*I could not*

438 40 0
                                    

+من ..ازدواج نمیکنم
فلش بک ....
از بغل هوسوک بیرون اومد و گفت:من ..من نمیخوام ازدواج کنم
هوسوک:خب میخوای چیکار کنی؟
+کمکم کن،کمک کن فرار کنم
هوسوک:مطمعنی ؟
+اره فقط،مامانمم باید ببرم
هوسوک:سخته
+لطفا..یعنی هیچ کاری نمیتونیم بکنیم؟
هوسوک:چرا یه راه هست ،گفتی دو روز وقت داری ؟
+اوهوم
هوسوک:یه نامه بنویس ،اون نامه رو صبح به دست مامانت میرسونیم
+چطور؟
هوسوک:خدمتکار خونتون هر روز صبح میره خرید اونجا نامه رو بهش میدم
+ایده ی خوبیه
هوسوک:دو روز دیگه تو برو به شرکت پدرت و اونجا بهش بگو که نمیخوای ازدواج کنی
منم تو این فرصت مادرت رو از خونه بیرون میارم و به فرودگاه میبرم با اولین پرواز برید آلمان من یه خونه تو برلین دارم جای امنیه
+ممنون هوسوک
دوباره هوسوک رو بغل کرد
~هی نشستید دل و قلوه میدید؟
+ایشش ..آره دارم دوست پسرتو میدزدم
یونگی:فکر کردی میتونی بهتر از من باشی؟
هوسوک:هی هی من جفتونو دوست دارم اما نوع دوست داشتنم متفاوته
+میدونیم ..من دونسنگتم و اونم کسیه که میخوای شبا روی تخت ..
یونگی:آفرین مغزت خوب کار میکنه
هوسوک:نارنگی نظرت چیه بریم بقیه فیلمو ببینیم ؟
یونگی:ترجیح میدم رو تخت یه فیلم بسازیم
+اه اه برید بیرون حالم بد شد
هوسوک:توهم بیا بیرون فهمیدی؟
+چشم قربان
هوسوک خندید و همراه یونگی رفتن
همینطور که بیرون میرفتن به باسن همدیگه ضربه می‌زدن
نابی اول تعجب و بعد از خنده روده بر شد
+از دست اینا ..امیدوارم نقشه خوب پیش بره
چشم هاش رو پاک کرد تا اثری از اشک ها باقی نمونه
قوطی ابجو هاش رو برداشت و از بالکن بیرون رفت
صبح ....
هوسوک با ست هودی درحالیکه صورتشو پوشونده بود توی فروشگاه منتظر ایستاده بود
بالاخره خدمتکار با سبد توی دستش وارد فروشگاه شد
میخکتست سمتش بره که متوجه مردی شد که صورتشو مثل خودش پوشونده و  از دور به خدمتکار نگاه میکنه
هوسوک:پیرمرد خیلی حواس جمعه
کمی فکر کرد و وقتی نقشه ی B رو ساخت سبدی برداشت و پرش کرد
دویید و از قصد به خدمتکار برخورد کرد
هوسوک:اوه اوه ..ببخشید
~مشکلی نیست الان جمعش میکنم
هوسوک:نه نه بزارید الان خودم جمع میکنم
به چشم های خدمتکار خیره شد و با اشاره نامه رو توی خرید ها انداخت
خدمتکار متوجه شد اول هول شد ولی بعد سعی کرد ضایع نکنه
هوسوک:بفرمایید
~م..منون
هوسوک سری تکون داد و برای اینکه مرد بهش خیره نشه پای صندوق رفت تا خرید هاشو حساب کنه
...
سوار ماشین شد و حرکت کرد
بعد از اینکه دور شد ماسکشو دراورد
هوسوک:اه گرمه
گوشیش زنگ خورد حدس میزد نابی باشه که حدسشم درست بود
هوسوک :الو
+چیشد؟اومد؟
هوسوک:آره بهش دادمش
+اوه ..خداروشکر
هوسوک:نابی برای خدمتکارتون هم نگهبان گذاشته
+چی ؟واقعا؟؟
هوسوک:اوهوم به سختی بهش نامه رو دادم
+ممنون هوسوک ..بازم میگم نمیدونم چطور ازت تشکر کنم
هوسوک:فقط امیدوارم به خیر بگذره تا بتونم به یونگی پیشنهاد ازدواج بدم
+اووو مگه اینکارو تاپ نمیکنه ؟؟
هوسوک:ما زوج خاصی هستیم
+وایی دقیقا شبیه یونگی بود آفرین
هوسوک:پیشرفت کردم نه؟
+ارهه
هوسوک:دیگه دارم میرسم بار باید قطع کنم
+باشه منم داشتم درس میخوندم ،بازم مرسی
قطع کرد و به راهش ادامه داد
......۱ روز بعد
کیفش رو محکم تر گرفت و پشت سر منشی داخل رفت
پ.ن:نابیا، خب بگو ببینم فکر کردی ؟
+بله
پ.ن:خب میشنوم
+من ..ازدواج نمیکنم
پ.ن:چی؟
+نمیخوام ازدواج کنم
پ.ن:انگار اون زن برات مهم نیست
+مهمه خیلی مهمه ..اما ازدواج نمیکنم نمیزارمم به مادرم آسیبی بزنی
پ.ن:خواهیم دید
+بله خواهیم دید جناب کیم
دست هاش رو توی جیبش برد و خوشحال بیرون رفت
ته پاش به بیرون از شرکت رسید گوشیش رو دراورد و شماره ی هوسوک رو گرفت
+الو ،چیشد مامان اومد؟؟
هوسوک:آره الان فرودگاهیم
+هو..خیالم راحت شد الان میام
هوسوک:باشه منتظریم
قطع کرد و تاکسی گرفت
