*from now ,I can't live anymore*

398 47 5
                                    

جونگ کوک با شنیدن صدای نابی دویید و داخل خونه رفت
-چیش..اوه فاکک
با دیدن جنازه وسط اتاق روش رو برگردوند و دستی روی چشم هاش کشید
+چ..چه..‌اونه؟!
-فاک ..اره
+ز..زنگ ..بزن ..پ..پلی..
با شنیدن صدای بلندی که از داخل اتاق بود حرفش نصفه مونده
چیزی داشت به در ضربه میزد
نابی سمت در رفت و جونگ کوک زودتر رفت
-من اول میرم
جونگ کوک دستگیره ی در رو چرخوند و در باز شد
نابی نور گوشیش رو داخل اتاق انداخت
هرلحظه همه چیز توی اون خونه داشت ترسناک تر میشد
سه تا دختر درحالی که به نرده های شوفاژ بسته شده بودن و دست ، پا و دهنشون بسته بود روی زمین افتاده بودن و گریه میکردن
نابی با دیدن گریه ها و فریاد هایی که به خاطر چسب روی دهنشون فقط یه سری صداهای نامفهوم بود به سمتشون رفت و چسب ها رو از روی دهنشون کند
جونگ کوک هم مشغول باز کردن دست و پاهاشون شد
یکی از دختر ها گفت :اون داره میمیره ..لطفا،لطفا بهش کمک کنید
به دختری اشاره کرد
نابی و جونگ کوک به دختر نگاه کردند
اون دختر واقعا داشت میمرد
سمتش رفتن و جونگ کوک ضربان قلبشو چک کرد
-خیلی ضعیفه..زنگ بزن آمبولانس
+ب..باشه
نابی گوشیش رو دراورد و با پلیس و آمبولانس تماس گرفت
دوتا دختر نشسته بودن بالای سر اون یکی دختر و گریه میکردن
نابی سمتشون رفت و سعی کرد یکی بینشون فاصله ایجاد کنه تا جونگ کوک بتونه کارش رو انجام بده
+هیشش ..نگران نباشید الان پلیس و دکترها میان ..این آقا هم دکتره ..نگران نباشید ...
دختر هارو بغل کرد و تلاش می‌کرد تا ارومشون کنه
...........
پلیس ها و آمبولانس اومدن
دختر هارو با آمبولانس به بیمارستان بردن و نابی و جونگ کوک همراه پلیس ها به اداره ی پلیس رفتن
روی صندلی نشسته بودن و به صندلی خالی متعلق به پلیس خیره شده بودن
-خوبی؟
+اره ..فقط .‌.یکم هنوز شوکه ام
جونگ کوک دستش رو روی شونه ی نابی گذاشت چند ضربه ی آروم زد
همون لحظه صدای پلیسی که از پشتشون میومد اون هارو به خودشون آورد
~ببخشید منتظر موندید
پلیس پشت میز رفت
روی صندلیش نشست و گفت :خب از کجا باید شروع..شما ..کیم ..نابی ؟
نابی با دیدن اون شخص آشنا تعجب کرد
+کیم نامجون شی؟!
نامجون:اوه ،درسته پس خودتونید شما هم جئون جونگ کوک شی درسته؟
-بله
نامجون :اوه ،چند سال گذشته ؟ ۶ یا ۷ سال درسته ؟ یک دفعه اسباب کشی کردید رفتید ،فکر میکردم اتفاقی بینتون افتاده اما الان دیدن شما باهم  باعث دلگرمیه .چرا یک دفعه اسباب‌ کشی کردید؟
نابی لبخند زورکی زد و گفت :خب ..داستانش طولانیه
نامجون:اها ..درسته دیروقته باید زودتر کارمون رو انجام بدیم
+درسته
نامجون:خب ،چه نسبتی با چه اون شی دارید؟
-همکار
نامجون :توی یک بیمارستان کار می‌کنید؟ برای تحقیقات میپرسم ،چون باید ثابت بشه که همکارید
-بله ،تکی یه بیمارستان کار می‌کنیم
نامجون:خب ،این وقت شب اونجا چیکار میکردید ؟
-نزدیک یک هفته بود که نیومده بود بیمارستان ،از بیمارستان باهاش تماس گرفتن اما جواب نداد یک چیزی رو هم جا گذاشته بود پس این بهونه ای شد و  اومدیم ببینیم کجاست
نامجون:چرا شما دنبالش گشتید ؟ خانم چه اون شی داخل بخش کودکان کار می‌کرد و شما بخش قلب .
