_خیلی خسته شدم بدجوری ازم کار کشیدی تمام بدنم درد میکنه
_به من چه خودت گفتی میخوای با من انجامش بدی. حالام پاشو خودتو لوس نکن بهت نمیاد با اینهمه عضله انقدر بچه سوسول باشی
_دقیقا چون اینهمه عضله دارم بدنم وقتی فعالیت دارم بیشتر انرژی میسوزونه اقای بزرگ قدرتمند.لحن حرصی و خسته جونگکوک باعث شد تهیونگ دلش به رحم بیاد و دست از سر اون بدبخت برداره. با صدایی که خنده توش مشخص بود گفت: خیلی خب بچه جون پاشو ببرمت یه جا تامین انرژی کنی
_ببخشید یادآوری میکنم ولی این بچه ای که میگی از تو بزرگتره و حالا که سرکار نیستیم باید بهش احترام بذاری!
_هوووووومممممم اره خب.
رو به جونگکوک خم شد و با لبخند موذیش انگشت فاکشو جلوی جئون گرفت و بعدم با زبون درازی فرار کرد.قاعدتا جونگکوک باید میوفتاد دنبالش و برای بی ادبیش تنبیهش میکرد اما خب حتی نای اینم نداشت پس فقط از میزان پررویی تهیونگی که داشت از بیرون داد میزد "حرفمو پس میگیرم تو بچه سوسول نیستی یه پیرمرد خسته فرتوتی" بلند زد زیر خنده.
تا تهیونگ کاراشو جمع و جور کنه جونگکوکم به آیو زنگ زده بود که اونم برای شام باهاشون بیاد و حالا تو خیابونی که اون خواسته بود منتظرش بودن در واقع داشتن علف های زیر پاشونو هرس میکردن که بلاخره اومد.
_به به سلام دو کله پوک
_چه عجب خاله ریزه بلاخره تشریف فرما شدن. در ضمن اونم دوکله پوک نیست سه کله پوکه اصلش، که این یعنی تو هم کله پوکی.آیو بلند زد زیر خنده و رو به تهیونگی که لبخند پیروزمندانه ش شدیدا خنده دارش کرده بود گفت : خوشم میاد بدون چون و چرا قبول کردی کله پوکی فقط تو شمارش نفرات اعتراض داری. وای خدایا...اون فیلم سه کله پوک که بهت پیشنهاد میدم حتما ببینی با روحیاتت خیلی سازگاره ولی من منظورم پت و مت بود
_ای بابا شما دوتا میخواین با هم کل کل کنین منو چرا قاطی میکنین بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن باید به من احترام بذارین!!!"زارت" این کلمه ای بود که همزمان از دوتا دونسنگ بی ادبش شنید ولی ترجیح داد انرژی باقی موندشو صرف زنده موندن بکنه تا ادب کردن اون دوتا. پس سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست تا اونا به توی سر و کله هم زدن ادامه بدن. حتی وقتی تهیونگ درباره اینکه کجا برن نظر خواست همونطوری روی حالت پاور سیو باقی موند. بلاخره رسیدن و سه تایی وارد رستوران پیشنهادی تهیونگ شدن. جای دنج و باحالی بود گرچه اشاره تهیونگ به این موضوع که اینجا پاتوق اون و جینه یکم آزار دهنده بود ولی فعلا میتونست باهاش کنار بیاد؛ گشنگی حسادت و غیرت سرش نمیشد.
داشت سمت خلوت ترین و کنار دیوارترین میز رستوران میرفت که جمله تهیونگ متوقفش کرد : واستا ببینم اون جین هیونگ نیست؟!!!
چشم چرخوند و جینو دید، وسط چندتا از مدلا و استف ها درحالی که از این فاصله هم مستی ازش میبارید. جمعی که حتی برای آدمی مثل جونگکوک هم جمع درستی نبود. به سمت اون میز رفتن و تا دقیقا کنار صندلی جین واینستادن اون متوجهشون نشد. اول که تهیونگو دید صورتش پر شد از تعجب و چیزای دیگه که به راحتی قابل تشخیص نبودن اما نمیدونم چرا به محض اینکه متوجه من و آیو شد یهو برگشت به حالت پوکر قبلی و بیشتر روی صندلیش لم داد. بقیه اما به محض دیدن تهیونگ خودشونو جمع کردن و به احترام رئیس شون سرپا ایستادن. تهیونگ با دست بهشون اشاره کرد راحت باشن و رو به جین گفت : هیونگ اینجا چیکار میکنی؟!
جین با بی خیالی جوابشو داد : خوبه منو دیدی که یادت بیوفته هیونگی وجود داشته. مگه چیز عجیبیه اومدم پاتوق همیشگی مون...
و درحالی که جهت نگاهشو از چشمای تهیونگ به تخم چشمای خواهرم تغییر میداد بلندتر ادامه داد : به دووووووستای جدیدت نگفتی اینجا پاتوق چندساله ی منو توئه؟ ولی خیلی جالبه هردو اومدیم یه جای مشترک با آدمای غریبه که خاطرات آشنای قدیمی رو پاک کنیم. جالبه مگه نه؟
_چی داری میگی هیونگ حالت خوب نیست، پا شو بیا سر میز ما بشین بذار دوستاتم راحت باشن
+دوستام راحتن، من تنها اومده بودم اینجا اونا خودشون بهم اصرار کردن سر میزشون بشینم برعکس بعضیا که حتی یه تعارف هم نزدن همراه شون باشم. اگر تو و دوستااااااات ناراحتین میتونین جای دیگه ای بشینین ما تازه شروع کردیم.
YOU ARE READING
Thin line
Fanfictionهمیشه قرار نیست اون چیزی که انتظارشو داریم و براش برنامه ریزی کردیم اتفاق بیوفته. اتفاقا دنیا علاقه عجیبی داره که آدما رو سوپرایز کنه و خلاف خواسته هاشون پیش بره. دونفر شاید برای هم مناسب ترین باشن ولی راه کنار هم موندنو بلد نباشن در عین حال ممکنه ک...