25.دوتا پلوویوفیل!

428 46 41
                                    


*چند ساعتی بود که در سکوت به صدای بارون گوش میدادن و برق ها رفته بود.. بیرون هنوز هوا روشن بود و تو تاریکی مطلق نبودن..

جونگکوک با یک دست زیر سرش روی کاناپه دراز کشیده بود و به نقطه ای نا معلوم بدون پلک زدن خیره شده بود

و لیسا رو به روی جونگکوک روی کاناپه تک نفره تو خودش جمع شده بود*

*جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از اون نقطه نامعلوم بگیره*

+عشق ترسناکه!

*لیسا لبخند بی جونی زد*

_ترس برای از دست دادن یا ترس برای گم کردن خودت میون دریای نگاهش؟

*جفتشون کم کم داشت خوابشون میبرد..
جو بینشون برای چندثانیه سکوت رو به جان خرید.
لیسا با حرف جونگکوک، بین افکار های بی در و پیکرش دست و پا میزد و جونگکوک خیره به نقطه ای ، شاید از آینده، افکارش رو راهی غرق در سفر عشق میکرد.

+به نظرت چطور میتونیم خوشبخت بشیم؟

_جونگکوک، همین که الان مجبور نیستیم دفترچه پاسخنامه امتحانات رو چک کنیم خوشبخت ترینیم

*جونگکوک پوز خند صدا داری زد*

+چقدم که چک میکردیم!

*لیسا خندید*

_راست میگی

+ولی دروغ چرا.. دلم تنگ شده.. برای.. همچی.. یعنی هرچی که اونموقع داشتیم

_اره و حقیقتا از اینکه هئین بچه های دبیرستان و دعوت کرده بود خوشحال بودم و یه طورایی .. نا امید شدم چون خیلی تغییر کرده بودن.. قبلنا خیلی باحالتر بودن.

+اوهوم.

*دوباره توی افکارشون غرق شدن*

با صدای سرفه ی لیسا که سکوتشون رو شکست هر دو از افکارشون بیرون اومدن.

جونگکوک لبخندش رو عمیق تر کرد و خیره به چشمهای قهوه‌ای رنگ دخترک رو به روش، ادامه داد*

+تا کی میمونی؟

*لیسا: کاش میتونستم داد بزنم دلم میخواد تا ابد بهت بچسبم جئون عوضی!*

_نمیدونم.. شاید.. اخر هفته؟ هر وقت مطمئن شدم میتونی تنهایی بمونی و به شیر خشک احتیاج نداری!

*جونگکوک خمیازه ای کشید و با بی حالی بلند شد و نشست*

+حالا این شیکم و چیکار کنیم؟

_پپرونی؟

+اره کاش میشد
ولی خب داره بارون میاد.. چتر ام نداریم

*لیسا از جاش پرید و کلاه هودیشو رو سرش کشید*

_بارون چیه دیگه ..تا سه بشمری اومدم!

Kill me Heal me! [Lizkook/Liskook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora