part20

1K 134 44
                                    

با گذشتن چاقو از کنارش،ابتدا فکر کرد پسر بخاطر برخورد گلوله به تنش چاقو را خطا پرت کرده؛اما صدای فریاد شخصی که از پشتش آمد ،این حدسش را نقض کرد.

به سرعت به عقب برگشت و مردی را که در حالت حمله چاقویی به دست داشت و اگر اندکی بیشتر وقت داشت،چاقو را از پشت به قلب پسر وارد می‌کرد.در.همان حالتی که چاقو دستش و دستش نیز در هوا معلق و اماده ی ضربه زدن بود،چاقویی که جونگ کوک پرت کرده بود،دقیقا به قلبش اصابت کرده بود.

با بهت به مرد نگاه کرد.متوجه اتفاقی که افتاده بود نمیشد.

اندکی بعد به خودش آمد .

لعنتی فرستاد و بی توجه به مرد،به سرعت به سمت پسر کوچکتر برگشت و او را بر روی دستانش بلند کرد.

_هــ... هی... صدامو میشنوی؟

اما چشمان بسته ی پسر از چیز دیگری گواهی میداد.

پسر خشمگین بار دیگر لعنتی به خود فرستاد.

_لعنتی خب حدقل یه خبری میدادی....

تلفنش را به سرعت برداشت و شماره ای را وارد کرد.
بلافاصله بعد از دو بوق جواب تلفن داده شد.

÷ارباب ...

تهیونگ حرفش را به سرعت قطع کرد و با فریاد گفت:
_تا 5 دقیقه ی دیگه سریع یه ماشین با یه دکتر به این لوکیشنی که برات میفرسم باید اینجا باشه

شخص پشت خط به حساس بودن قضیه پی برد.پس سریع اقدام کرد.

پس از قطع کردن تلفن،عصبی نگاهی دیگر به پسر کوچکتر که غرق در خون در آغوشش بود،کرد.

_گلوله به قلبش خورده...ینی زنده میمونه ؟

چشمانش را از حرص بر هم فشرد.
"اصلا چرا باید برام مهم باشه؟!من که قراره خودم به بد ترین شکل ممکن شکنجش کنم و جونشو بگیرم!"

اما خودش هم می‌دانست نگران پسر شده ولی نمی‌خواست این موضوع را قبول کند.

ناخودآگاه چشمش به سمت چهره ی پسر در آغوشش کشیده شد.
چشمانی که با مظلوم ترین حالت ممکن بسته شده بود و او را شبیه به نوزاد ها نشان میداد. به بینی کوچک پسر که به خوبی در چهره اش نشسته بود.به دهان پسر که از هم باز شده بودند و چهره اش را بانمک تر و شیرین تر نشان میداد"تو خواب واقا شبیه نوزادا میشه"

و در آخر به نگاهی کلی به چهره ی پسر انداخت.عرقی که بر روی چهره اش نشسته بود و باعث شده بود موهای جلویی پسر به پیشانی اش بچسبند، نشان از میزان درد پسر بود.

دستش را به مچ دست پسر کوچکتر رساند و نبضش را گرفت.

_نبضش خیلی پایینه.

و بی آنکه خود بداند چیزی در ذهنش تکرار شد."کاش زنده بمونه"

آهی عمیق از گلویش بخاطر چیز هایی که ناخود آگاه بی آنکه خودش بخواهد در ذهنش گفته می‌شد،خارج شد...

Love or Hateحيث تعيش القصص. اكتشف الآن