🦋17🦋

260 66 7
                                    

همگی سر میز نشسته بودند
جیمین به همراه نامجون دست تو دست وارد شدند . ابروی کوک بالارفت
میدانست وقتی کسی به نامجون احساس امنیت و راحتی بده مرتب دستش میگرفت و یا توی بغلش میرفت رفتارش با تهیونگ و جین هیونگش هم این شکلی بود .
جیمین سلامی کرد و کنار صندلی کودک نشست .
نگاه کوک ناخودگاه روش موند . ولی بعد از چند لحظه به خودش اومد و نگاهش رو چرخوند و نگاهش به تهیونگ گره خورد که اونم خیره جیمین بود . جیمین سنگینی نگاه تهیونگ رو حس میکرد و برای همین اشتهاش کور شده بود وبه زور لقماتش رو پایین میفرستاد و هرزگاهی تیکه گوشتی رو بشقاب نامجون میذاشت ‌.
تهیونگ داشت به این فکر میکرد که جیمین هویتش چیه یه شیاد حرفه ای یا واقعا یک آدم مهربون بود این یک هفته رو هر روزش دوربین توی عروسک فیل چک میکرد ولی رفتار غیر عادی ای ندیده بود
ولی اون خوب میدونست که شیاد های حرفه ای و پدوفیل ها (بچه باز ها) اول کاملا اعتماد بقیه رو جلب میکنن و بعد ....
نامجون یهویی رو به جیمین کرد و پرسید
آقای ف ...چیزه عمو جیمین شما سینگلید؟
واسه یک لحظه همه از خوردن دست برداشتند و به نامجون نگاه کردند این بچه اعجوبه بود
نامجون دوباره پرسید
کوک با این کنجکاو شده بود خواست بگه این سوالو از کسی پرسیدن عیبه
که جیمین با خونسردی گفت :هوم عمو هستم
بماند که پشت ظاهر خونسردش داشت تصور میکرد خودش رو به در و دیوار میکوبونه
نامجون گفت اوه پس توام مث بابا سینگل به گوری ...؟؟؟
در یک لحظه سکوت همه جا رو گرفت و بعد یهو مینا و تهیونگ زدند زیر خنده بعد اون جیمین و نامجون هم خندیدند
تنها کسی که پوکر داشت به افق نگاه میکرد جونگکوک بود با خودش گفت بچه دار شدنم برای چی بود اصلا ..‌
بعد خوردن شام مینا و جونگکوک به بحث خودشون ادامه دادند و جیمین هم رفت که به  نامجون کمک کنه که تکالیفش رو حل کنه
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
از روزی که جونگکوک، جیمین‌رو دیده بود یک هفته گذشته بود . جونگکوک سعی کرده بود تا بیشترین حد امکان از جیمین دور بمونه برای همین تا دیر وقت کار میکرد و کل روز رو تو شرکت بود شبهاهم که میرسید نامجون خواب بود و نیازی به دیدن جیمین نبود
دیروز به همراه مینا نامجون رو به روانپرشک بردند
تغییرات نامجون قابل مشاهده بود . اون داشت مثل قبلش میشد و بیش فعالی نمیکرد . خیلی نرمال تر شده بود .
دکتر گفت روند بهبودش خیلی خوب بوده و اگر این طور ادامه پیدا کنه تا دوسه ماه میتونه دوباره به مهد کودک بره . بالاخره بعد پنج ماه جهنمی یک خبر خوب شنید.
امروز یکشنبه بود تصمیم گرفت سری به مزار مادرش بزنه و از طرفی جون این هفته به تمام امور عقب مونده ی شرکت رسیده بود وقت خالی داشت میتونست دوباره نامجون رو به شهر بازی ببره این بار بدون مزاحم (کیم تهیونگ)
سر میز صبحانه نشسته بودند و داشتند غذا میخوردند جونگکوک ۱۶ ساله  از این که سر یک میز با جیمین غذا میخورد هم ذوق میکرد
اما حالا چقدر اون روزا دور به نظر میرسند . ناگهانی و شاید از روی دلتنگی برای روزای دور قدیمی گفت : ساعت ده با نامجون حاضر باشید جناب پارک میخوایم به مزار و کلیسا و بعد از اون به شهر بازی بریم
نامجون از همه جمله های پدرش اسم شهربازی رو فریاد شادی زد آخ جونننن شهربازیییییی
