*You have to be better than them*

506 52 39
                                    

-و بالاخره چیزی که منتظر شنیدنش بودم ..هروقت که احساس کردی حالت خوبه میتونی بیای سرکار
+من ..میخوام مبارزه کنم ..هرکسی که باعث و بانی مرگ مادرم باشه رو پیدا میکنم و ازش ..انتقام میگیرم
-برای مبارزه باید از حریفت بهتر و قدرتمند تر باشی
+چطوری ؟
-باید اول از نظر جسمی قوی شی ...هومم ..یه ایده دارم ،نظرت چیه بهت بوکس یاد بدم ؟
نابی سوالی به جونگ کوک نگاه کرد
+فکر نکنم ..احساس میکنم بدنم برای این ورزش ها خسته است
-به خاطر اینکه خیلی وقته آدرنالین توی خونت نبوده
+واقعا نمیتونم ..بدنم خیلی خسته است جونگ کوک
جونگ کوک دست نابی رو گرفت و بلندش کرد
-وقتشه آدرنالین خونت برگرده
+چطور؟
-بیا توی راه بهت میگم
همینطور که دست نابی رو گرفته بود باهم از اتاق خارج شدن
از خونه بیرون رفتن و به پارکینگ رفتن
جونگ کوک دوتا کلاه کاسکت برداشت و یکیش رو به نابی داد
+با موتور میریم؟
-اوهوم ،بکن سرت
جونگ کوک روی موتورش نشست و کلاهش رو سرش کرد ،به نابی اشاره کرد پشتش بشینه
نابی هنوز گیج بود اما تصمیم گرفت به جونگ کوک اعتماد کنه
پشت جونگ کوک نشست و لبه های موتور رو گرفت
جونگ کوک بعد از روشن کردن موتور از پارکینگ بیرون رفت و به سمت مقصدش رفت
.......
-خوبه؟
نابی نفس عمیقی کشید و گفت:بادی که به صورتم میخوره ..حس تازگی بهم میده
-قراره احساس تازگی بیشتری کنی
گفت و سرعتش رو بیشتر کرد
همینطور سرعتش رو بیشتر کرد و نابی کم کم داشت می‌ترسید
+جونگ کوک ..خیلی تند نمیری؟؟
-بنظرم کناره های موتور رو بیخیال شو چون قراره تند تر برم
جونگ کوک با یک دستش ،دست نابی رو جدا کرد و روی پهلوی خودش گذاشت
-این امن تره
گونه های نابی سرخ شده بودن ،مطمعنن به خاطر هوای سرد بود اصلا به خاطر پروانه های درحال پرواز زیر دلش نبود
این حس براش عجیب بود و در عین حال آشنا..مثل حسی بود که سال ها پیش اون شخص برای اولین بار بهش داده بود
چرا دوباره اون حس به بدنش برگشته ؟ چرا دوباره گونه هاش قرمز شدن؟
با بیشتر شدن سرعت جونگ کوک از فکر و خیال دراومد و وقتی دید جونگ کوک داره با آخرین سرعتش میره ترسش بیشتر شد
+جونگ کوک اروم تر برو
+هیی آروم تر بروو
-بهتره ساکت باشی خانم کوچولو
+یااا چراغ قرمززز وایساا
-نمیخوام پس سفت بچسبم
+الان میمیریمم
-اون دنیا میبینمتت
+باشه باشه قبولل میکنمم
-چیی نمیشنومم
+میامم تمرینن باشههه
لبخندی از پیروزی روی لبش نشست و سرعتش رو کم کرد و ایستاد
+داشتی میکشتیم
-حالا که زنده ای
هردو سکوت کرده بودن و به اطراف نگاه میکردن
+میدونی چرا رنگ چراغ ایست قرمزه؟
-یادم نمیاد طراحیش کرده باشم
+ایشش فقط بگو نه ..ببین این یه تئوریه که میگه رنگ چراغ ایست قرمزه چون رنگ خونه یعنی اگر واینسی میمیری
-دارکه
+بنظر من که خیلی باحاله
-مردنُ دوست داری؟
+اوهوم
-اینو دختری داره میگه که چند لحظه پیش برای سرعت ۷۰ تایی جیغ می‌کشید که داری میکشیم ؟
+یااا این مرگه با دردهه
-مرگه دیگه ..بچسب سبز شد
جونگ کوک رو چسبید و دوباره حرکت کردن
+پس آدرنالین این بود ..یادم رفته بود که چه وقتی آدرنالین توی خونت ترشح میشه چه حسی داره
-یادت رفته بود ؟
+اوهوم ..اصلا یادم نمیاد کی اخرین بار تجربش کردم
-پس باید مطمعن شم اینو یادت نره
دوباره سرعتش رو بیشتر کرد
+نه نه اروم بروو
جونگ کوک خندید و سرعتش رو کم نکرد
.........
