*black eyes*

1.1K 58 0
                                    

با استرس به سمت بخش اورژانس میدویید
وقتی بهش زنگ زد و فهمید چون پاش پیچ خورده به بیمارستان اومده بدون درنگ کارش رو ول کرد و به سمت اورژانس دویید
وارد بخش شد و نفس زنان دنبال شخص مورد نظرش گشت
که بالاخره روی یکی از تخت ها پیداش کرد
دوباره به سمتش دویید
فکر می‌کرد الان دختر رو درحالی که داره از درد جیغ می کشه ببینه اما ..اون با نیش باز روی تخت نشسته بود و با گوشیش کار می‌کرد
+ح..حالت خوبه ؟؟!
هه این:اوه چه زود اومدی
+ببینم ،کدوم پاته ؟ خیلی درد میکنه ؟
هه این:آروم باش پرستار یه چسب درد روش زد و الان خوبه
+مطمعنی ؟ عکس گرفتی؟
هه این:آره منتظرم جوابش بیاد
همون موقع پرستار با پاکت توی دستش اومد
پرستار :خانم عکستون آمادست..اوه تو هم اینجایی!
+چیز خطرناکی تو عکس هست ؟
پرستار :من عکسو نگاه کردم چیزی نبود
عکسو جلوی نور گرفت و با دقت چکش کرد
نفس عمیقی از روی آسودگی کشید
+چیزی توی عکست نیست
هه این :گفتم که خوبم الکی نگران شدی
+وقتی زنگ زدی و گفتی توی بیمارستانی مریض بدبختو ول کردم اومدم
هه این:اوخی ..دوست دخترم انگار خیلی دوستم داره
دستاش رو روی کمر هه این گذاشت و فاصلشونو کمتر کرد
+دوست دخترت خیلی دوست دخترشو دوست داره
لبهاش روی لب های نرم و صورتی دختر ریزه میزه اش گذاشت و کامی ازشون گرفت
+دوست دخترت باید برگرده چون الان پروفسور مطمعنن حسابی کلافه شده
هه این:اونی ..کی میخوای با پدر و مادرت درمورد خودمون حرف بزنی ؟
+امشب باهاشون حرف میزنم ..ولی اینو بدون چه اونا قبول کنن که دخترشون عاشق یه دختر دیگه است و چه نکنن من ولت نمیکنم
هه این:منم همینطور
گونه ی دختر و بوسید و عقب رفت
+من دیگه میرم ..بهت پیام میدم
هه این:باشه ..فایتینگ
موهاش رو مرتب کرد و دستی روی روپوش سفیدش کشید
توی راه پروفسور و رزیدنت هارو دید که دارن به سمت جایی میرن
سریع خودشو بهشون رسوند و پشتشون حرکت کرد
رزیدنت بغل دستش بهش گفت که دارن به اتاق عمل میرن
به کل عمل امروزو فراموش کرده بود ..
بعد پوشیدن لباس های ضدعفونی شده و ضدعفونی کردن دست هاشون وارد اتاق عمل شدن
یه دکتر رو دید که تاحالا ندیده بودش
از نوع روپوشش میشد فهمید که دکتر عمومیه
+میگم اونو میشناسی ،تاحالا ندیدمش
~نمیدونی کیه؟پسر رئیس بیمارستانه ،الان دکتر عمومیه داره برای تخصص میخونه
+اها ..ندیده بودمش اینجاها
~تازه از آمریکا برگشته
سرتکون داد و حواسشو به صفحه مانیتور و پروفسور داد
......
ساعت از ۹ هم گذشته بود
روپوش سفیدشو با کت مشکیش عوض کرد
کیفشو برداشت و بعد خاموش کردن چراغ اتاق رزیدنت ها بیرون رفت
امشب شب بزرگی براش بود
حرف زدن با والدین سخت گیرش اونم درمورد رابطه اش با یه دختر سخت ترین کار ممکن بود
اما اون قلبش برای اون دختر میتپید
دختر ریزه میزه ای که یک دل نه صد دل عاشقش بود
بعد ۴ سال هنوز اولین برخوردشون بهم رو به وضوح به یاد داشت
موقعی که فهمید با بقیه متفاوته و عاشق هم جنس خودش شده
حالا بعد ۴ سال توی یک شب که ماه به خوبی می‌درخشید از اون دختر خاستگاری کرد و امشب میخواست خبر ازدواجشو به والدینش بده
توی ماشین نشست و بعد روشن کردنش حرکت کرد
به خیابان ها و ساختمون هایی که زیر سیاهی شب می‌درخشیدند نگاه میکرد
به خونه نزدیک بود پس تصمیم گرفت قبل از ورودش به خونه صدای دخترکش رو بشنوه
گوشیش رو دراورد و باهاش تماس گرفت
اما تماسش با گفتن مشترک موردنظر خاموش میباشد قطع شد
یکم نگران شد
هه این همیشه جوابشو در لحظه میداد
+حتما کاری داره یا حمومه..شایدم اصلا گوشیش شارژ تموم کرده
چراغ ترافیک سبز شد و دوباره حرکت کرد
........