-اطلاعاتتون کامله ،پس باید بدونید چرا
نامجون :میخوام دلیلشو خودتون بگید چون دوربین داره این مکالمه رو ظبط میکنه
+جونگ کوک صاحب بیمارستانه
-صاحب که نه ،فعلا پدرم مدیریتش میکنه تا وقتی که درس من تموم بشه .پدرم سنش بالاست پس اینکارو به من سپرد
نامجون :متوجه شدم ..ممنون که همکاری کردید
+تموم شد ؟
نامجون :بله تموم شد
+ببخشید میتونم چنتا سوال بپرسم؟
نامجون :بله بپرسید
+اون دختر ها حالشون چطوره ؟ چرا اونحا بودن ؟ چه اون شی ..اون چرا مرده بود؟
نامجون :قبل از مکالممون با بیمارستان تماس گرفتم ،حالشون خوبه ،اون دختری که حالش وخیم بود فعلا توی بخش مراقبت های ویژه است .درمورد بقیه ی سوال هاتون باید بگم که هنوز هیچی نمیدونیم ،جواب کالبد شکافی نیومده و باید تحقیقاتمون رو شروع کنیم
+میتونید بعد از اینکه چیزی فهمیدید به ماهم بگید ؟
نامجون :اطلاعات فقط به افراد نزدیک داده میشه
+نمی‌تونید کاری کنید ؟ لطفا
نامجون : متاسفم اما این قانونه
+یعنی هیچ..
نامجون :متاسفم
-نابی ..بیا بریم ..ممنون نامجون شی
نامجون :بازم ازتون معذرت میخوام
جونگ کوک شونه های نابی رو گرفت و بلندش کرد و باهم از پاسگاه بیرون اومدن
به نابی کمک کرد که سوار ماشین بشه و بعد هم خودش سوار شد
-حالت خوبه؟
+نمیدونم ..خیلی گیج شدم جونگ کوک ..خیلی
-میخوای بریم یه جایی که یکم حالت بهتر بشه ؟ تهیونگ اینطوری ببینتت شک میکنه
+اه ..تهیونگ رو به کل فراموش کرده بودم
-خب موافقی بریم یه جایی ؟
+کجا ؟
-فقط بگو اره یا نه
+...ا..اره
-خب پس بزن بریم
بعد از روشن کردن ماشین به سمت مقصدشون رفتن
........
موزیک ملایمی پخش می‌شد و جونگ کوک به جاده و نابی به آسمون تاریک خیره شده بود
نمیتونست اون تصویر از چه اون رو فراموش کنه
نمیتونست لحظه ی مرگ مادرش رو از سرش بیرون کنه
نمیتونست .....بودن جونگ کوک رو درک کنه
سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد
چرا نمیتونست این گره ی کور رو باز کنه
هرچقدر تلاش می‌کرد فقط و فقط این گره رو سخت تر و سخت تر می‌کرد
چشم هاش رو بست و دم عمیقی گرفت
جونگ کوک متوجه کلافگی نابی شد
-تقریبا رسیدیم
نابی چشم هاش رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد
وارد یک جنگل شدن و جونگ کوک از لابه لای درخت ها می گذشت تا اینکه به جایی رسیدند که دیگه نمیتونستن با ماشین جلو برن
-پیاده شو
جونگ کوک نگخ داشت و از ماشین پیاده شدن
-دنبالم بیا
+خیلی تاریکه ،نمیتونم جلومو ببینم
جونگ کوک سمت نابی رفت و دستش رو گرفت
-همیشه لازم نیست ببینی ،بعضی اوقات باید اعتماد کنی
همینطور که دستش رو گرفته بود نابی رو دنبال خودش کشید
انگشت هاشون توی هم قفل شده بود و از بین درخت ها رد میشدن
بعد از مسافت کوتاهی به بوته ی بزرگ برگی رسیدن
جونگ کوک بوته رو کنار زد و اول اجازه داد نابی رد بشه
وقتی از اون بوته گذشتن انگار وارد دنیای دیگه ای شدن
آسمون با ستاره ها  روشن شده بود و کهکشان راه شیری توی آسمون خود نمایی می‌کرد
دره ی بزرگی روبه روشون بود
نابی با دیدن این همه زیبایی دهن باز مونده بود
