+تهیووووونگ...تهیووووووونگ اینو نگا کن.بازم داره منو مسخره میکنه باید بیای تنبیهش کنی...بددددش به مننننننن الان خرابش میکنی!!! تهیوووونگ مگه صدامو نمیشنوی اگر تا ۵ بشمرم و نیای عروسک منو از این بی ریخت بگیری تا آخر دنیا باهات قهر میکنم. ۱...۲...
صدای شمارش معکوس جین باعث شد تهیونگ برج لیوانی در حال ریختنشو که تمام یکساعت گذشته رو صرف ساختنش کرده بود بیخیال بشه و بذاره جلوی چشماش سقوط کنه چون میدونست جین اصلا شوخی نداره و اگر اون هیونگ کوچولوی دوست داشتنیش بگه باهات قهر میکنم واقعا همینکارو میکنه حالا نه اینکه طاقت داشته باشه تا آخر دنیا ادامه ش بده اما روزگار تهیونگ سیاه میشد تا دوباره دلشو بدست بیاره. پس با بیشترین سرعتی که میتونست سمت اون صدای قشنگ و به نظر رنجیده دوید.
+۴/۵...۴/۷۵...اووووم چهار و هفتادو پنج یه کم دیگه...۵ . کیم تهیونگ شی قهر قهر تا قیا...
جمله ش تموم نشده بود که تهیونگ خودشو عین سوپرمن انداخت تو و مستقیم رفت سراغ هوسوک. از غافلگیریش استفاده کرد و عروسک صورتی جین هیونگشو که خودش ماه قبل برای تولد شش سالگیش بهش کادو داده بود از چنگش در آورد و تو دستای جین گذاشت که با یه لبخند گنده نگاش میکرد. برعکس رابطه ش با جین، تهیونگ و هوسوک هیچوقت نتونسته بودن با هم کنار بیان و حتی یه روزم نبود که هوسوک یه بلایی سر خودش و چیزایی که دوس داره نیاره و نمیتونست یه روز رو بدون اذیت و آزارهای هوسوک هیونگش به یاد بیاره .البته که پدرش تهیونگو بیشتر دوست داشت و هوش و استعداد های عجیب و فوق العاده ش باعث میشد نتونه مساوات رو بین برادرا رعایت کنه و زمانی که چیزی بین شون پیچیده میشد تهیونگ برنده ماجرا بود.
_هوسوک هیونگ خواهش میکنم وقتی بدجنس میشی اسباب بازی های منو خراب کن با جین هیونگ کاری نداشته باش
_من که کاریش نداشتم ولی آخه کدوم پسری یه عروسک صورتی رو همه جا با خودش میکشه اون باعث میشه هیون و سونگ و بقیه به ما بخندن.خیلی رو مخه.
تهیونگ که دید با جمله های هوسوک صورت جین تو هم رفت سریع گفت : خب توعم هنوز شبا تو تختت دسشویی میکنی پس ما هم باید بخاطر این بهت بخندیم؟
_هییییییی تهیونگگگگگگ چی میگی؟ اصلنم اینجوری نیست.
جین که تازه دلش خنک شده بود یهو زد زیر خنده و پخش زمین شد. تهیونگ با دیدن خندش دلش برای اونهمه شیرینی و کیوت بودنش ضعف رفت و بی اهمیت به چشمای عصبانی هوسوک، به خودش افتخار کرد که باعث این خنده شده...
.
چشماشو رو جزء جزء صورت غرق خواب جین چرخوند. همون چشمای زیبا، همون پوست درخشان همون لبهای درشت و بوسیدنی. جین هنوز براش همون هیونگ کوچولوی کیوت بود که با وجود یکسال بزرگتر بودنش مدام پشتش قایم میشد و تهیونگ ناخودآگاه هرچیزی رو که میخواست براش آماده میکرد. انقدر محو زیبایی بی اندازه ش شده بود که متوجه نشد بیدار شده و وقتی چشاشو بسختی از روی اون لبای درشت و خواستنی بالا کشید با چشمای نیمه باز و متعجب جین روبرو شد و یهو دستپاچه شد.
_اووه هیو...هیونگ سلام یعنی چیزه من دارم میرم دیگه خدافظ.
جین سعی کرد بدون نشون دادن چیزی تو صداش بگه: تو بیشتر از یکساعت پیش خداحافظی کردی که از شرکت بری دانشگاه پس چرا هنوز اینجایی؟
چی باید جواب میداد؟ میگفت وقتی برگشته تا کیفشو ببره یهو محو صورت خواب جین شده؟ میگفت با اینکه حواسش بود اگر این جلسه کلاسو هم نره امکان داره استاد حذفش کنه اما دلش یه گور بابای همه چیز گفته و مجبورش کرده بشینه اینجا و صدای نفسای آروم جینو گوش بده؟ بگه یکساعته بدون خستگی بهش زل زده و هرچی که بگی رو باهاش تصور کرده ؟ نه نمیشد اینا رو بگه.
_بیشتر راهو رفته بودم که دیدم کیفمو جا گذاشتم اومدم ببرمش
+دیرت نشده؟ مشکلی پیش نمیاد؟
_نه مشکلی نیست. و در حالی که داشت به سمت در خروجی میرفت زیر لب آروم زمزمه کرد مشکلی نیست جز چشای خمار خوابت که باعث میشه کنترل اعضای بدن خودمم از دستم بره... لعنت...با این شرایطی که داشت نمیتونست الان بره دانشگاه اول باید به این دردی که داشت کلافه ش میکرد رسیدگی میکرد...زیبایی که تهیونگ محوش شده بود👆🥰😍
YOU ARE READING
Thin line
Fanfictionهمیشه قرار نیست اون چیزی که انتظارشو داریم و براش برنامه ریزی کردیم اتفاق بیوفته. اتفاقا دنیا علاقه عجیبی داره که آدما رو سوپرایز کنه و خلاف خواسته هاشون پیش بره. دونفر شاید برای هم مناسب ترین باشن ولی راه کنار هم موندنو بلد نباشن در عین حال ممکنه ک...