رمز در زد و داخل رفت
خدمتکار با شنیدن صدای در به سمتش اومد
خدمتکار:خانم خوش اومدید
+ممنون ..مامان و بابا کجان ؟
خدمتکار:توی سالن غذاخوری هستن شام میل میکنن
+اها یه ست غذاخوری هم برای من بیار
خدمتکار :چشم
کت و کیفشو به خدمتکار داد و به سالن غذاخوری رفت
+سلام
مادر:سلام ،غذا خوردی؟
+نه ،گفتم برام بشقاب بیارن
پدرش بدون اینکه توجهی بهش بکنه مشغول روزنامه خوندن بود
همیشه دوست داشت بدونه این روزنامه های لعنتی اینقدر مهمن؟ حتی مهمتر از اون؟
خدمتکار ست ظرف رو جلوش چید
کمی از سالاد توی بشقابش کشید و مشغول خوردن شد
جام شرابشو پر کرد و ازش چشید
+ میخوام یه چیزی بهتون بگم ...من میخوام ..ازدواج کنم
بالاخره شاهد ریاکشنی از پدرش بود
مادر:ازدواج ؟ یه هویی؟
پدر:انگار یکم عاقل شدی ترتیب یه ملاقات با پسر رئیس بیمارستان جونگ هوا رو میدم ،تازه از آمریکا برگشته
+میخوام ازدواج کنم اما نه با کسی مثل پسر رئیس بیمارستان جونگ هوا
مادر:کسیو میشناسی؟
+اره ..من ۴ ساله با یک نفر توی رابطه ام و الان میخوام باهاش ازدواج کنم
پدر:خانوادش کیه ؟
+خانواده ..نداره ..و همینطور اون یه پسر نیست .. یه دختره
مادر:چی ..عزیزم چی میگی !؟
پدر:خودت میدونی که وقتی برای شوخی های مسخرت ندارم
+شوخی درکار نیست ..من عاشق یه دختر شدم و میخوام باهاش ازدواج کنم
پدرش با عصبانیت بلند شد و سیلی به صورتش زد
انگار فراموش کرده بود که دستای اون پیرمرد مثل سنگ سفت و محکمه
گونش میسوخت و سرش سوت می‌کشید
خب اگر میگفت انتظار همچین چیزیو نداشته دروغ محضه
پدر:این چرت و پرت گفتناتو تموم کن و از جلوی چشمام گمشو
مصمم از جاش بلند شد و توی صورت پدرش گفت
+من اونو دوست دارم و اگر ازم حمایت نکنید از خونه ..میرم
پدر:چی؟ از خونه میری؟
+ا..اره
پدر:چند وقته کتک نخوردی زبونت دراز شده بهت نشون میدم از خونه رفتن چطوریه
موهای تک دخترش رو دور دستش پیچید و وحشیانه تا دم در کشید
دختر از درد جیغ می‌کشید و مادرش از اون طرف سعی می‌کرد دست های پیرمرد و از موهای دخترش بیرون بکشه
جلوی در دختر رو ول کرد و مشت و لگدی نثار صورت و شکمش کرد
درو باز کرد و اون رو بیرون انداخت
پدر:هرموقع سر عقل اومدی و التماس کردی که یه قرار ملاقات برات ترتیب بدم میتونی برگردی
+چی ..تو حق ..(سرفه)نداری منو از خونم ..بیرون کنی
پدر:خونت؟همین که اسمت توی شناسنامه ی منه باید توی کلیسا شبانه روز درحال عبادت باشی ..گورتو گم کن
مادر:نه ..بزار بیاد داخل ..نکنن
پیرمرد به اسطلاح پدرش در و محکم بست و رفت
دستشو به دیوار گرفت و بلند شد
باورش نمیشد آدمایی که توی این خونه زندگی میکنن خانوادشن
اولین قدم رو به سمت در خروجی برداشت که شکمش تیری کشید
لباسشو بالا زد و کوفتگی هارو دید
تلخندی زد و اشک هاش جاری شدن
حالا باید چیکار میکرد ؟ اون حتی نمیتونست درست راه بره
و تنها چیزی با خودش داشت گوشیش و لباسای تنش بود
از حیاط خونه بیرون رفت و خودشو به سختی به خیابان رسوند
تاکسی دید و دستشو تکون
ماشین ایستاد و سوار شد
مقصدش کجاست ؟کجا میتونه بره ؟ اصلا جایی رو داره ؟
یاد دختر شیرینش افتاد
۲ سال پیش خونه ای خرید و اونو به اسم هه این زد
هه این خانواده ای یا خونه ی درست و حسابی نداشت پس بهش یه سقف داد و اونجا تبدیل به مکان قرار های دونفرشون فارق از اجتماع قضاوتگر شد
آدرس خونه رو داد و هزنیشو با گوشیش پرداخت کرد
سرشو به پنجره ماشین تکیه داد و به نمای پشت پنجره خیره شد
........
راننده تاکسی:خانم؟خانم!!
+اوه ..بله
راننده تاکسی:رسیدیم
+اه..اها ممنون
پیاده شد و بعد از مرتب کردن موهاش داخل رفت
+خوابه یعنی؟
رمز درو زد و داخل رفت
چراغ های خونه خاموش بودن
احتمال داد که دختر خوابه پس روی پنجه پا آروم آروم به طرف اتاق رفت
در نیمه باز بود چراغ اتاق خاموش بود اما ..چرا صدای ناله ی یک گربه رو میشنید
چرا صدا های آزار دهنده ای از توی اتاق میشنید
درو هل داد و چراغ رو روشن کرد
صحنه ای که میدید رو باور نمی‌کرد
میخواست به خودش بقبولونه که چیزی که داره میبینه یک خوابه
هه این چطور تونست ..چطور تونست بهش خیانت بکنه
+هه این ...تو ..
پسر برهنه از روی هه این بلند شد
هردو ترسیده بودند یا بهتره بگم شکه از حضور اون
+چه ..غلطی میکنی
هه این:اونی ..اونی بزار ..بزار برات توضیح بدم
+توضیح ؟!چطوریه که همتون همینو میگید ؟ واقعا خنده داره
به پسر برهنه نگاه کرد
+با این ؟ اهااا فکر کنم خیلی د**یک میخوای ببخشید که یه دونه ندارم
روبه پسر کرد و گفت
+و باید به تو بگم این دختری که داشتی به فاکش میدادی گی
پسر مضطرب لباس هاشو برداشت و بیرون دویید
دست هاش میلرزید و پاهاش توان ایستادن نداشتند
اما ..اما نمیخواست ضربه ای که خورده رو به اون دختر نشون بده
نمیخواست هه این بویی از غم و عصبانیتش ببره
میخواست داد بزنه و اون دختر و بزنه
اما اون ..دوستش داشت ..
هه این:اونی ..صورتت ..صورتت چیشده
+دهنتو ببند هه این
نفس عمیقی کشید و سمت کمد رفت
ساکی برداشت و لباس های خودش رو توش ریخت
هه این:بزار ..بزار برات توضیح بدم
+دست به من نزننن ..دستای کثیفتو به من نزن ..چندبار تاحالا بهم خیانت کردی؟
هه این:قسم میخورم دست خودم نبودد..قسم میخورم
+دست کی بود پس هه اینن؟؟!!بیخیال..خونه به نام توعه پس همینجا بمون و هرچقدر میخوای س**کس کن
ساک و برداشت و داشت بیرون میرفت که یه چیزی یادش اومد
+ااا راستی ..انگشت من از د**یک اون بزرگتره
انگشت فا**کشو نشونش داد و از خونه بیرون زد
قبل از ورودش به اون خونه شهر همینقدر غمگین بود؟ آدم هایی که داشتن راه خودشونو میرفتن اینقدر آزار دهنده بودن ؟
بند ساکش رو در داخل دستش فشرد وبه بیمارستان رفت
کارت شناسایی همراه نداشت جایی راهش نمی دادن تنها جایی که میتونست بره خوابگاه بیمارستان بود
...........
توی راه گریه می کرد و مردم عجیب نگاش میکردن.البته برای هرکسی دیدن یک دختر با صورت کبود و گریون عجیبه
از این سرنوشته مزخرف حالش به هم میخورد
وارد بیمارستان شد .پرستارها با تعجب نگاهش می‌کردند
یک دفعه تمام توانش را برای راه رفتن از دست داد و روی زمین افتاد و آخرین تصویری که دید دویدن پرستار ها به سمتش بود
..........
چشمانش را کم کم باز کرد
نور سفیدی دید ..گیج بود و نمیتونست اطرافشو درک کنه
چند بار پلک زد و دوباره به دور و بر نگاه کرد
دستگاه ها و بوی مواد ضدعفونی خبر از بیمارستان میداد
دستی کنارش دید
دستی که پر از تتو بود
به بالای سرش نگاه کرد و فردی رو دید ..نور توی صورت فرد افتاده بود و نمیتونست اون رو به خوبی ببینه
فرد صورتش رو جلو آورد و دختر تونست صورتشو ببینه
با اولین نگاه به چشمای مشکی و تیله ای اون پسر ضربان قلبش شدت گرفت و پروانه های وجودش شروع به پرواز کردند
-بیدار شدی ..اسمتو یادته؟
چشماش به قدری جادویی بود که با یک نگاه باعث شد اون دختر سرسخت جادو بشه
-صدامو میشنوی؟
+اه ..اسمم ..نابی ..کیم نابی
...............
واتس آپ گایز
پارت ۲ آپ شد
به هردو فیکشن عشق بورزید
و یه خبر اینکه فیکشن آرامش درون تو در#.boyxgirl به رتبه ی ۲۷ از بین ۲۰ هزار داستان رسیدههه
خیلی خیلی ممنون از حمایتتون🦄💜💜
بریم برای ۱۰ تای برترررر

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now