Part24

925 112 25
                                    

بعد از مطمئن شدن از جای امن محموله ها، به عمارت بازگشت.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت که نیمه شب را نشان میاد.

وقتی در عمارت را باز کرد، متعجب سرش را به اطراف آنجا چرخاند، اما نمی‌توانست چیزی را ببیند.

تمام چراغ ها خاموش...همه جا تاریک بود و هیچ صدایی نمی‌آمد؛گویی همه عمارت را ترک کرده باشند...

چنین چیزی تقریبا غیر ممکن بود.

موبایلش را به سرعت از جیبش در آورد و چراغ قوه اش را روشن کرد.

با انداختن نور در اطراف خانه ، توانست پسری را که با چشمانی قرمز بر روی مبل ، با چشمانی به خون نشسته به او نگاه میکرد،ببیند. با دیدن این حالت او ، کمی ترسید و قدمی به عقب برداشت.

_نامجون!

با توجه به شناختی که از جای کلید ها داشت، به سرعت سمت چپِ در رفت و با پایین کشیدن کلید،چراغ های عمارت روشن شدند.

بلافاصله بعد از روشن شدن عمارت، به سمت پسر بزرگتر رفت و بالای سرش ایستاد.

چهره ی رنگ پریده ، چشمان به خون نشسته و آن حالت تدافعی و اخمی که بر چهره اش نشسته بود،پسر کوچکتر را کمی می‌ترساند. چرا که این اولین بار بود که او را در چنین وضعیتی میدید.

_نامجون تو...

نامجون مهلتی برای زدن ادامه ی حرفش را نداد و بلافاصله از جا برخاست و مشتی نصار صورت پسر کرد.

فلش بک

با باز شدن در اتاق ، به سرعت سرش را بالا گرفت که با این حرکتش باعث شد عضله ی گردنش بگیرد و دادش بلند شود.

#هی بیب مواظب باش.

نامجون با شنیدن فریاد از روی درد جین، با نگرانی گفت و پاکت بزرگی که در دست داشت را بر زمین انداخت و به سرعت به سمتش رفت.

خواست دستش را بر روی گردن جین بگذارد که پسر بلافاصله خودش را عقب کشید.
×به من دست نزنننن مرتیکه دیک فییسسسس

نامجون با این حرکت پسر،دستش را عقب و آهی از حسرت کشید.

جین نگاهی به در باز و نگاهی به پسر بزرگتر که رو به رویش بر روی زانو نشسته بود ،انداخت.

"با توجه به اینکه الان سرش پایینه و نمیتونه فکر منو بخونه و هواسش هم به من نیست..."

و در طی یک تصمیم آنی ، به سرعت از جایش ،برخاست و به سمت در دوید.

به چارچوب در رسیده بود و خوشحال از اینکه بالاخره میتواند از آنجا رهایی باید ، به فرار فکر می‌کرد که...

با کشیده شدنش به عقب فریادی از ترس سر داد و ثانیه ای بعد پسر کوچکتر در آغوش نامجون افتاده بود!

Love or HateWhere stories live. Discover now