*fire and life*

439 44 8
                                    

چیزی رو که می دید باور نمی‌کرد
-ن ..نابی!
جیمین :چی؟چیزی گفتی؟
چشم هاشو رو هم فشار داد و دوباره باز کرد اما دیگه خبری از دختر نبود
-(ایش ..فکر کنم به خاطر دفتره)
به جای دختر ،پسر قد بلندی رو دید که با دیدن جونگ کوک از جاش بلند شد
-کیم تهیونگ
تهیونگ:جونگ کوک ،خیلی وقت گذشته نه؟
-پس بالاخره برگشتی
تهیونگ :برگشتم اما با تغییر ناچیزی
-هیچکدوم نمیتونیم تغییر کنیم ..میتونیم؟
تهیونگ :صددرصد که نه
تهیونگ دستش رو جلو آورد و جونگ کوک گرفتش
بهم دیگه دست دادن و جونگ کوک روی قسمتی از کاناپه نشست
یونگی:بهترین ویسکی شهر خریدم
لیوان ها رو بهشون داد و نشست ، هوسوک هم توی بغلش نشست
یونگی:امتحان کنید
جونگ کوک یک قلپ خورد از طعمش متعجب شد
تهیونگ:هومم ،همیشه سلیقه ی خوبی توی انتخاب نوشیدنی داری
-این ..ویسکی موردعلاقشه
همشون به لیوان هاشون و بعد به جونگ کوک نگاه کردند
-میگفت سوزش خوشمزه ای داره
هوسوک به بازوی یونگی زد و در گوشش گفت :چرا اینو خریدی
یونگی:یادم نبود ..
جیمین:چیزه..خب ..
همون موقع زنگ خورد
جیمین:عه پیتزا هارو آوردن
جونگ کوک لیوان رو سر کشید و پالتوش رو دراورد
جیمین دم در رفت و پیتزا هارو گرفت و برگشت پیششون
جیمین:بیاید بخوریم دیگه
بلند شدن و پای میز رفتن
بعد از اینکه همشون نشستن شروع به خوردن کردن
هوسوک:چقدر وقت بود اینطوری دور هم نبودیم
جیمین:آره باید بیشتر دورهم جمع شیم
یونگی:من همین الانم از خواب و س*ک*سم زدم اومدم ،ماهی یک بار لطفا دور هم جمع شید
خندیدن و به خوردن ادامه دادن
باهم حرف می‌زدن، میخندیدن و بحث میکردن
اما جونگ کوک و تهیونگ غذا خوردن با سکوت رو ترجیح دادن
.......
میز غذا رو جمع کردن و توی پذیرایی رفتن
جونگ کوک سیگارش رو برداشت و به بالکن رفت
یک نخ دراورد و بین لبهاش گذاشت ،دستش رو دور آتش فندک نگه داشت تا خاموش نشه
سیگارش رو روشن کرد و پکی بهش زد
به پاکت سیگارش نگاه کرد
-تاج و آتیش
فلش بک ....
از سر و صدای داخل خونه خسته شده بود و با لیوان آبجوش به بالکن رفت
وقتی وارد بالکن شد فهمید اون تنها کسی نبوده که از سروصدا خسته شده
دختر سیگار دستش بود و هر چند ثانیه یک بار پکی بهش میزد
-نمیدونستم سیگار میکشی
دختر با شنیدن صدای پسر برگشت و نگاهی بهش انداخت و دوباره روشو برگردوند
+حالا میدونی
-چه مارکیه؟
+تاج و آتش..لوگوش جذاب بود برای همین خریدمش .انگار داره میگه حتی پادشاه هم با یک چیزی که برای جسم و روحش مضره میتونه آتیش بگیره و نابود بشه
-پادشاه اتیش بگیره و نابود بشه ؟ چه مسخره
+اما واقعیته
-به نظر من مسخرست ..بزار ببینم دکتر سیگار میکشه ؟
+وقتی متخصصمون سیگار میکشه دکتر عمومی دیگه باید دراگ بزنه
-تو از کجا فهمیدی من سیگار میکشم؟
+کار سختی نیست ،ماشینت بوی سیگار میده ،توی خونت زیرسیگاریت همیشه پره ،دهنت بوی سیگار میده و همیشه توی قسمت مخصوص سیگار کشیدن بیمارستان میبینمت
-دهن من بوی سیگار میده ؟
+اوهوم
جونگ کوک دستش رو جلوی دهنش گرفت و هاه کرد و بعد بو کرد
-بو نمیده که
دختر بهش نزدیک شد و گفت :توی ساحل که بو میداد
سیگارش رو توی لیوان آبجوی پسر انداخت و رفت
جونگ کوک که دهنش باز مونده بود اول نگاهی به رفتن دختر و بعد به لیوانش انداخت
-واو
لیوانش رو کنار گذاشت و به آسمون خیره شد
پایان فلش بک ....
