Part33

844 122 73
                                    

و سپس بی آنکه محلتی برای گفتن چیزی به تهیونگ دهد، تماس را قطع کرد.

با قطع شدن تماس و سپس بوق های ممتد آن، موبایل را از گوشش جدا کرد و آن را جلوی چشمانش گرفت و بعد از نگاه کردن به صفحه ی موبایل، تکخندی زد.
_جدی؟! این یه شوخی بود دیگه نه؟

موبایل را بر روی میز کارش گذاشت و خودش را روی صندلی پشت آن پرت کرد.

_هیچ کس شماره ی این خط منو نداشت! محاله اون پلیسا تونسته باشن این شماره رو پیدا کنن. پس ینی کی میتونه باشه؟

کلافه از نرسیدن به نتیجه ای،پوفی کشید و چشمانش را بست.
_بهتره خط رو در نیارم. شاید بازم زنگ زد و اونموقع احتمالا بتونم بفهمم هدفش چیه!

.
.
.
.

وقتی خبر فرار کردن آن مجرم را به او دادند، بی قرار و عصبی دنبال ردی از کیم می‌گشت. اما نبود!هیچ چیزی راجب او در اینترنت و یا هیچ جای دیگری نبود!و این کاملا عجیب بود که از رئیس شرکتی به این بزرگی، هیچ چیزی راجب او در هیچ جایی پیدا نشود!تقریبا نام و آوازه ی او در تمام کشور پخش و دهن به دهن شده بود؛اما کسی راجب او چیزی نمیدانست!

در اداره و اتاق کارش، پشت میرش نشسته بود و به این موضوع فکر می‌کرد.
سرش را به تکیه گاه صندلی اش تکیه داد و چشمانش را بست.
~چرا اصلا موقه ی انتقالش خودمم همراهشون نرفتم؟

همچنان در حال سرزنش کردن خود بود که صدای در زدن، توجهش را جلب کرد.

~بیا تو

در باز شد و قامت کسی که با اینکه از او کمک خواسته بود، اما هیچوقت کوچکترین نشانی از او نبود، پیدا شد.

°اوه سلام هوسوک شی.

هوسوک چشمی چرخاند و جواب او را داد.

~خوش اومدین جه بوم شی(اگه یادتون باشه این اسم فیک شوگاس)

سپس شوگا بی آنکه منتظر تعارف و یا اجازه ی هوسوک بماند، با لبخندی که از نظر هوسوک خیلی مسخره به نظر می‌آمد، رفت و رو به روی او بر روی مبل نشست.

هوسوک نگاهی به شوگا انداخت و با ابرویی بالا افتاده پرسید:
~خب...خوش اومدین جه بوم شی...بالاخره افتخار دیدن دوبارتون نسیبم شد!

شوگا که متوجه لحن سرزنشگر و تمسخرِ او شده بود، در ظاهر، چهره ای ناراحت بر خود گرفت.
°اوه متاسفم هوسوک شی...این چند روز به طور عجیبی سرم شلوغ شده بود. بخاطر همین نتونسم کمکتون کنم.

هوسوک پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. پس از کمی مکث، بار دیگر سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد.
~پس اینکه الان اینجا هستین حتما دلیلی داشته نه؟

با شنیدن این حرف از او، در دلش بخاطر رک بودن پسر تکخندی زد و با چهره ای که گویی نگرانی در آن مشهود باشد، گفت:
°درواقع شنیدم که کیم تهیونگ از زندان فرار کرده! ینی دیگه...

Love or HateDonde viven las historias. Descúbrelo ahora