جونگ کوک از موتور پیاده شد و به نابی نگاه کرد
نابی خشکش زده بود و رنگش سفید شده بود
جونگ کوک با دیدن قیافه ی نابی شروع کرد به خندیدن
-حالت خوبه؟
+واقعا فکر میکنی ..خوبم؟
جونگ کوک خندید و گفت:اونقدرام تند نرفتم
دهن نابی با شنیدن این حرف جونگ کوک باز شد
باورش نمیشد که داره چنین چیزی رو میشنوه
+واقعا آدم عجیبی هستی
-کم کم عادت میکنی ..بیا بریم داخل
در فلزی رو باز کرد و داخل رفتن
بنظر یک باشگاه میومد
کیسه ی بوکس ،رینگ بزرگ وسط سالن با چنتا وسیله ی بدنسازی
-اینجا باشگاه منه ،وقت هایی که دلم تنوع بخواد میام و اینجا تمرین میکنم .هوسوک ،یونگی و جیمین از اینجا خبر دارن توهم چهارمین نفری
+اینجا ‌..خیلی باحاله
-باحاله نه ؟ خودم طراحیش کردم ..یه جورایی یه بخشی از شخصیتمه
+جالبه
-خب بیا باید شروع کنیم
جونگ کوک باند و دستکش بوکس رو از گوشه ای برداشت و سمت نابی آورد
-دستتو بده
نابی دستش رو جلو اورد
-ببین باند رو اینجوری باید ببندی ،فکر کن داری دست یکی رو گچ میگیری ..تقریبا الگوی همون رو داره
جونگ کوک توضیح می‌داد و نابی تمام مدت به صورتش خیره شده بود ..دوباره پروانه ها درحال پرواز بودن
-فهمیدی؟
+ا..اره
-خوبه ،حالا به این کیسه نگاه کن
نابی رو روبه ی کیسه قرار داد
-کیسه رو به سه قسمت تقسیم کن من معمولا اینکارو میکنم .قسمت بالایی کیسه سر و گردن ،قسمت وسطی سینه و غضلات شکم و قسمت آخر پایین تنه ی شخص
دست های نابی رو گرفت و جلوی صورتش قرار داد
-دستات باید اینطوری باشه
+اینطوری؟
-دست راستت بالاتر
+خوبه؟
-نه ببین ..
پشت سر نابی رفت و حالا بدن هاشون تقریبا بهم چسبیده بود
نابی نفسش رو حبس کرده بود و اون پروانه ها حالا هی بیشتر و بیشتر میشدن
جونگ کوک دست های نابی رو گرفته بود و چیزی میگفت اما نابی اصلا متوجه چیزی نمیشد
اصلا نفهمیده بود که جونگ کوک داره صحبت میکنه
-اوکی؟..نابی؟گوش میکنی؟
+اه ..اره اره ..دستام اینطوری باشه
-اره آفرین حالا ...
