Part 11

423 112 19
                                    


چند روز بعد، طوفان تابستانی شدیدی تو پکن اتفاق افتاد و از اونجایی که پیش بینی نشده بود خیلی ها مجبور به تعطیل کردن کارشون شده بودن از جمله ییبو که مسئول تیم تولید باهاش تماس گرفته بود و گفته بود فعلا به خاطر شرایط بد آب و هوا فیلمبرداری کنسل شده.

اون روز مدرسه و مهدکودک بچه ها هم تعطیل شده و جان واقعا از این بابت خوشحال بود، چون شب قبل سانی با هماهنگی باهاشون خونه رو ترک کرده بود تا به خانواده اش سر بزنه و جان از فکر اینکه فردا خودش باید بچه ها رو برای مدرسه آماده کنه واقعا استرس داشت. خوشبختانه خودش هم امروز شیفت نداشت و میتونست خونه پیش بچه ها بمونه. داشت تو آشپزخونه قهوه اش رو میخورد که ییبو در حال خمیازه کشیدن وارد شد و جان از دیدن موهای به هم ریخته اش و رد بالشش که روی صورتش مونده بود خنده اش گرفت.

ییبو هم برای خودش قهوه ریخت و از پنجره به بارونی که داشت بیرون میبارید نگاه کرد و گفت:"این قراره چقدر طول بکشه؟"

جان شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:"احتمالا تا بعد از ظهر"

"پس بذاریم بچه ها یکم بیشتر بخوابن و دیرتر بیدارشون کنیم"

جان "باشه" آرومی گفت و لیوان قهوه اش رو به لباش نزدیک کرد تا بقیه اش رو بخوره و نگاه ییبو روی لباش موند. وقتی متوجه خال ریز پایین لب جان شد اخم کوچیکی کرد و با خودش فکر کرد چطوری تا حالا ندیده بودش؟

جان متوجه نگاه خیره ییبو به لباش شد و گفت:"چیه؟هنوز خمیردندون دور دهنمه؟"

ییبو به خاطر اینکه جان متوجه نگاهش شده از خجالت قرمز شد و سریع طرف دیگه ای رو نگاه کرد و گفت:"نه... امممم... م... معذرت میخوام رفته بودم تو فکر، به چیز خاصی نگاه نمیکردم!" و برای اینکه بیشتر از این مجبور به توضیح نشه سریع موضوع رو عوض کرد و گفت:"تو هم امروز نمیری سر کار؟"

جان سرش رو تکون داد و ییبو گفت:"منم امروز نمیرم... میگم نظرت چیه از بچه ها بپرسیم ببینیم دوست دارن امروز چه بازی هایی بکنن؟"

جان لبخند زد:"خوبه موافقم... منم این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم به اندازه کافی باهاشون وقت بگذرونم. امروز فرصت خوبیه که جبران کنم"

"آره منم همینطور"

جان لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت:"خوب پس میتونی الان به من کمک کنی براشون کاپ کیک درست کنم؟ چند روز پیش موادش رو خریدم ولی فرصتش پیش نیومد"

ییبو سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و جلوتر اومد تا بهش کمک کنه. جان مواد اولیه رو از توی یخچال درآورد و ییبو هم از توی کابینت ها وسایلی رو که لازم داشتن بیرون می آورد اما متوجه شد یه سری از ظرف های توی کابینت ها مال خودش نیستن! به پیمانه اندازه گیری توی دستش نگاه کرد و گفت:"من یادم نمیاد اینو خریده باشم"

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now