🦋12🦋

334 74 5
                                    

سعی کرد بین بازی کردن از علایق نامجون خبر دار بشه نامجون پسر باهوش و مهربونی بود و یکم حواس پرت میشد گاهی وقتا که اونم نشونه ی هوش زیادش بود وسرشار انرژی بود که نیاز به خالی شدن داشت بازی های بدنی انتخاب میکرد که انرژیش خالی بشه
وقت ناهار رسید نمیدونست قراره کنارشون غذا بخوره یا کنار خدمتکارها حقیقتا فرقی برایش نمیکرد در کار سابقش کنار اعضا غذامیخورد
اما الان دومی رو ترجیح میداد چون با این جدیدا احساس راحتی نمیکرد
وقتی که صداش زدند متوجه شد باید کنار اعضای خانواده بشینه صندلی راس میز خالی بود . و دستیار رییس روی صندلی دومی و روبه روبه اش صندلی کودک قرار داشت کنار صندلی کودک نشست و تقریبا روبه روی دستیار رئیس قرار گرفت . صورتش پر از غرور و افاده و حالت چهره اش جوری بود که انگار چیز کثیفی دیده بود . جیمین توی دلش پوزخند زد و با خودش گفت اگر نمیدونستم فکر میکردم این نچسب صاحب این خونه است .
کمی بعد نامجون هم به جمعشون پیوست و شروع به خوردن کردن مشغول خوردن بود که نامجون یک لیوان اب روی خودش و میز ریخت چیزی‌نگفتم فقط چندین برگ از دستمال کاغذی برداشت و شروع به خشک کردن میز کرد.
دستیار:چرا اینقدر دست وپا چلفتی هستی تمام اب ریخت تو غذام اونم از خوردنت که نصف صورتت کثیفه ... اشتهام کور اصلا.. با دیدن کارات...
جیمین نتونست چیزی نگه و گفت :آقای ... کمی مکث کرد و گفت :آقای دستیار همه جای ۵ساله ها همینطوری میخورند
واینکه بچه رو سرزنش نکن‌ تو روحیش اثر میذاری.
جونهو اخمی کرد و توپید و با صدای بلند گفت: بزار دو سه ساعت از اومدنت بگذره اونوقت شروع کن به دخالت . اگر جلوش رو نگیریم همین طوری بار میاد ..."شلخته"
با دستمال دستهاش رو پاک کرد و دستمال رو پرت کرد روی میز و از جاش بلند شد و رفت .
جیمیت نگاهی به صورت افتاده وناراحت نامجون انداخت. و گفت اشکال نداره نامجونی هرجوری دوست داری غذا بخور
نامجون سرش رو پایین گرفت و گفت مرسی آقای فرشته ولی من سیر شدم . از روی صندلی کودک پایین امد و به سمت اتاقش رفت . جیمین از نخوردن نامجون ناراحت شد و اخم هایش توهم رفت .
به سمت اتاق نامجون رفت و با دیدن این که سرش رو زیر پتو کرده سمتش رفت و پتو رو کشید و پرسید چرا اومدی زیر پتو نامجونی؟؟
نامجون گفت آقای فرشته من بعد ناهار میخوابم و بعد از ظهر مشغول تکلیفهای انگلیسی که ددی کوک داده میشم .میشه بزارید بخوابم ؟
جیمین متوجه ناراحتیش بود اما خوب نبود بلافاصله از غذا بخوابه کنارش نشست و سعی کرد هیجان به صداش بده .
واااو راستی نامجونی این کتابها رو همشو خوندی خیلی زیادن
نامجون سریع نشست و با شوق گفت اره همشو خوندم ددی کوک قول داده اگر همه رو بخونم دوباره واسم بخره..
وااو من اجازه دارم بهشون دست بزنم ؟؟ یکیش رو بخونم؟؟
البته آقای فرشته . بزار من بگم کتاب پلنگ کوچولوی شیطون رو بخون قشنگه. بعد باذوق و شوق پایین پرید و کتابی رو از قفسه بیرون کشید و به دست جیمین داد
جیمین گفت دوست داری ؟؟
نامجون سر تکون داد و جیمین ازش خواست داستان رو براش تعریف کنه . نامجون با ذوق خاصی کل داستان رو تعریف کرد
تلفظ واژه هاش صحیح بود و مسیر داستان رو به خوبی تعریف میکرد به حدی کل جیمین جذب صداش شده بود . وقفه ای نداشت و روون صحبت میکرد واسه بچه ی ۵ ساله خیلی خوب بود یعنی یک چیزی بالاتر از خوب هم بود مشخص بود یک بچه ی معمولی نیست ‌
خب نامجون کلا حس بدش رو از یاد برده بود و دوسه تا کتاب مورد علاقه ی دیگه اش هم برداشت و برای جیمین تعریف کرد .