اونجا ..مثل یک بهشت گمشده بود
+این ..خیلی ..قشنگه
-قشنگه نه؟چند سال پیش وقتی توی جنگل گمشده بودم اینجا رو پیدا کردم
+باورم نمیشه همچین جایی وجود داره
-اینجوری فکر کن که این یه دنیای دیگست ، لازمه که اتفاقاتی که توی اون یکی دنیا افتاده رو بیاریم اینجا ؟ نه
نابی لبخند کمرنگی زد
-بیا
پشت سر جونگ کوک به لبه ی پرتگاه رفتن
جونگ کوک لبه ی پرتگاه نشست و به نابی اشاره کرد که اون هم بشینه
نابی با احتیاط کنار جونگ کوک نشست و به ته پرتگاه نگاه کرد
-یه رودخونه اونجاست ،منتهی الان معلوم نیست
+باید حتما وقتی روزه بیام اینجا ،انگار این دنیا خیلی چیزا داره که باید ببینم
-درسته
نابی نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد
+دیگه بوی شهر نمیاد
-اوهوم
نابی اروم پاهاشو لبه ی پرتگاه تکون میداد و به دره ی تاریک خیره شده بود
-مسافرت دوست داری کجا بری؟
+مسافرت ؟ چه سوال یه هویی
-دنیای جدید  ،بحث جدید
+درسته...خب دوست دارم برم گوانگجو
-گوانگجو ؟ چرا؟
+اونجا جاییه که تا ۱۰ سالگی بزرگ شدم ..دیگه بعد از اون نتونستم برم اونجا
-با هوسوک ؟
+اوهوم ..تا ۱۰ سالگی من پیش هوسوک زندگی میکردم ،با خوانواده اون .اما بعد از اون مجبور شدم بیام سئول
-همیشه برام سوال بود که چرا پدرت از پدر هوسوک بی زاره
+نمیدونم ..تا وقتی گوانگجو بودم رابطشون خیلی خوب بود اما یک دفعه رابطشون بد شد یه جورایی برای همین مجبور شدم بیام سئول
جونگ کوک سری تکون داد به این معنی که متوجه شده
+فکر کنم مجبوریم تا شروع شیفتمون اینجا باشیم..تو برو خونه جونگ کوک تا همین الان هم خیلی اذیت شدی
-توی خونه بودن خیلی بدتره ..الان حالم خوبه
+مطمعنی؟
-اوهوم
+خب باید یکم بخوابیم ،توی ماشین بخوابیم ؟‌
-بخوابیم
جونگ کوک بلند شد و منتظر شد تا نابی هم بلند
نابی از سر جاش بلند شد و روی لباس دست کشید تا خاک های روی لباسش پاک بشن
همینطور که مشغول بود سمت جونگ کوک چرخید و قدم اول رو گذاشت که یک دفعه پاش روی سنگی رفت و تعادلش رو از دست داد
لحظه ای شوک شد و داشتواز عقب میوفتاد که جونگ کوک سریع دستش رو گرفت و اون رو سمت خودش کشید و نابی توی بغل جونگ کوک رفت
هردو تند تند نفس می‌کشیدند و خیلی ترسیده بودن
نابی نگاهش رو به جونگ کوک داد و هردو به چشم های هم خیره شده بودن
توی چشم هردوشون ترس موج میزد
بدن سرد نابی به بدن گرم جونگ کوک چسبیده بود و اون حس تضاد باعث میشد قلبشون تند تر بزنه
تن سخت جونگ کوک و تن نرم و نازک نابی به تپیدن قلبشون قدرت می‌بخشید
نابی یک دفعه به خودش اومد و از بغل جونگ کوک بیرون اومد
-ح..حالت ‌‌.‌.خوبه؟
+ا..آره ..اه چقدر دست و پا چلفتیم
-اشکال نداره
..بیشتر فقط مراقب باش ...بریم بخوابیم
+باشه..بریم
سمت ماشین رفتن
صندلی های ماشین رو عقب دادن و دراز کشیدن
-شب بخیر
+شب بخیر
بهم پشت کرده بودن و چشم هاشون رو بسته بودن ..هردو داشتن به چند ثانیه ی پیش فکر میکردن
فکرشون بهم ریخته و بدنشون مثل یک قوری  پر از آب جوش بود
با چشم های بسته توی اون موقعیت فقط میخواستن خودشون رو از اون حس آزار دهنده نجات بدن
........