+برید فرودگاه اینچئون
.....
با راه رفتنی ‌که فرقی با دوییدن نداشت داخل رفت
دنبال مادرش می‌گشت که با صدای دلنشینش پیداش کرد
م.ن:نابیاا
دویید سمت مادرش و بغلش کرد
+سلام مامان
هوسوک:باید عجله کنید خیلی زمان ندارید
+بریم مامان بعدا هرچقدر خواستی میتونیم همو بغل کنیم ..بالاخره این کابوس داره تموم میشه
مادرش لبخندی زد و دستشو گرفت
باهم به سمت گیت رفتن
پاسپورت هاشون رو تحویل دادن
~اسمتون ؟
+کیم نابی
~این شمایید درسته
مرد مانیتورش رو چرخوند
+اره ..خودمم
~شما و مادرتون ممنوع الخروج هستید
+چ..چی؟!
~پدرتون ممنوع الخروجتون کردن
+نمی‌فهمم..یعنی  الان من ..نمیتونم برم ؟
~متاسفم
هوسوک:یکبار دیگه چک کنید حتما اشتباه شده
م.ن:ن..نابی
نابی سمت مادرش برگشت و دید که به جایی خیره شده
رد نگاهشو دنبال کرد و دستیار پدرش به همراه چند نفر پشت سرش رو دید
+هوسوک..برو بروو
دست مادرش رو گرفت و کشید
از فرودگاه خارج شدن و به سمت پارکینگ دوییدن
به پشت سرش نگاه کرد و آدم هایی که می دوییدن و دید
وقتی برگشت چند نفر دیگه روهم دید که از جلو دارن میان سمتشون
از هرطرف محاصره شده بود
دستای هوسوک رو گرفته بودن و داشتن می‌آوردنش
+ایشش
~بگیریدش
+ولم کن ..دست بهم نزنن
~پدرتون خیلی بزرگوارن چون بهتون یه شانس دیگه دادن
+بزرگواریش به یه ورم ولم کنیدد
یک دفعه افرادش روی سر مادرش و هوسوک اسلحه کشیدن
+چیکار میکنید ..یه تار موشون کم بشه میکشتمونن
~وقت انتخابه خانم کیم
م.ن:نابی قبول نکنن
بغضش رو قورت داد و گفت
+باشه ..قبول میکنم ..
م.ن:نه نه نابی
+اما یه شرط دارم ..هوسوک و مادرم رو ول کنید
~تصمیم عاقلانه ای گرفتید ..ولشون کنید
+مامان ،خوبی؟ هوسوک تو چی؟؟؟
هوسوک:ما خوبیم ،چرا قبول کردی؟!
+چاره ای نیست ..
~خانم کیم رو همراهی کنید
دستاش دوباره گرفته شد و این دفعه به سمت ون مشکی کشیده شد
+چیکار  میکنید من که قبول کردمم
~دستور رئیسه مادرتون رو هم با ماشین دیگه ای میاریم
+چی میگی ولم کن من با مامانم میام
م.ن:نابی من خوبم نگران نباش
+اما مامان
م.ن:نگران نباش
توی ون نشوندنش و دوتا مرد قوی هیکل هم دورش نشستن
+(داری منو میبینی ؟ چرا کمکم نکردی برم ؟ چرا ؟؟)
در ون بسته شد و ماشین حرکت کرد
.....
با دست های بسته می کشوندنش و به سمت اتاق کیم می‌بردنش
دستیار در زد و بعد چند ثانیه داخل رفت
هلش دادن داخل و درو بستن
پ.ن:امروز زیاد میبینمت
+ازت متنفرم
با سرش اشاره کرد که همه بیرون برن
فقط اونو پیرمرد توی اتاق بودن
~میدونی چیه ..اگر خدمتکار ترسویی نداشتیم نقشت به بهترین شکل اجرا می‌شد اما چیکار کنیم آدم های اینجا خوب میدونن پاشونو کج بزارن کی میشکنتشون
روبه روز نابی ایستاد و بعد از کمی مکث لگدی به پاش زد
+اخخ
نابی روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچیده
پ.ن:فکر کردی میتونی سرمن و شیره بمالی؟؟
لگد دیگه ای به شکمش زد
پ.ن:تو تا آخر عمرت برده ی من ،فهمیدی؟؟
و دوباره و دوباره لگد های متوالی
از درد نفسش بالا نمی اومد
پ.ن:فردا شب یه قرار داری با خانواده جئون
کمی روی دختر خم شد و دستش رو روی شکم او گذاشت
پ.ن:داری چاق میشی ،بهتره تا عروسیت خودتو درست کنی
انگشتش رو چندش وار روی بدنش حرکت میداد
+بهم ..دست ..نزن
از نگاه های زننده و هیزش میشد فهمید چه فکر کثیفی داره
دستش به سمت سینه های دختر میرفت که کسی در زد
پ.ن:بعدا بیا
~قربان کار مهمی دارم
پ‌.ن:بیا تو
بلند شد و برگشت به جای خودش
~قربان مهمون دارید
پ.ن:کیه ؟
~جناب جئون جونگ کوک
.........
سلام سلام
خب اینم پارت جدید 🌚
امیدوارم لذت ببرید
سال نو هم پیشاپیش مبارک 🌚💜
و اینکه فردا تولدمه میتونید برای کادو به همه ی پارت های دو فیکشنم ووت بدید و کامنت بزارید 💜✨️
فردا پارت جدید استثنایی داریم
مراقب خودتون باشیدد

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now