..........(جونگ کوک زمان حال)
لیوان آبش رو سر کشید
چرا چرت نمیتونست دختر دو به خاطر بیاره
چتی توی چنتا خاطره ی کوتاهی  که بیاد آورده بود هم نمیتونست دختر رو ببینه
حتی نمیدونست اون چه شکلیه اما ..اما حسش میکرد
یک داشت قلبش رو به درد می آورد
اون حس چی بود؟ غم ؟ درد؟ عصبانیت ؟
نمیدونست
دستی روی چشم هاش کشید
خوابش بهم ریخته بود ،وقتی میخواست بخوابه یا دفتر و دختر داخل دفتر فکرش رو درگیر می‌کرد یا اون دختر با صورت سوخته که بعد از تصادف ملاقاتش کرده بود
درسته ،نیمی از صورت دختر سوخته بود
احساس می‌کرد اون دختر رو جایی دیده اما به خاطر نمی آورد
یکی از قرص های خوابش رو داخل دهنش گذاشت و توی تختش رفت
اگر اون دفتر فقط یه شوخی باشه چی؟ نکنه جونگ کوک توی خاطرات اصلا جونگ کوک نباشه ؟
ولی اون تیکه هایی از خاطرات رو به خاطر آورده بود
اما اگر اینها فقط ساخته ذهن جونگ کوک باشه ؟ یعنی فقط یک جور تلقين باشه چی؟
-هاییشش..دارم روانی میشم
انگار قرص فایده ای نداشته چون جونگ کوک حالا دوباره روی صندلیش نشسته و دفتر رو داخل دست داره
نمیتونست با سوال های توی ذهنش بخوابه
.........
هردو خسته روی زمین نشسته بودن
+از کی ..بوکس کار میکنی؟
-از بچگی ..یه بار توی مدرسه چنتا پسر برام قلدری کردن وقتی برگشتم خونه و قضیه رو به پدرم گفتم برام یه معلم خصوصی بوکس گرفت .بهم میگفت اگر میخوای شکستشون بدی باید ترفندش رو بلد باشی
+پدرت متفاوته ..پدرای دیگه معمولا خودشون میرن و بچه هارو دعوا میکنن
-درسته ،اتفاقا ازش پرسیدم که چرا خودش نرفت مدرسه تا با معلم ها و بچه ها صحبت کنه و گفت ،اگر من میرفتم مدرسه اونها بازم به خاطر اینکه قدرت نداری و قدرتت مال خانوادته برات قلدری میکردن برای پیروز شدن خودت باید قدرتمند باشی
+قدر پدرتو بدون جونگ کوک ،اون بهترین پدریه که تا به حال ديدم
جونگ کوک لبخند زد و گفت:بعضی موقع ها فکر میکنم پسر مناسبی براش نیستم
+تو آدم خوبی هستی جونگ کوک ..همین که داری به من بوکس یاد میدی به خوبی نشون میده که چقدر آدم خوبی هستی
جونگ کوک دوباره لبخندی زد
-برگردیم خونه؟
+ساعت چنده؟
-فکر کنم ۳ یا ۴
+اوه..باید برگردیم الان خورشید طلوع میکنه
بلند شدن و بعد از جمع کردن وسایل از باشگاه خارج شدند
سوار موتور شدن و به خونه ی جونگ کوک برگشتن
........
