرم بودن و حس نرمیشون روی پوستش... خیلی خوب بود. ییبو بوسه دیگه ای روی پلک چشمش گذاشت و جان احساس میکرد قلبش الان از حرکت می ایسته. ییبو آروم زمزمه کرد:"چرا ازم میترسی جان؟"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now