ساعت ۶ صبح به بیمارستان برگشتن و مثل هر روز عادی دیگه شیفتشون رو تموم کردن
بعد از عوض کردن لباس هاشون از هم خدافظی کردن و هرکدوم راه خودشون رو رفتند
اما مقصد نابی خونه نبود ..قبل از اون باید کاری انجام می‌داد
........
در پاسگاه رو هل داد داخل رفت
پلیسی سمتش اومد و میخواست حرفی بزنه اما نابی شخص مورد نظرش رو پیدا کرده بود پس بدون توجه به اون شخص سمت نامجون رفت
+نامجون شی
نامجون : اوه ..سلام .+میشه لطفا چند دقیقه صحبت کنیم ..لطفا فقط چند دقیقه
نامجون به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد بقیه پلیس ها دارن نگاهشون میکنن
نامجون : خب ..بیاید بیرون صحبت کنیم
به در اشاره کرد و بیرون رفتند
توی حیاط ایستاده بودن
نامجون :چیزی میخورید؟ قهوه ،چایی یا ..
+نه ممنون..وقتتون رو خیلی نمیگیرم فقط میخوام چیزی رو بهتون بگم
نامجون : خب گوش میدم ،بفرمایید
+نامجون شی ..مادر من دو هفته ی پیش وقتی داخل بیمارستان بستری بود به طرز مشکوکی فوت شد ..دکترا گفتن به خاطر شوک بوده اما من نیم ساعت قبل پیشش بودم و حالش کاملا خوب بود .در طول بستری شدن مادر من دکتر های زیادی به اون سر میزدن اما چه اون شی آخرین کسی بوده که قبل از فوت مادر من بهش سر زده بوده .چه اون شی دو روز بعد از فوت مادرم از بیمارستان استفا داد و الان بعد از دو هفته مرده ..من میخوام دلیل اصلی مرگ مادرم رو پیدا کنم
نامجون :نابی شی ..خیلی تسلیت میگم و من درکتون میکنم که حتما بعد از مرگ مادرتون شوکه شدید ،اما ..
+این هارو نگفتم که مجبورتون کنم کمکم کنید ..من فقط دارم ازتون خواهشی میکنم ..این به شما بستگی داره که قبول کنید یا نه و من صمیمانه به تصمیمتون احترام میزارم .این شماره ی منه (کارتی به نامجون داد ) لطفا فکر کنید و بعد بهم بگید..
نابی میخواست بره که یک دفعه چیزی یادش اومد
+اها راستی ..من در هرصورت تلاش خودمو میکنم که دلیل اصلی مرگ مادرمو پیدا کنم ..ببخشید که وقتتونو گرفتم ..