در خونه رو باز کردن و داخل رفتن
+ممنون جونگ کوک
-کاری نکردم
+چیزی میخوای ؟ میخوام قبل از خواب یکم آب بخورم
-نه میرم بخوابم
+اها ..باشه شب بخیر
-بهتره بگیم صبح بخیر
نابی خندید و تایید کرد
توی آشپزخونه رفت و چراغ رو که روشن کرد با دیدن تهیونگ لبخندش از بین رفت و لحظه ای ترسید
+اا ..ترسیدم ..اینجا چیکار میکنی؟ مگه نخوابیدی؟
تهیونگ:کجا رفته بودید؟
+خب ..رفتیم یکم هوا بخوریم
تهیونگ:این وقت شب
+اره ،خوابمون نمی‌برد برای همین
تهیونگ:که اینطور
نابی پارچ آب و لیوانی برداشت و یکم آب برای خودش ریخت
تهیونگ:خونه پیدا کردم
+به این سرعت؟
تهیونگ:پیدا که نه یکی از ملکامو گفتم آماده کنن
+اها ..باشه
تهیونگ :فردا میریم
+ب..باشه ..میرم بخوابم
میخواست از آشپزخونه خارج بشه که با شنیدن صدای تهیونگ متوقف شد
تهیونگ:نابی
+بله
تهیونگ:تو ..تو و جونگ کوک ..باهم ..قرار میزارید؟
+چی؟ منو جونگ کوک؟؟ این دیگه چه سوال مسخریه
تهیونگ:اون خیلی نزدیکتته، میره روی اعصابم یکم فاصله بینتون رو حفظ کنید
+اون فقط دوست منه و دوست خوبیم هست ،دیگه این حرف نزن ..میرم بخوابم
گفت و با اعصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت
+اصلا به توچه ..اول صبح داره به چه چیزایی فکر میکنه ،نمیدونه من از پسرا خوشم نمیاد؟ نکنه دوباره میخواد بره رو مخم ؟ ایشش
در اتاق رو باز کرد و داخل رفت
روی تخت دراز کشید و پتو رو تا روی سرش کشید
تهیونگ وارد اتاق شد و نگاهی به نابی که زیر پتو خودش رو قایم کرده بود انداخت
سمت تخت رفت و طرف دیگه ی تشک دراز کشید
پشتش به نابی بود
از حرفی که زده بود پشیمون بود
اما با دیدن اونها نمیتونست خودش رو کنترل کنه
وقتی یک دفعه از خواب بیدار شد و دید که اونها نیستن مغز متلاشی شد
هنوز هم فکرش درست کار نمی‌کرد اما باید جلوی خودش رو می‌گرفت نمیخواست دوباره رابطه اش با نابی بد بشه
چشم هاش رو بست و فقط سعی کرد افکار منفی رو دور بریزه
...........
بعد از اینکه دوش گرفته یک لباس از داخل چمدونی که جونگ کوک از خونه ی هوسوک آورده بود برداشت و پوشید
از اتاق بیرون رفت و سمت آشپزخونه رفت
تهیونگ و جونگ کوک پشت میز نشسته بودن و مشغول صبحانه خوردن بودند
+سلام
-صبح بخیر
تهیونگ:صبح بخیر
پشت میز نشست و جونگ کوک بشقابی جلوش گذاشت
+ممنون ،خسته نیستی؟ خیلی نخوابیدی
-من یه دکترم ،عادت دارم
+درسته
تهیونگ:بعد از صبحانه میریم
-خونه پیدا کردید؟
تهیونگ:یکی از خونه هامو گفتم دیروز آماده کنن
-اها ..پس خیلی زود قراره دوباره تنها شم
+هروقت خواستی بیا و به ما سر بزن جونگ کوک ..ممنون برای این چند روز
-کاری نکردم،راستی برای بیمارستان هم رزومه ای که فرستاده بودی رو برای پدرم فرستادم و هروقت آماده بودی میتونی از شیفت صبح شروع کنی
+از فردا میتونم شروع کنم؟
-نابی فردا ..
تهیونگ:یه لحظه ..نابی از فردا میخوای بری بیمارستان؟ اونوقت کی رزومه فرستادی؟ چرا من از هیچی خبر ندارم
+دیشب درموردش به جونگ کوک گفتم و دیشب براش رزومم رو ایمیل کردم
تهیونگ:از فردا میخوای بری؟ نابی همه میدونن تو الان حالت خوب نیست
+من خوبم تهیونگ
-نابی منم با تهیونگ موافقم ،بنظرم بهتره زود تصمیم نگیری
+من خوبم باشه؟ اینطوری راحت تر هم میتونم فراموش کنم
تهیونگ پوزخندی زد و از جاش بلند شد
تهیونگ:ممنون برای صبحونه
گفت و از آشپزخونه خارج شد
نابی اه کلافه ای کشید
-نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
+نمیتونم ..همین الانشم دارم روانی میشم هزارتا سوال توی سرمه و همه ی جواب هاش توی اون بیمارستانه
چونگ کوک آهی کشید و به صندلیش تکیه داد
حال هیچکدومشون خوب نبود ،هرکی به یه نهوی داشت خودخوری می‌کرد
........