تو فکر بود که یک دفعه با صدای اشنایی به خودش اومد
تهیونگ:چیکار میکنی ؟
-تماشای منظره ،سیگار
تهیونگ :یدونه هم به من بده
یک نخ دراورد بهش داد و با فندکش براش روشنش کرد
-زندگی توی آلمان خوب بود؟
تهیونگ :نمیدونم..جسمم توی آلمان بود اما روح و ذهنم اینجا
جونگ کوک پک قوی تری به سیگار زد و دودش از دهنش بیرون داد
-پدرت برگشت ؟
تهیونگ :نه توی آسیا درحال چرخشه
جونگ کوک پوزخند زد و پک آخر و به سیگارش زد
سارش رو انداخت و با پاش خاموشش کرد
-هوا سرده برمیگردم داخل
داخل برگشت و روی کاناپه دراز کشید
گوشیش رو برداشت و مشغول بازی کردن شد
.....
با شنیدن جیغ و داد کسی از خواب پرید
به اطرافش نگاه کرد، شعله های زرد و قرمز همه جارو فرا گرفته بود
ترسیده بود و به سوختن خونه نگاه میکرد
عقب می رفت و سعی می‌کرد از اون آتیش دور بشه
قطره های عرق روی پیشونیش سر میخوردن و بدنش به لرزش افتاده بود
-آ..آتیش
به سمت خروجی دویید و درو باز کرد اما با دیدن اون متوقف شد
-ت..تو
~جونگ کوکا ..جونگ کوکا نجاتم بده
دختر نیمه برهنه بود و بدنش پر از زخم
~میسوزه
جونگ کوک ترسیده بود .میخواست دختر رو لمس  کنه اما نتونست
حتی توان نگاه کردن به زخم هاش رو هم نداشت
-متاسفم..متاسفم
~خیلی داغه ..درد داره جونگ کوکا ..نجاتممم بدههه
-نه ..نههه
با شک از خواب پرید
قفسه سینش با سرعت بالا و پایین میشد و پیشونیش از عرق خیس شده بود
نفس نفس میزد و نمیتونست نفس بکشه
دستی روی گردنش کشید و به دور و برش نگاه کرد
همه جا تاریک بود اما دوتا پا دید که به خاطر نور ماهی که روشون افتاده بود قابل دیدن بودن
-تو..کی هستی ؟
تهیونگ:کابوس دیدی؟
-تهیونگ؟ایشش..چرا تو تاریکی نشستی
فندکی که تمام مدت دستش بود و باهاش بازی کرد رو توی دستش چرخوند و روشنش کرد
شعله رو جلوی صورتش گرفت و گفت :آتیش بود ؟
-چی؟
تهیونگ:داشت میسوخت ؟
-تو ..از کجا ..میدونی ؟!
فندک رو خاموش کرد و بلند شد
دست هاش رو توی جیبش برد و به درخشش نور های سفید توی آسمون خیره شد
تهیونگ:توی خواب حرف میزدی ،میگفتی ،آتیش یه چیز اینشکلی
-اه ..آره..احتمالا به خاطر آبجوی زیادیه که خوردم ،بهتره برگردم خونه خودم
تهیونگ:صبح برو
-همین الان تا هیونگا خوابن برم بهتره
کت چرمش رو از روی مبل برداشت و گوشیش رو توی جیبش گذاشت
-من رفتم
تهیونگ :میبینمت
جونگ کوک بی سروصدا از خونه بیرون رفت و سوار ماشینش شد
دکمه استارت رو فشرد و ماشین در چند ثانیه روشن شد
پاش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد
توی سیاهی شب رانندگی میکرد و به سمت خونش میرفت
همزمان که نگاهش به جلوش بود به خوابی که دید فکر می‌کرد، چرا باید اون خوابو می دید ؟چرا اون دختر داشت ازش تقاضای کمک می‌کرد یا اصلا چرا داشت میسوخت ؟
همه این ها سوالاتی توی ذهن جونگ کوک بودن که انگار قرار بود معما های جدیدش باشن
با صدای بوق بلند که قطع نمیشد و مطعلق به کامیون بزرگی بود  به خودش اومد
از بغل نور تیزی روی صورتش افتاده بود دستش رو روی چشم هاش گذاشت و هر لحظه منبع نور نزدیک و نزدیکتر شد
تا اینکه صدای بلندی توی شهر پیچید و اون نور آخرین تصویری شد که جونگ کوک دید و به خاطر سپرد ..
دیدش تار بود
لامپ هایی که نور سفید داشتن به سرعت رد میشدن یکی بعد از دیگری ظاهر میشد
صدای چرخ تخت که روی سرامیک های سرد میچرخیدن سکوت  و میشکست
غیر واضح صداهای اطرافش رو می شنید
~سریع ببریدش اتاق عمل ،جونگ کوک شی صدای منو می‌شنوید  ؟جونگ کوک شی ؟؟
به دختری که بالای سرش بود خیره شد
~جونگ کوک ،پس بالاخره اومدی
-م..من ...دلم برات ..تنگ شده بود ..