جیمین پرسید همه ی لغات رو خوند میخونی نامجون سرش رو تکون داد و گفت بعضی وقتا لغت سخت رو نمیدونم چطوری بخونم از ددی کوک یا ددی تهیونگ و اوما میپرسم .همیشه با ددی کوک در مورد معنی کلمه ها حرف میزنیم . من وقتایی که ددی ها و اوماخونه هستن خیلی دوست دارم ولی اونا همش سرکارن من حوصلم سر میره
خب بهتره بری مهد کودک اونجا کلی دوست پیدا میکنی
قیافه ی نامجون یهو تغییر کرد و شروع به جیغ زدن کرد و فریاد زد :نه من مهد کودک نمیرممم نهههههه جیغ نهههه مهد کودک نههههههههه ددیییییی ننننهههههه شیوون
شروع به گریه ها بلند کرد جیمین شوکه از جاش بلند شد و سعی کرد ارومش کنه اما نتوانست .
در باز شد و دستیار رییس به همراه اجوما وارد شد اما نامجون به محض دیدن اون دوتا شروع به پرت کردن وسایلش به سمت دستیار شد و بهش میگفت بره بیرون .
جیمین از پشت نامجون رو بغل گرفت حقیقتا نمیتوانست این تغییر یهویی رو باور کنه تا چند لحظه پیش نامجون آرومترین و باهوشترین بچه ای بود که تا حالا دیده بود ..نامجون بعد رفتن اوندوتا کم کم اروم گرفت و شروع به گریه کرد ...
هرکاری میکرد و نمیتوانست جلوی گریه نامجون رو بگیره . انقدر گریه کرد که تو بغل جیمین خوابید ... بلندش کردم تو تختش گذاشتم
وقتی همه جا اروم شد در باز شد و دستیار وارد شد و دستش رو به کمر گرفته بود و قیافه حق به جانبی گرفته بود با اشاره بهم گفت از اتاق بیرون بیام که باهام حرف بزنه
بیرون رفتم چند قدم که دور شدیم گفت :
چه بلایی سر بچه ی طفل معصوم آوردی این کارت حتما بی جواب نمیمونه از اولشم میدونستم بدرد نمیخوری اخه سوادتم بالا نیست میدونی که....
صدای قدم های یک نفر امد و مرد جوانی از دور می امد هرچی نزدیکتر میشد جذابیت و خوش قیافه بودنش مشخصتر میشد تا این که در یک قدمی ما ایستاد .
دیدم که بدون سلام با حالت که انگار نمیخواست با ما همکلام شه پرسید :چیشده اجوما بهم زنگ زد نامجون دوباره پینک کرده؟؟
دستیار با چرخوندن چشم هاش به من اشاره کرد و گفت : بهتره از کسی استخدام کردید بپرسید . یک روزهم نشده کاری کرد که نامجون به شدت حمله عصبی بهش دست بده . اصلا ادم لایقی نیست و خوب دیگه مشخصه به آرومی ادامه داد انتخاب توعه
و از ما دور شد
مرد چرخید و روبه جیمین پرسید شما
_پارک جیمین هستم پرستارو معلم نامجون
+اوه آقای پارک بالاخره اومدید اگر وقت دیگه ای بود از دیدنتون خوشحال میشدم ولی میشه توضیح بدید چه اتفاقی افتاده‌...
_راستش منم متوجه نشدم حقیقا همه چیز خوب بود تا اینکه یهو وسط حرفامون شروع به جیغ زدن کرد و بعدش این اتفاق افتاد
+راجب چیز خاصی صحبت میکردید ؟؟؟
_مهدکودک
+هیییییننن آقققققااااییی پارک میخواستید بچه رو دیوونه کنید؟؟؟ این بچه حتی نباید اسم مهد کودک رو بشنوه ورگرنه پینک میکنه
_اوه من نمیدونستم کسی به من نگفته بود .
+ خدایااا همسرم براتون نگفته بود؟
_ن متاسفانه دلیل خاصی هست که نباید اسمشم بشنوه؟؟؟
+اره یک اتفاقی هست که شما باید بدونید در واقع.. امروز رو ندیده میگیرم هر کسی جایشما بود همین اتفاق ممکن بود بیافته ...
راستش من تو توضیح دادن این مسائل یک مقدار بدم به همسرم میگم که براتون بگه...
بعد از زدن این حرف دور شد .
جیمین به اتاق نامجون برگشت و بعد از چک کردنش پتو رومرتب کردو به بیرون رفت
به سمت نشیمن رفت و روی مبل نشست ساعت چهار بود حدود یک ساعت الهی به دکورایسون نگاه میکرد.کمی بعد آقای جذابی که دیده بود به نشیمن اومد و روی مبلی تک نفره با فاصله نشست کمی سکوت برقرار بود که با صدای آقای جذاب شکست

You Make My Haert BeatWhere stories live. Discover now