پارت دوم: عادت بدقهری

328 59 27
                                    

از دست خودشم در رفته بود که چند بار طول اتاقو گز کرده در حالی که گوشی شو دستش گرفته و مثل احمقا فقط زل زده بهش. میدونست یکمی زیاده روی کرده و پارتی رفتن تهیونگ، اونم وقتی از صبح تا غروب همه جور خواهش و اصراری کرده بود همراهش بره و خودش قبول نکرده بود، اون قدری موضوع وحشتناکی نبود که اونجوری سرش داد بزنه و ناراحتش کنه. ولی خب دست خودش نبود دلش می‌خواست وقتی خودش به اون مهمونی فاکی نرفته تهیونگ هم نره اما در کمال وقاحت یه تیپ دخترکش زده بود و با یه لبخند جذاب وقیح تر تنهاش گذاشته بود و همین شده بود منشا عصبانیت جین.

اما حالا که چند ساعت از دعواشون گذشته بود و خبری از تهیونگ نبود پشیمون شده بود. هر چند دقیقه یک بار گوشی رو چک میکرد به امید دیدن پیامی از اون بچه لوس اما هیچی به هیچی. سابقه نداشت تهیونگ اینقد طولانی بیخبرش بذاره. شده بود با یه پیام یه جمله ای یا حتی یه کلمه ای خبر میگرفت حتی یه بار دوساعت بعد از یه بحث درست حسابیو ویرانگر پیام داده بود "گشنمه" . همین، بدون هیچ پس وپیشی، و تونسته بود سوکجین تا ناموس عصبانی رو نه تنها آروم کنه بلکه به خنده بندازه.

الان اما دقیقا ۸ساعت و ۲۳دقیقه خبری ازش نداشت...۲۴دقیقه...۲۵دقیقه...اه لعنت، باید خودش دست به کار میشد قبل اینکه پاهاش از رژه رفتن تو اتاق تاول بزنه و نگرانی دیوونه ش کنه.

"حالا یه ۵ دقیقه دیگه صبر میکنم بعد زنگ میزنم بهش"

درگیری سوکجین با خودش از سر غرور و خودبینی یا همچین چیزی نبود فقط اینجوری بود که اون اصن منت کشی رو بلد نبود تمام دفعاتی که چیزی بینشون پیش میومد خود تهیونگ پیش قدم میشد و جین هیچوقت فرصت نکرد حتی اینکارو یاد بگیره. آره همش تقصیر اون پسر احمق بود که حالا جین حتی نمی‌دونست چجوری سر حرف رو باز کنه. انگشتش روی اسم تهیونگ لغزید و یک ثانیه تا برقراری تماس فاصله داشت که صدای تهیونگ رو شنید. داشت از منشی می‌پرسید جین کجاست. نفس راحتی کشید و دلش اروم گرفت. حالا وقتش بود همون هیونگ زورگو و طلبکار همیشگی بشه و بخاطر اینکه اینجوری نگرانش کرده تنبیهش کنه. پشت میزش نشست و خودشو مشغول برگه های قرار داد کرد.

تهیونگ بعد چندبار در زدن وقتی جوابی دریافت نکرد آروم در رو باز کرد و داخل شد. سلام کرد ولی جین حتی سرشو بلند نکرد که ببینتش. توی دلش به خودش پوزخند زد که فکر میکرد این چند ساعت نبودش ممکنه هیونگ عزیزشو نگران کرده باشه. با دلتنگی ناشی از این چندساعت دوری به زیبای سنگدل و خواستنی روبروش خیره شد. برای شنیدن صداش بی طاقت بود پس مثل همیشه سعی کرد خودش پا پیش بذاره.

_جین هیونگ من برگشتم
+...
_به نظر خسته میای زیر چشمات تیره شده امروز خیلی کار سرت ریخته بود وقتی من نبودم؟
+...
_هیونگ چیزی خوردی؟من شام نخوردم یه چیزی بگیرم با هم بخوریم؟

جین از نگرانی نتونسته بود کل امروز چیزی بخوره و الان جوری گرسنه بود که در حالت عادی مجبورش میکرد با سریع ترین روش ممکن براش غذا بیاره اما حالا باید خودشو حفظ میکرد. سرشو بلند کرد و با نگاه گذرایی خیلی خشک گفت من شام خوردم و دارم میرم خونه. قرارداد هایی که کل روز حتی موفق نشده بود بهشون نگاه بندازه مرتب کرد و توی پوشه گذاشت. بلند شد داشت سمت در میرفت که تهیونگ از پشت سرش گفت: اما هیونگ یادت رفته الان یه هفته س ماشینت تعمیرگاهه من میبرمت خونه.
+خب کسی ازت نخواسته بود این کارو بکنی من میتونستم خیلی راحت با یکی از راننده های شرکت برم.

تهیونگ یه لحظه یاد کلاسایی که بخاطرش پیچونده بود یا وقتایی که انقد تخته گاز اومده بود تا جینی شو منتظر نذاره حتی چند
بار نزدیک بود تصادف کنه یا تمام میل و اشتیاقی که برای حتی چنددقیقه بیشتر کنار جین بودن و امن و راحت رسوندنش داشت افتاد و دلش شکست اما به روی خودش نیاورد و گفت: درسته خودم خواستم منتی هم نیست اما الان دیگه دیروقته راننده ها مرخص شدن نمیتونم بذارم تنها بری بذار برسونمت. وقبل اینکه جوابی بشنوه کیف جینو از دستش گرفت و جلوتر راه افتاد.

بارون گرفته بود. تهیونگ از گوشه چشم حواسش به جین بود که حالا رام تر از چند دقیقه قبل مثل یه موش کوچولوی ترسیده و بی دفاع تو خودش جمع بود. اون تنها کسی بود که میدونست جین از رعد و برق میترسه از همون بچگی از وقتی یادش میومد تمام شبای بارونی هرجای دنیا بود خودشو به جین میرسوند تا آرومش کنه. خسته بود گرسنه بود رنجیده بود اما قوی تر از همه ی اینا عاشق بود و دلش نیومد تنهاش بذاره پس بدون هیچ حرفی ماشینشو تو پارکینگ خونه جین که تازگی خریده و مستقل شده بود پارک کرد و همراهش پیاده شد. جین ته دلش بخاطر درک و جنتلمن بودن ازش ممنون بود و در واقع دلش می‌خواست محکم بغلش کنه اما امان از عادت بد قهری...

Thin line Where stories live. Discover now