چشماشو باز کرد همه جا ساکت و تاریک بود. چندبار پلک زد تا بتونه واضح ببینه. جونگکوک سرشو کنار دستش روی تخت گذاشته بود و خوابش برده بود. به دستش سرم وصل بود. چرا اینجا بود اصلا؟
با تکونی که خورد جونگکوک بیدار شد و سرشو بلند کرد.
_بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ +...من کجام؟ _اوووم خب بیمارستانیم. دیشب که اومدی دم در اتاقم و بدون اینکه هیچی بگی بیهوش شدی من به هر بدبختی بود فهمیدم قضیه چیه و آوردمت پیش تهیونگ.
تهیونگ...تازه درد قلب هزارتیکه شده تو سینشو حس کرد و یادش افتاد چه بلایی سرش نازل شده. انژیوکتو با خشونت از دستش کشید و خونش پیراهن کوک و تختو قرمز کرد. میخواست حتی شده با پایین انداختن خودش از تخت بیرون بیاد و بره پیش عزیز قلبش. جونگکوک مات عکس العمل جین، هرچقدر زور داشت برای نگه داشتنش گذاشته بود ولی هنوزم کنترلش سخت بود تا اینکه گرمای آشنای دستی روی شونه ش متوقفش کرد. سرشو چرخوند و تهیونگشو دید. صورتش زخمی بود، چشمش کبودی داشت، دستش تو گچ بود، اما خودش بود، زنده؛ دقیقا کنارش. خواب که نبود نه؟ دستشو بلند کرد و روی صورتش کشید. درحالیکه بسختی از بین اون سیل اشک میتونست به صورتش نگاه کنه با صدایی که از ته چاه میومد زمزمه کرد: تهیونگ تویی؟
دست تهیونگ که دورش حلقه شد و سرشو تو بغلش کشید مطمئنش کرد بیداره و همه اینا واقعیه.
انقدر محکم تو بغلش کشیدش که آخ تهیونگ از درد دستش بلند شد اما جین همونطور فشارش میداد و گریه میکرد و خدا رو برای فرصت دوباره ای که به هر دوشون داده بود شکر میکرد.
.معلوم شده بود همه چی یه سوتفاهم مسخره بوده و پرستار جمله شو به یکی که همزمان با تلفن جین، سوال پرسیده بود گفته. کلی هم شرمنده بود عذر خواسته بود ولی قطعا برای جین قابل قبول نبود. اون لحظه ای از نگاهای زهرآگین و تیکه بارون کردن پرستار بیچاره کوتاهی نکرده بود اما دست آخر هنوز دلیل داشت که عصبانی باشه.
آخه چطور تونسته بود با بی مسئولیتی همچین حس وحشتناکی رو برای جین به ارمغان بیاره. اون واقعا شوک بدی تحمل کرده بود چشماشو که رو هم میذاشت ترس از دست دادن تهیونگ وجودشو میگرفت با وجود اینکه مرد محبوبش به فاصله چند قدم تو تخت کناریش توی همون اتاق خوابیده بود ترسیده چشم باز میکرد و به صورت معصوم غرق خوابش زل میزد. اون بچه بخاطر تزریق مسکن تقریبا بیشتر اوقات خواب بود اما جین تمام این چند روزی که خودشو زده بود به مریضی تا پیش تهیونگ باشه نتونسته بود چشم روی هم بذاره._خب خب حال مریض خوش چهره ما چطوره؟ _بهترم اقای دکتر ممنون برای همه زحمات تون +بخودت نگیر. با تو نبود با من بود. خوبم دکترجان مرسی
دکتر با خنده جواب داد: اوه بله اون که صد البته، ولی تو که از همون شب اول به بعد خوب بودی اما ما موفق نشدیم از اتاق برادرت بندازیمت بیرون.
بعدم دستشو از یقه لباس جین داخل برد تا گوشی پزشکی رو بذاره روی قلبش.
YOU ARE READING
Thin line
Fanfictionهمیشه قرار نیست اون چیزی که انتظارشو داریم و براش برنامه ریزی کردیم اتفاق بیوفته. اتفاقا دنیا علاقه عجیبی داره که آدما رو سوپرایز کنه و خلاف خواسته هاشون پیش بره. دونفر شاید برای هم مناسب ترین باشن ولی راه کنار هم موندنو بلد نباشن در عین حال ممکنه ک...