چرا که به ناگه عضو هر دو به یک دیگر کوبیده شد.
کوک به راحتی توانست عضو سخت شده پسر بزرگتر را حس کند. و در کسری از ثانیه چشمهایش در گرد ترین حالت ممکن باز شد.تهیونگ بعد از دیدن این حالت او، نیشخندی کثیف بر کنج لب هایش نشست. تهیونگ پس از کمی مکث، شروع به تکان دادن دستش بر روی عضو پسر زیرش کرد.
جونگ کوک با چشم هایی گردتر شده، دیگر نتوانست غرور خود را حفظ کند و چشمهایش در اثر اشک های پاکش خیس شد و همان طور که گریه میکرد و فریاد میزد که زیر گگ خفه میشد، سرش را به چپ و راست تکان میداد و به طور غیرمستقیم سعی داشت از پسر خواهش کند به کارش پایان دهد.
اما پسر بزرگتر مصمم تر از همیشه سعی در عذاب دادن پسر داشت.
چرا که به خوبی می دانست نقطه ضعف پسر چیست و بدترین ضربه، ضربهای است که به روح انسان میخورد.
Flash back(a month ago)
" پسر وارد مطب شد.
بدون ارجاع و گرفتن وقت قبلی وارد اتاق دکتر شد.
روبه روی میز پزشک روانشناس نشست.پزشک به او نگاهی انداخت و با لبخند نام ارجاع کننده را پرسید.
÷خوش اومدین... اسمتون؟پسر پس از زدن نیشخندی که از نظر پزشک کاملا مشکوک بود، نامش را گفت.
_کیم تهیونگ.پزشک نگاهی به سیستم روبرویش انداخت و سپس بعد از پیدا نکردن نام او در لپ تاپ، ابرویی بالا انداخت.
اما پس از اینکه سرش را بالا گرفتتا به پسر بگوید وقت قبلی نداشته و بدون نوبت نمیتواند برای تو کاری کند، نفس در سینه اش حبس شد.
چرا که پسر اسلحه ای را بر روی سرش قرار داده بود و همچنان نیشخندی بر لب هایش داشت.
_هیششش... آقای دکتر... صدات در نمیاد و هر چی ازت میپرسم جواب میدی.
پزشک که از ترس بدنش به لرزه افتاده بود، به آرامی و با مکث سری تکان داد.
پسر که به خواسته اش رسیده بود، اسلحه را پایین آورد و شروع به پرسیدن سوال هایی کرد.
_جئون جونگ کوک... تا اونجا که خبر دارم یه بیماری روحی خطرناکی داره و ضربه ی بدی خورده.اما نمیدونم برای چی و میخوام تو اینو بهم بگی. نگو چیزی ازش نمیدونی که من خوب میدونم تو پزشک خانوادگی اون ها بودی و از بچگی میشناسیش!
مرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
÷اما اطلاعات بیمارایی که پیش ما هستن همشون محرمانه و محفوظن و ما نمیتونیم اونارو به کسی بدیم. این یکی از اصل های مهم یه روانشناسه!تهیونگ پوزخند زهر داری زد و جواب داد :
_و الان اون اصل مهم تره یا جون تو؟پزشک بار دیگر تنش لرزید و از سر اجبار و ترسِ از دست جانش، شروع به تعریف زندگی پسر کرد.
÷خب... اون اولین ضربه ی روحیش رو توی 15 سالگیش خورد. من یادمه... اون خیلی دل نازک و پاکی داشت و خیلی احساساتی بود. توی 15 سالگیش به خونشون حمله شد و جلوی چشماش کل خونوادش رو به رگبار گلوله بستن. اون کل خونوادشو تو یه روز از دست داد و برای همین ضربه ی روحی بدی بهش وارد شد. اون شکست. روح ضعیف و شکنندش شکست و وقتی به کل نابود شد که چند تا مرد بهش تجاوز کردن.
پسر با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه ی داستان شد.
أنت تقرأ
Love or Hate
عاطفيةافسر جوونی که با جذبش با ی نگاه تن همه رو به لرزه در میاره... اما از ی نفر کینه ی قدیمی به دل داره و تا انتقامش رو نگیره، آروم نمیگیره... و چی میشه اگه اون ی نفر کیم تهیونگ رئیس بزرگترین مافیای کره باشه؟ ∆ ∆ ∆ قسمتی از فیک: ناگهان پسر رو به دیوار چس...