Part 18

365 101 26
                                    


"تولدت مبارک... ییبو"

چشم های ییبو گرد شده بودن و وقتی دید جان هنوز داره با لبخند نگاهش میکنه فهمید که اون متوجه شده، جان فهمیده بود که اون تو خواب بوسیدتش اما نمیفهمید چرا پسر پزشک داره اینجوری نگاهش میکنه، با گونه های رنگ گرفته و لبی که بین دندوناش اسیر شده و نگاهی که انگار توش انتظار و امیدواریه و حتی از تصور اینکه اون برداشتی که از نگاه جان داره درست باشه، احساس میکرد نفسش داره بند میاد.

جان نمیدونست باید چی بگه برای همین تصمیم گرفته بود به جای حرف زدن، با بوسیدن پسر بازیگر منظورش رو بهش بفهمونه. بعد از چند لحظه از قیافه ییبو میتونست تشخیص بده که اون منظورش رو فهمیده و حالا نمیتونست بیشتر از این اشتیاق و امیدواریش رو تو نگاهش پنهان کنه. امیدواری برای اینکه ییبو باهاش حرف بزنه، بهش بگه چرا بوسیدتش و بهش اطمینان بده که این احساسش یه طرفه نیست. بالاخره بعد از تمام این مدت حالا دیگه تونسته بود روی اون احساسات عجیبی که نسبت به ییبو داشت اسم بذاره و احتیاج داشت که پسر بازیگر هم تاییدش کنه.

ییبو جلوتر اومد و انگشتاش رو دور بازوی پسر روبروش حلقه کرد و گفت:"جان؟"

ییبو با دیدن برق توی چشم های جان احساس میکرد سرش گیج میره. بالاخره داشت اتفاق میافتاد، تمام رویاهایی که این چند وقت تصور کرده بود داشت به واقعیت تبدیل میشد و با اینکه از فهمیدنش شوکه بود ترجیح داد دیگه بیشتر از این تردید نکنه. جان رو نزدیک تر کشید. تمام مدت به چشم هاش خیره بود تا ببینه اثری از شک و تردید تو نگاهش میبینه یا نه اما هیچی به جز اشتیاق تو اون چشمای قشنگ نمیدید.

هرچند با صدای یه نفر که ییبو رو صدا زد هردوشون یکم از هم فاصله گرفتن و به طرف صدا چرخیدن و دیدن تکیون اومده تو آشپزخونه و رو به ییبو گفت:"چنگ باهات کار داره، گفت الان بری پیشش"

ییبو چشم هاش رو روی هم فشار داد و "باشه" کلافه ای گفت.

جان دستش رو گذاشته بود روی سینه اش، قلبش اونقدر با صدای بلند تو سینه اش میکوبید که به جز صدای قلبش هیچی دیگه نمیشنید. وقتی دوباره به ییبو نگاه کرد، پسر بازیگر داشت دوباره بهش لبخند میزد. ییبو بازوش رو فشار کوچیکی داد و گفت:"باید بعدا با هم حرف بزنیم" و بعد با تکیون از آشپزخونه بیرون رفت.

جان نمیتونست نگاه توی چشم های ییبو رو از ذهنش بیرون کنه. اون امیدواری توی چشم هاش نمیتونست ساختگی باشه، نه؟ مطمئن بود وقتی ییبو برگرده راجع به این موضوع با هم حرف میزنن و به خاطرش هم هیجانزده بود و هم به همون اندازه میترسید.

******

ییبو اونروز اصلا نمیتونست روی کارش تمرکز کنه. عکاس مدام ازش میخواست که صورتش حالت جدی داشته باشه اما هربار که یاد جان و اتفاق امروز صبح میافتاد مثل احمقا شروع به لبخند زدن میکرد و تقریبا همه توی صحنه عکس برداری به این نتیجه رسیده بودن که ییبو عقلش رو از دست داده. وقتی بالاخره کارشون تموم شد ییبو با بیشترین سرعتی که میشد گریمش رو پاک کرد و لباس هاش رو عوض کرد. الان فقط میخواست خیلی زود به خونه برسه.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now