بعد از صبحانه نابی وسایل هاشو جمع کرد و تهیونگ به دستیارش زنگ زده بود تا براشون ماشین بیاره
دستیار تهیونگ چمدون هارو از خونه بیرون می‌برد و حالا وقت خداحافظی رسیده بود
+بازم ممنون جونگ کوک
-بازم کاری نکردم
نابی لبخند گرمی به جونگ کوک زد و گفت:فردا توی بیمارستان میبینمت؟
-خب وقتی میگی خوبی یعنی مرخصی من هم تموم شده
+پس فردا میبینمت
تهیونگ همینطور که از پله ها پایین میومد جونگ کوک و نابی رو دید که دم در روبه ی هم ایستادند و لا یک لبخند گرم و پررنگ بهم خیره شدن
ابرو هاش درهم رفت و چشم هاش رنگ عصبانیت گرفت
سرعتش رو بیشتر کرد و سمتشون رفت و بینشون ایستاد
تهیونگ:خب وقت خداحافظیه،فعلا جونگ کوک
-تهیونگ ،بیا هر از گاهی باهم نوشیدنی بخوریم
تهیونگ:فکر نمی‌کنم برنامه ی شلوغم اجازه بده اما بهش فکر میکنم
جونگ کوک لبخند زد و سری به نشونه ی رضایت تکون داد
تهیونگ:بریم نابی
+خدافظ جونگ کوک ،فردا میبینمت
-میبینمت
نابی و تهیونگ بیرون رفتند و نابی همینطور که به سمت ماشین میرفت دستی برای جونگ کوک تکون داد
جونگ کوک هم در جوابش دستی تکون داد
تهیونگ درو برای نابی باز کرد و بعد از اینکه نابی سوار شد خودش هم سوار شد و درو بست
تهیونگ:حرکت کن
رو به دستیارش گفت
حرکت کردند و به سمت خونه ی جدیدشون رفتند
........
تهیونگ در رو باز کرد و اجازه داد تا نابی اول داخل بره
نابی داخل خونه رفت و چرخی زد
تهیونگ:خب؟ چطوره؟
+خوبه، بزرگه
تهیونگ:این بهترینشون بود
+خوبه ،ممنون‌. میرم اتاق هارو ببینم
تهیونگ:نابی..برای حرف هام متاسفم
+اشکالی نداره حتما شوکه شده بودی
تهیونگ:من فقط نمیخوام  ..اتفاقی که قبلا افتاد بیوفته
+چه اتفاقی؟
تهیونگ:نمیخوام ازم متنفر بشی
+تهیونگ اون قضیه با این موضوع خیلی فرق داره ..منم خیلی وقته اونو فراموش کردم
تهیونگ:نابی من اونموقع.‌.
+تهیونگ ادامه نده ..لطفا..میرم اتاق هارو ببینم
از پله ها بالا رفت و تهیونگ فقط رفتنش رو تماشا کرد
......
نابی اتاق خودش رو پیدا کرده بود بعد از چیدن وسایلش پشت میزش نشسته بود و درس هاش رو مرور می‌کرد
دونه دونه صفحه هارو با دقت میخوند و همه چیز رو زیر لب زمزمه می‌کرد
عینکش رو دراورد و گوشیش رو روشن کرد
توی صفحه چت جونگ کوک رفت و شروع به تایم کردن چیزی کرد
روی دکمه ی ارسال زد و منتظر جواب جونگ کوک موند
بعد چند ثانیه پیامی از جونگ کوک دریافت کرد
(-ok،مشکلی نیست)
لبخندی به جواب جونم کوک زد و و پیام تشکری براش فرستاد
دوباره مشغول درس خوندن شد
.........
بعد از پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون رفت
تهیونگ مشغول چیدن میز بود
+چرا این وقت صبح بیداری؟
تهیونگ:باید یه چیزی بخوری و بری
+همه ی اینارو خودت درست کردی؟؟کی بیدار شدی الان ساعت ۵ صبحه
تهیونگ:نخوابیدم
+نخوابیدی؟! چرا؟
تهیونگ:خوابم نبرد ،ذهنم یکم مشغول بود
+اها ..