دختر لبخند زد و بهش خیره شد
-دوست..ت ..دارم
یک دفعه دختر از جلوی چشم هاش ناپدید شد
کجا رفت؟ عشق زندگیش که داشت از دیدنش لذت می‌برد کجا رفت ؟
~جونگ کوک شی میدونی اینجا کجاست ؟اینجا بیمارستانه
-ب..بیمار..ستان ؟
دیدش تارو تارتر شد که درآخر فقط سیاهی موند
پرستار ها تخت رو سریع می کشوندن و به سمت اتاق عمل میرفتن
بعد از اینکه به اتاق عمل رسیدن اون رو به کمک هم بلند کردن و روی تخت مخصوص گذاشتند
دکتر که دست هاش رو ضدعفونی کرده بود وارد اتاق شد
~وضعیت بیمار
~فشار خون یکم  پایینه و ضربان قلب پایین اما ثابته
~بیاید شروع کنیم ،همتون باید با دقت کارهاتون رو انجام بدید، فهمیدید ؟
~×؟بله
~مِس
کمک دکتر مس رو توی دست دکتر گذاشت و عمل شروع شد
.....
~جونگ کوکا ،جونگ کوکاا بیا اینجا
به جنگل سرسبز و رنگین کمان توی آسمون نگاه کرد
آروم آروم قدم زد و به سمت دختر رفت
منظره ی بی نظیری که می دید رو باور نمی‌کرد
-اینجا ..بهشته ؟!
~هرچی دوست داری اسمشو بزار
-تو اسمشو چی گذاشتی؟
~زندگی
-زندگی ؟
~اوهوم
-چرا زندگی ؟
~میتونم به سکوت گوش کنم ،به صدای پرنده ها ،به صدای آبشار و به درختای سبز و گل های رنگی نگاه کنم ،حتی میتونم این لباسای گل دار و حریر بپوشم .بهتر از همه ی اینا میتونم آواز بخونم و برقصم ؛اگر این زندگی نیست پس چیه ؟
-درسته ..این زندگیه
دختر لبه های دامنش رو گرفت ،آواز خوند و رقصید
جونگ کوک تماشاش می‌کرد و می‌خندید
به دختر خندون و خوشحال نگاه میکرد ،این چیزی بود که جونگ کوک اسمش رو میزاشت *زندگی* اون دختر برای اون زندگی بود
با ایستادن دختر ریشه ی افکارش پاره شد
-چیشد؟
~ولی تو نمیتونی اینجا بمونی
-چی ؟چرا؟
~فقط یک راه هست که بتونی بمونی
-چه راهی؟
دختر دست جونگ کوک رو گرفت و کشید
~بیا بهت میگم
دویدن و دویدن
جونگ کوک هیچ ایده ای نداشت که جرا نمیتونه بمونه و چطوری میتونه بمونه ولی باز هم پا به پای دختر دویید
اینقدر دویدن که بالاخره به آخر راه رسیدن
~رسیدیم
جونگ کوک که از خستگی نفس نفس میزد چند مشت به قفسه سینش زد و وقتی بهتر شد به روبه روش نگاه کرد
یک پرتگاه بود
پرتگاه گاهی ‌که به یک دره بزرگ و تاریک متصل بود
~باید بپری
-بپرم؟چرا؟
~برای اینکه بتونی بمونی ،بمونی و زندگی کنی
-اگر بپرم ..میتونم پیشت بمونم؟
~اره تا آخرش تا هروقت که بخوایم میتونیم پیش هم باشیم ،میخوای تا آخر عمر زندگی هم بشیم؟
-ا..آره..میخوام
دختر دستش رو توی دست جونگ کوک قفل کرد و باهم به لبه ی پرتگاه رفتند
~با شمارش ۱ ۲ ۳ بپریم ..باشه؟
جونگ کوک سرتکون داد و چشم هاش رو بست
~خب ..یک
*
~دکتر فشار خون داره افت میکنه
*
~دو
*
~دکتر ضربان هم داره ضعیف میشه
~دکتر فشار خون خیلی پایینه
~سریع بهش دارو..تزریق کنیدد سریعع
~دکتر ضربان ..
*
~سه
*
~قطع شد ..

......
سلام سلام
خوبید ؟ عید دیدنی ها چطوره؟
کسایی که روزه میگیرن چطورن؟
چقدر از عیدی ها کاسبی کردید؟ خودم به شخصه چون کادوی تولدمم میگرفتم خوب کاسبی کردم😂
اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد
حمایت و عشق ورزی فراموش نشه 👽💜
بچه ها یه سری توضیح درمورد علامت ها بدم یادم رفت دیشب بنویسم
~این علامت ،ناشناسه یعنی کسایی که نقش اصلی نیستن و مهم نیستن خیلی با این علامت نشون داده میشن و همینطور کسایی که شخصیتشون باید پنهان بمونه
*این علامتی که توی این پارت قسمت آخرش استفاده شده برای تغییر مکان ،یه مکان توی بیمارستان بود اینجا و یه مکان دیگه هم بود که همون جای سرسبز بود
الان ۳ تا دختر توی داستان هست نابی ،دختری که با جونگ کوک زندگی میکنه ،دختری که میاد توی خواب جونگ کوک.
امیدوارم یکم باز شده باشه براتون 🌚

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now