جیمین بله قربانی گفت . غذاشو تقریبا دست نزده رها کرد و دست نامجون هیجانزده رو گرفتا و باهم . جونگکوک به این فکرفرو رفت چرا این بشر چیزی نمیخوره نگاهی بهش انداخت خیلی لاغر شده بود دیگه اون لپهای موچی طورش رد نداشت حتی از روی لباس هم مشخص بود عضلاتش از بین رفته بود و بدنش به شدت ظریف و نحیف شده بود .
سری تکون داد و اه کلافه ای کشید جدا چرا باید در موردش فکر میکرد و چرا گفت اونم حاضر شه مگه نمیخواست دوتایی و بدون مزاحم فقط او با نامجون وقت بگذرونند .
اوهم بلند شد و به اتاقش رفت انتخاب لباسش کمی بیشتر از همیشه طول کشید . کت و شلوار سبز لجنی پوشید و دکمه های اول پیراهن مشکی زیرش رو باز گذاشت
جیمین هم بافت ساده مشکی و به همراه شلوار جین پوشیده بود .
به راننده هم مرخصی داده بود پس خود جونگکوک پشت فرمان و جیمین صندلی کنار دستش نشسته بود نامجون هم به تنهایی صندلی عقب بود و کمربندش رو بسته بود .
به خاکستان رسیدند بین مزارها رد شدند و به مزار مادرش رسیدند . جونگکوک بغض کرد چند ماه بود به مادرش سر نزده بود . دسته گلی که از گلخانه ی سر چهار راه خریده بود روی مزار گذاشت . دلتنگ اوماش شده بود . جونگکوک هر اندازه هم که بزرگ و پیر بشه همون کوکی ۱۶ ساله مامانش باقی میموند . نامجون هم خیره به عکس زیر شیشه بود
چند دقیقه بعد جیمین با صدای ضعیف و خش داری گفت ببخشید اقای جئون میشه من تا مزار عزیز از دست رفته ام برم زیاد طولش نمیدم شما مراقب نامجونی هستید ؟
جونگکوک نگاهی به چشم های ملمتس جیمین انداخت مگه میشد جیمین ازش این شکلی بخواد اون رد کنه با زبونش لبش رو تر کرد و گفت باشه برو ولی نیم ساعت دیه دم ورودی باش .
جونگکوک روبه مادرش البته منظورش که یک قاب عکس روی سنگ بود کرد وگفت
اوما نمیشه من زور خودمو زدم هر چی تلاش کردم  نشد نمیتونم ازش متنفر باشم تقصیر ماست که تو اینجا خوابیدی متاسفم اوما خودمو تنبیه کردم هر شب تو دلتنگیش میسوختم ولی دنبالش نمیرفتم که پیداش کنم ردم کرده بود غرورم خرد شده بود اما بازم دوستش داشتم میگفتم فردا صبح بلند میشم یادم میره که پارک جیمینی هم هست اما هر روز صبح اولین کلمه پارک جیمین تو ذهنم میومد. فرق یک کراش ساده و عشق اینه فکر کنم اوما تا من میام یادم بره  سرنوشت هی اون میذاره جلو چشم هام نمیدونم دلیلش چیه یا میخواد منو واسه باعث مرگ تو شدن تنبیه کنه یا میخواد پارک جیمین جاش تو قلبم کمرنگ نشه
اوما وقتی لبخندش میبینم هنوزم قلبم میلرزه دیه نمیخوام انکارش کنم من هنوزم عاشق جیمینم اوما اما باید فراموشش کنم اون نامرد حتی یادشم نیست من کی ام البته حقم داره  من یکی از هزار ادم بی اهمیت زندگی جیمین بودم درست مث یک رهگذر
نیم ساعت بعد دم در ورودی ایستاده بود
با دیدن جیمین نامجون سمتش دوید و دستش رو گرفت
نامجونم هم خیلی زود بهش وابسته شده بود این درست نبود به محض اینکه بره مهد کودک جیمین باید میرفت
نگاهی به جیمین کرد برای لحظه ای دلش ریخت جیمین گریه کرده بود . این پلک های متورم و دماغ قرمز شده اش نشون میداد
دست جیمین روی قلبش بود انگار داشت عذاب میکشید
دلیلش انگاراون شخصی که فوت شده است احتمال داد به تازگی عزیزی از دست داده باشد
تا جایی یادش می امد جیمین تک فرزند و بود پدرشم قبل آشنایی باجونگکوک فوت کرده بود پس احتمالا اون شخص مادر جیمین بود

You Make My Haert BeatDonde viven las historias. Descúbrelo ahora