Part 19

1K 124 43
                                    

ون برعکس روی زمین به طوری که سقفش روی زمین قرار داشت، افتاده بود. بنزین نشت کرده و بوی آن تمام فضا را فرا گرفته بود.سیاهی شب را فقط چراغ ماشین هایی که آن خودرو را دوره کرده بودند، روشن کرده بود.

و در داخل ماشین...
پسری که زمانه به دور سرش میچرخید... دیدش تار شده بود، چشمانش مدام سیاهی میرفت و نیمه هشیار بود.
صدا های نامفهومی به گوشش میرسید که متوجه هیچکدام از آنها نمیشد. به هنگام تصادف، ضربه ی وحشتناکی به سرش خورد و در پهلو هایش نیز احساس درد فراوان می‌کرد.

از بویی که به مشامش می‌خورد متوجه شد بنزین نشت کرده و هر آن امکان منفجر شدن ماشین وجود دارد.

پس سعی کرد یکی از پاهایش را که زیر صندلی هایی که در هم مچاله شده بودند، گیر کرده بود تکان دهد که....

_آههههه

از درد، اشک در چشمانش جمع شد. در تمام اعضای بدنش احساس کوفتگی می‌کرد.

نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه نبود پسر بزرگتر شد. سعی کرد بار دیگر با تلاش بیشتر خودش را آزاد کند تا از مرگ حتمی نجات یابد اما بازم بی‌فایده بود.

حس می‌کرد پاهایش در حال کنده شدن از تنش هستند.
در اواخر نا امیدی بود که در به سرعت باز شد.

با ناباوری به پسری که دستش را به سمتش دراز کرده بود، نگاه کرد.

پسر بعد از ندیدن هیچ تلاشی از جانب پسر کوچکتر، با کلافگی غرید:

_احمق منتظر چی هستی؟!

کوک بعد از مدت کوتاهی به خودش آمد.

با چشمان مظلوم که از بارش اشک هایش خیس و تر بود و او را بسیار مظلوم و بی پناه نشان می‌داد به پسر بزرگتر نگاه کرد و با صدایی که رگه های بغض در آن مشخص بود به آرامی لب زد :

+نمیتونم.

تهیونگ با دیدن این حالت پسر و شنیدن صدایش که همه بر روی هم او را شبیه به پسربچه ای مظلوم نشان می‌داد، چیزی در دلش تکان خورد. به سرعت تمام افکارش را پس زد و با کلافگی نفسی عمیق کشید.

_میدونی که بنزین نشت کرده و هر لحظه ممکنه ماشین منفجر بشه؟ و منم اینقدری احمق نیستم که وایسم اینجا تا منم با تو تیکه تیکه بشم. پس سعیت رو بکن تا بتونی بیای بیرون. اگه بیای بیرون تو بد ترین حالت ممکن فقط فلج میشی.

پسر کوچکتر با بهت به پسر بزرگتر که با حالت خونسرد و بی اهمیتی این حرف ها را می‌زد نگاه کرد. "این الان مثلا میخاست به من امید بده؟!"

تهیونگ دستش را به سمت پسر دراز کرد و کوک آن را گرفت.هر آن بوی بنزین غلیظ تر میشد که باعث سوختن گلوی جونگ کوک و سرفه کردنش شد. بالاخره با سختی و درد کشیدن های فراوان با کمک پسر بزرگتر از ماشین بیرون رفتند.

Love or HateWhere stories live. Discover now