گفت از پاسگاه بیرون رفت
سوار ماشین شد
چند نفس عمیق کشید..فشار زیادی رو روی خودش حس میکرد
دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و چشم هاش رو بست
در تلاش بود که تنفسش رو منظم کنه که یک دفعه با ضربه ای که به شیشه خورد ضربان قلبش بالاتر رفت
برگشت و به شیشه ماشین نگاه کرد ،نامجون بود
شیشه رو پایین داد
نامجون :میتونم الان جوابتونو بدم ؟
نابی گیج به نامجون خیره شده بود
نامجون پاکتی رو روی صندلی گذاشت
نامجون:اینارو براتون کپی گرفته بودم ..دیشب بعد از رفتن شما یه سری اطلاعات به دسمتون رسید .بعد از خوندنشون چک کردن یه سری چیز ها متوجه یه موضوعی شدم که فکر کردم شاید نیاز باشه شماهم ببینیدش
+من ..؟
نامجون :بله ..بعد از شنیدن حرف هاتون مطمعن شدم که باید بهتون بدمشون .امیداورم بتونه بهتون کمک کنه .میبینمتون
میخواست بره که با حرف نابی ایستاد
+نامجون شی ...ممنونم
نامجون لبخند زد و گفت :موفق باشید
و رفت
اول به پاکت و بعد به رفتن نامجون نگاه کرد
یکم استرس گرفته بود
پاکت رو باز کرد و برگه هارو بیرون آورد
با دقت میخوندشون و چیزی نمی‌دید که بهش کمک کنه تا اینکه اون رو دید ...
..........
بعد از پارک کردن ماشین پیاده شد و سمت خونه رفت
بعد از دو روز اومده بود خونه
رمز درو زد و داخل رفت
چراغ های خونه خاموش بودن و فقط چراغ یک قسمت روشن بود
تهیونگ توی همون قسمت روشن از خونه روبه ی شومینه روی صندلی نشسته بود و جام شرابی توی دستش بود
+سلام
تهیونگ :سلام
تهیونگ حتی برنگشت که نابی رو ببینه
+چیزی ..شده ؟ (حالش خیلی بد بود و فقط میخواست تهیونگ چیزی از این موضوع نفهمه )
تهیونگ:خودت چی فکر میکنی ؟
+ها..چی میگی؟ نکنه باز مستی؟
یکدفعه صدای خنده ای که متعلق به تهیونگ بود سکوت خونه رو شکست
نابی جلو رفت و روبه روی تهیونگ ایستاد
+تهیونگ اصلا حوصله ندارم ،مسخره بازی درنیار
تهیونگ :حتما خسته ای نمیخوای استراحت کنی ؟
+خسته ام ولی این حال عجیب تو اجازه ی استراحت کردن بهم میده ؟
تهیونگ :اوه ..مگه با جونگ کوک چیکار کردید که خسته ای؟ بودن با جونگ کوک خسته کننده بوده ؟ یا کاری انجام دادید که باعث شده خسته بشی ؟
+چ..چی میگی ؟! ف‌..فکر کنم واقعا مستی ..هرموقع سر عقل اومدی باهم حرف می‌زنیم، میرم توی اتاقم
نابی برگشت و میخواست بره که تهیونگ بلند شد و به سرعت مچش رو گرفت و اون رو سمت خودش کشید
+ چیکار میکنی
تهیونگ :با اون حرومزاده تا صبح چه غلطی میکردی!
+تهیونگ چی میگی ؟؟ خواب دیدی؟؟
تهیونگ : اره خواب دیدم ..توی خواب اومدم بیمارستان که برات غذا بیارم چون فکر میکردم خسته ای اما یکی از اون پرستار ها گفت که همراه جونگ کوک رفتی و صبح زنگ زدم و گفت با جونگ کوک برگشتی .اره همه ی اینا توی خواب بوده
نابی لحظه ای زبونش بند اومد
+تهیونگ ما ..
تهیونگ :تا صبح با اون حرومزاده چه غلطی میکردی هااا؟؟
+تهیونگ بزار توضیح بدم ما فقط ..
تهیونگ : توضیح ؟ ااا ..نکنه میخوای داستان سکستونو برام تعریف کنی ؟
نابی با کامل شدن جمله ی تهیونگ سیلی محکمی به صورتش زد
تهیونگ شوکه شده بود و انگار اون سیلی باعث شده بود که به خودش بیاد
نابی پاکت رو توی صورت تهیونگ پرت کرد
+واقعا میخوای بدونی چیکار میکردیم؟؟ باشه بهت میگم ،تا صبح دنبال دلیل اصلی مرگ مامان بودیم تا صبح دنبال چنتا سرنخ بودیم که همشون دود شدن و رفتن هوا!!!
