Part18

1.1K 136 22
                                    

پسر چشمانش را بر هم فشرد. نمیدانست کدام انتخاب درست است.

رفتن و کمک به او و تحویل محموله ای که حاوی بمب هایی خطرناک است و حتی نمی‌داند مقصد بعدی ای که قرار به منفجر کردن و کشتن آدم هاست، کجا خواهد بود! و یا قبول نکردن همکاری با او که مساوی است با کشته شدنِ قطعیِ بیش از صد ها آدم که در محوطه ی انفجار بمب بی خبر از همه چیز در حال گذراندن روز خود هستند.

‌_بجنب خرگوش کوچولو... زمانت داره تموم میشه!

پسر به سختی انتخابی کرد و بلافاصله قبل از اینکه تصمیمش عوض شود آن را به زبان آورد.

+قبوله!

پسر بزرگتر که متوجه بی اعصابی کوک شد، تصمیم بر اذیت کردن او گرفت. پس قیافه ای بهت زده و متعجب گرفت و با ناباوری گفت:

_چی؟ دوباره بگو!

جونگ کوک چشمانش را بر هم فشرد و زیر لب غرید:
+گفتم... قبوله

_واو! باورم نمیشه پسر. جدا قبول کردی تو قاچاق بهم کمک کنی؟ تو یه پلیسی و احیانا نباید بعد از فهمیدن اینکه قراره بمب قاچاق بشه دستیگرم کنی؟

و سپس قهقه ای زد و در ادامه گفت:
_کی باورش میشه یه پلیس که برای از بین بردن یه نفر حتی از جون خودش هم بگذره اما امروز قبول کرده به همون شخص توی قاچاق کمک کنه؟

پسر با کلافگی دستش را مشت کرد و بار دیگر زیر لب غرید:

+خفه شو و فقط دستامو باز کن

_اوه البته... فقط یادت باشه، تو این یه هفته رو با تمام عواقبش قبول کردی. و اون عواقب ممکنه اتفاقایی باشه که بین منو تو میفته.

و بعد از زدن نیشخندی کثیف و نگاهی خریدارانه ای که به پسر انداخت، اتاق را ترک کرد.

جونگ کوک با شنیدن حرف های او اندکی... فقط اندکی از آینده ای که خبری از آن نداشت، ترسید. "دلم به حال خودم میسوزه!"

.
.
.
.

با شنیدن صدای زنگ موبایلش از راه  رفتن ایستاد و آن را از جیبش بیرون کشید.نگاهی به شماره ی شخصی که با او تماس گرفته، ابرویی بالا انداخت و تماس را وصل کرد.

_الو؟

...

_چی؟

...

با شنیدن هر حرفی که از پشت خط گفته می‌شد عصبانی تر و خشمش غیر قابل کنترل میشد.

_چه زری داری میزنی؟ شما احمقای بی عرضه...

و بیشتر ادامه نداد و با عصبانیت موبایل را محکم به دیوار پرت کرد.

تمام خدمتکاران موجود در آنجا با ترس و لرز به اربابشان که چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود که با همان چشم ها با نگاه کردن به هر کسی قادر به گرفتن جانش بود، مینگریدند.

Love or HateWhere stories live. Discover now