تهیونگ:بشین ،دیرت میشه
نابی پشت میز نشست و غذا ها رو بو کرد
+هومم چه بوی خوبی ..ممنون برای غذا
از هرغذا یکم توی بشقابش گذاشت و خورد
تهیونگ:چطوره؟
+یکم ..زیادی خوشمزست
تهیونگ با کامل شدن حرف نابی نفس عمیقی کشید و لبخند زد
+چرا نمیخوری؟
تهیونگ:اشتها ندارم
+یاا کیم تهیونگ ،میدونی غذا نخوری چی میشه؟ سو هاضمه میگیری ،با اون الکلایی که میخوری و چون که غذایی هم نمیخوری معدت داغون میشه بعدش که مستی یه دفعه با یکی دعوا میکنی و چونکه معدت داغونه نمیتونی باهاش دعوا کنی و اون طرف میگیرتت به باد کتک و بعد درآخر میمیری .حالا بگو ببینم میخوای بمیری؟
تهیونگ لحظه ای ساکت شد و بعد شروع کرد به خندیدن
+چرا میخندی؟
تهیونگ:فیلم جنایی زیاد نگاه میکنی؟
+تهیونگ اینا واقعیته من فقط دارم واقعیت رو میگم
تهیونگ:وایسا نکنه یونگی رفته تو جلدت ؟ هی یونگی بیا بیرون
+هعی من فقط به فکر خودتم ..وای ساعت دیرم شد ،من میرم خدافظ
تهیونگ:وایسا میرسونمت
+نه با ماشین میرم ،ممنون برای صبحانه
نابی بلند و بعد از برداشتن وسایلش سمت در رفت
+اا راستی .‌‌.تهیونگ مطمعنن مامان دوست نداره اینطوری ببینتت پس سعی کن زودتر جمع و جور شی باشه ؟
تهیونگ:باشه
+خدافظ
درو باز کرد و از خونه بیرون رفت
......
وارد پارکینگ بیمارستان شد و ماشینش رو پارک کرد
بعد از قفل کردنش سمت اسانسور رفت
داخل اسانسور رفت و دکمه ی طبقه ی موردنظرش رو فشار داد
نفس عمیقی کشید
یکم استرس گرفته بود
بعد از این همه مدت برگشتن به فضای بیمارستان یکم سخت بود
+(مامان ..کمکم کن تا همه چیز ..به خوبی انجام بشه)
در اسانسور باز شد و میخواست بیرون بره که فرد آشنایی رو دید
لبخندی روی لبش شکل گرفت
از اسانسور بیرون رفت و روبه روی فرد ایستاد
+سلام
-سلام
+اینجا ..
-اومدم تا ببرمت و با سونبه هات آشنات کنم
+اها ..راستی الان خودتم سونبه ی منی درسته؟
-فکر کنم
+پس خوشبختم سونبه نیم من کیم نابی هستم
جونگ کوک خندید و دستش رو جلو برد
-جئون جونگ کوک هستم ،خوشبختم هوبه
نابی خندید و دست جونگ کوک رو گرفت
-خب بریم اول باید یونیفورم بپوشی
جونگ کوک نگاهی به نابی انداخت ..درست حدس میزد اون دوباره به نابی قبلی برگشته بود
دیگه خبری از اون لباس های دخترونه و رنگی نبود
نابی سیاه پوش برگشته

جونگ کوک اتاق رو به نابی نشون داد ومنتطر موند تا نابی لباس هاش رو عوض کنه  نابی بعد از عوض کردن لباسش از اتاق بیرون و اومد و همراه جونگ کوک به جایی رفتند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگ کوک اتاق رو به نابی نشون داد ومنتطر موند تا نابی لباس هاش رو عوض کنه
نابی بعد از عوض کردن لباسش از اتاق بیرون و اومد و همراه جونگ کوک به جایی رفتند
.....