تهیونگ : د..دلیل ..دلیل اصلی..م.مرگ ..مامان؟!
+حالا فهمیدی داشتیم چیکار میکردیم ؟؟ واقعا ازت نا امید شدم تهیونگ ..کم کم داشتم فکر میکردم عوض شدی اما انگار ..فقط بدتر شدی
تهیونگ سمت نابی رفت و شونه هاش رو گرفت و گفت : نابی ..یعنی چی دلیل اصلی ؟؟ مگه ..مگه مرگ مامان ..به خاطر
..به خاطر شوک نبوده ؟!
نابی پوزخندی زد و گفت :میبینم که به خودت اومدی ؟
تهیونگ :نابی التماست میکنم ..بهم بگو چیشده
+چی میشد اگر از اولش فقط به حرف هام گوش میدادی ؟
تهیونگ :نابی منو ببخش ،ببخشید ..من ..از دیشب هزار تا فکر کردم ..لطفا لطفا ..منو ببخش
یک دفعه نابی رو ول کرد و روی زانو هاش نشست
تهیونگ :التماست میکنم
نابی با دیدن حال تهیونگ اعصبانیتش فروکش کرد ،اون هم روی زانو هاش نشست و شونه های تهیونگ رو گرفت
+این چه کاریه ؟! بلند شو
تهیونگ :نابی ..به خاطر مامان .‌لطفا لطفا
+تهیونگ بلند شو
تهیونگ:التماست میکنم نابی
+اهش ..باشه بلند شو لطفا
همینطور که شونه های تهیونگ رو گرفته بود کمکش کرد بلند شه
روی مبل نشستن و تهیونگ به نابی خیره شده بود و منتظر بود که نابی شروع کنه
+روزی که مامان فوت شد من نیم ساعت قبلش با مامان بودم ..اون حالش خیلی خوب بود ..اما وقتی بعد نیم ساعت برگشتم دیدم که همه ی دکتر ها توی اتاقن و اون اتفاق افتاد ..خیلی بهش فکر کردم و هر باب به یک نتیجه می‌رسیدم، این که این خیلی عجیب و غیر منطقیه. به جونگ کوک گفتم چون میتونست بهم کمک کنه و برام اطلاعات جمع کنه این کار براش مثل ابخوردنه. وقتی کالبد شکافی مامان و پیدا کرده بود .........
همه چیز رو از پرونده ی دو برگه ای کالبد شکافی تا پیدا کردن جسد چه اون رو براش تعریف کرد
تهیونگ شوکه شده بود .
نمیدونست باید چی بگه ،چیکار کنه
اون عصبانی بود ،ترسیده بود ،غمگین بود و ...
از درون نابود شده بود
+تا امروز عصر هیچ چیزی نداشتیم اما توی اون پاکت یه چیزی هست ..حالا که فهمیدی ،بهتره بخونیش
بلند شد و بعد دادن پاکت به تهیونگ به اتاقش رفت .
وارد اتاقش شد
در رو بست و کیفش رو گوشه ای پرت کرد
کتش رو دراورد و روی زمین انداخت
همینطور که لباس تنش بود وارد حموم شد و زیر دوش ایستاد
چشم هاش رو بست و آب سرد رو باز کرد
با ریختن آب سرد روی بدنش اشک هاش روی گونش سر خوردن
دیوار رو گرفته بود تا بتونه تعادل خودش رو حفظ کنه
ضربه های محکمی به قفسه ی سینش میزد تا بتونه نفس بکشه
+چرااااا ...چرااا مننن...چرااا ..چرا ..
روی زمین افتاد و گریه هاش شدت گرفت
دیگه نمیتونست ..دیگه قدرت ادامه دادن نداشت
.........
سلام سلاممم
بعد از یه غیبت تقریبا طولانی بالاخره من برگشتم با پارت جدید
اما فقط این پارت نیست ،قول دادم که دست پر برگردم و دست پر برگشتم 🥹
اینجا خداحافظی نمی‌کنم چون بعد این پارت بلافاصله یه پارت دیگه آپ میشه ،امیدوارم دوستشون داشته باشید 🩵

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now