Part 24

383 99 7
                                    


ییبو با قدم های بلندی به طرف خروجی اصلی محوطه خونه اش رفت. بارون اونقدر شدید بود که در عرض چند لحظه کل لباساش خیس شده بود. اشک هاش که بدون توقف روی گونه هاش میریختن با قطره های سرد بارون قاطی شده بودن. از جلوی اتاق نگهبانی که کنار ورودی خونه اش بود رد شد. خونه لعنتیش که حالا ازش متنفر بود یا به زودی قرار بود ازش متنفر بشه! ازدواجی که هیچ معنایی نداره و به خاطر خوشحالی بقیه قراره انجام بشه. از همین الان داشت احساس خفگی میکرد. بعد از رد شدن از ورودی اصلی خونه اش سرعت قدم هاش رو آروم تر کرد. موهاش به خاطر بارون به پیشونیش چسبیده بودن، کنار دیوار خونه اش شروع به قدم زدن کرد. حالا از خودش هم متنفر بود. خودش میدونست اگه یه روز احساساتش رو به جان اعتراف کنه چیزی به جز یه دل شکسته گیرش نمیاد اما اون لحظه اونقدر درمونده و عصبانی بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و بالاخره همه چی رو گفته بود.

با بلند شدن صدای زنگ گوشیش ایستاد و موبایلش رو از تو جیبش بیرون آورد و خدا رو شکر کرد که یه گوشی ضد آب خریده!

با دیدن اسم جان روی صفحه احساس کرد قلبش داره تیر میکشه اما به هر حال تصمیم گرفت جوابش رو بده اما با وصل شدن تماس و شنیدن صدای گریه جان شوکه شد. پسر پزشک با صدای لرزونی گفت:"ییبو... خواهش میکنم زودتر برگرد خونه!"

جان گوشیش رو محکم توی دستش فشار میداد و همونطور که منتظر ییبو بود مدام تو طول راهرو حرکت میکرد. واقعا خدا رو شکر میکرد که ییبو موقع بیرون رفتن از خونه گوشیش همراهش بود و تونسته بود باهاش تماس بگیره. ییبو بعد از ده دقیقه رسید و از سر تا پاش خیس بود اما این برای جان اهمیتی نداشت. به سرعت به طرفش رفت. آستیهای خیسش رو تو مشتش گرفت و با لب هایی که به خاطر گریه میلرزید گفت:"ییبو... جیهیون گم شده"

ییبو از شرایطی که یهویی توش قرار گرفته بود گیج بود و فقط جمله جان رو تکرار کرد:"جیهیون گم شده؟"

سانی جلوتر اومد و یه تیکه کاغذ رو به طرفش گرفت و با ناراحتی گفت:"من اینو زیر تختش پیدا کردم"

ییبو کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد:"عموهای عزیزم، لطفا دیگه ناراحت نباشین. معذرت میخوام که به خاطر من و اینکه خواستم همیشه پیشم بمونین ناراحت شدین. من چند شب پیش وقتی داشتین توی راهرو حرف میزدین دیدم که عمو جان بعدش گریه میکرد. شماها متوجه من نشدین اما من میدیدمتون که چقدر ناراحتین. میدونم که به خاطر ما دوباره دارین با هم دعوا میکنین. خواهش میکنم دیگه دعوا نکنین. من واقعا متاسفم"

ییبو وقتی به آخر نامه رسید احساس کرد نفسش بند اومده. ترس همه وجودش رو گرفته بود. هوا تاریک بود و به شدت بارون میومد و خونه اون هم تقریبا بیرون از شهر و نزدیک یه پارک جنگلی بود.

Costudy ConundrumDonde viven las historias. Descúbrelo ahora