جونگ کوک نابی رو با همه آشنا کرد و بعضی ها آشنا و بعضی ها آدم های جدید بودند
حالا نابی احساس بهتری داشت و استرسش از بین رفته بود
چون روز اول بود خیلی کار مهمی نداشت که انجام بده و تا تایم ناهار جونگ کوک کار هایی که باید انجام بده رو براش توضیح داد
فکر کنم مادر نابی حرف های نابی رو شنیده بود و بعد جونگ کوک رو براش فرستاده بود
بودن جونگ کوک برای نابی یک دلگرمی بود
تایم ناهار رسیده بود و نابی و جونگ کوک باهم به سلف بیمارستان رفته بودند
+جونگ کوک راستی اون چیزی که میخواستم
-اها خوب شد یادم انداختی ،عکسش رو گرفتم الان برات میفرستمش
جونگ کوک گوشیش رو دراورد و عکس رو برای نابی فرستاد
نابی عکس رو دانلود کرد و با دقت بهش نگاه کرد
+فقط همین بود ؟
-اره ،من بهش یه نگاهی انداختم اما چیز عجیبی ندیدم
+اره ..انگار چیز عجیبی نیست
(فلش بک)
جونگ کوک با شنیدن صدای گوشیش دست از کار هاش کشید و پیام رو باز کرد
+(سلام جونگ کوک ،میشه یه لطفی درحقم کنی؟ میتونی به بخش کالبد شکافی بری و برگه ی کالبد شکافی مادرم رو یک جوری پیدا کنی؟ )
جوابش رو نوشت و گوشیش رو روی میزش گذاشت
این کار برای جونگ کوک مثل آب خوردن بود
صبح ۵:۳۰  ....
ساعت تغییر شیفت ها بود
این بهترین موقعیت بود
وارد بخش شد و سمت مسئول اتاق پرونده ها رفت
-سلام صبحتون بخیر
قهوه ای که خریده بود رو به شخص داد
~سلام ،جئون جونگ کوک شی ؟ درسته؟
-بله
~اوه خوشحالم که میبینمتون اینجا چیکار میکنید؟
-خب جدیدا داخل یکی از عمل ها یه اشتباهی انجام دادم و استادم برای تنبیه گفت برگه ی کالبدشکافی یکی از بیمار هایی که بر اثر بیماری قلبی فوت شدن رو بخونم فردا براشون توضیح بدم
~یکی از پرونده ها رو میخوای؟
-بله لطفا
~مشکلی نیست دنبالم بیا
دنبال شخص داخل اتاق رفت
~این قسمت مطعلق به کسایی هست که به خاطر مشکل قلبی فوت شدن
-ممنون
~کاری نکردم ..پرونده ای که میخوای رو بردار و تا فردا صبح برش گردون
-باشه حتما بازم ممنونم
~موفق باشی
گفت و بیرون رفت
جونگ کوک به سمت قفسه ی دیگه ای رفت و دنبال پرونده ی مادر نابی گشت
یکم گشت و خیلی طول نکشید تا پیداش کرد
پرونده خیلی نسبت به بقیه پرونده ها سبک بود
بازش کرد و با دیدن چیزی که رو به روش بود تعجب کرد
به نظرش غیر منطقی میومد
از قسمتی که میخواست عکس گرفت و پرونده رو سرجا برگردوند
یکی از پرونده های قلبی رو برداشت که کسی بهش شک نکنه و بعد از اتاق بیرون رفت .
(پایان فلش بک)
+همه چیزش عادیه
-ولی نابی ،یه چیزی ذهنمو درگیر کرده
+چی؟
-خب ....ببین من پرونده رو باز کردم و ...
......
سلام به ریدرهای عزیزم
خیلی خیلی خیلی ببخشید برای این غیبت و آپ نکردن پارت
سعی کردم برای عذرخواهی این پارت رو طولانی بنویسم
امیدوارم خوشتون بیاد
با خوندن کامنت هاتون و دیدن حمایت هاتون خیلی خیلی حالم خوب میشه و انگیزم برای نوشتن بیشتر میشه
ممنونم ازتون💜
بازم ببخشید برای تاخیر💙

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now