*Red light*

574 48 3
                                    

هوسوک نبود..جئون بی احساس بود ..
+وای..یا مسیح سکته کردم ..دکتر جئون چرا نشستید توی ماشین هوسوک؟؟
تقه ای به پنجره خورد
نابی با دیدن صورت هوسوک شیشه رو پایین داد
+هوسوک ..این چرا اینجاست ؟!
هوسوک:جونگ کوک میرسونتت خونه ی من
+چرا اون؟
هوسوک:من میرم بار آخر شب برمیگردم
+من با اون ،برم خونه ی تو؟؟
هوسوک:به جونگ کوک بیشتر از هرکسی اعتماد دارم نگران نباش
نابی اخمی کرد و سرجاش برگشت
+شب زود بیا
هوسوک:باشه ..جونگ کوک درست رانندگی کن
-هیونگ بهتر نیست بری؟
هوسوک:خب پس فعلا
+خدافظ
شیشه رو بالا داد و پوکر به روبه روش خیره شد
جئون بدون حرفی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
آسمون شب ،خیابان ها همشون پر از خاطره بود
خاطره های تلخ و شیرین
قبلا وقتی خیابان ها و مغازه هارو میدید قلبش هیجان زده میشد اما الان هیچ حسی به اون ها نداشت
موزیک ملایمی توی ماشین پخش می‌شد که باعث می‌شد سکوت ماشین یکم شکسته بشه
جونگ کوک زیرچشمی به دختر نگاه میکرد
باید سکوت رو میشکست؟ خب با قیافه ای که از دختر میدید تصمیم گرفت فقط رانندگی کنه
حدس میزد که دلیل ناراحتیش همون دختری باشه که بیمارستان اومده بود
حرف های هه این و نابی رو شنیده بود و وقتی احساس کرد نابی از بودن پیش اون دختر بودن داره چاذیت میشه وارد صحنه شد
اون فقط میدونست وقتی کسی که عاشقشی بهت خیانت میکنه و فکر می‌کنه فقط یه اتفاق بوده چه زجریه
بعد از چند دقیقه به خونه ی هوسوک رسیدند
ماشین رو پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدند
رمز درو زد و اجازه داد اول دختر داخل بره
خرید هایی که هوسوک از قبل کرده بود و بهش داده بود رو داخل برد و توی آشپزخونه گذاشت
-هیونگ آخر شب برمیگرده ،همه چیز توی آشپزخونه هست گشنت شد بخور
نابی سری تکون داد و روی کاناپه نشست
-داشت یادم میرفت،خوابگاه بیمارستان کاملا سوخته وسایل هاتم همینطور ،هیونگ گفت میتونی از لباساش استفاده کنی
+ا..اها ..
-اینجا امنه
+میرید؟
-بیکار نیستم پس اره
+درسته یادم رفته بود وقتتون ارزشمنده
-تو ،نمیخوای دست از تیکه انداختن برداری؟
+فقط چیزیو میگم که خودتون بهم گفتید
-درسته ..
گفت و از خونه بیرون رفت
نابی آهی کشید و روی کاناپه دراز شد
به سقف خیره شده بود
گشنش نبود و فقط میخواست بخوابه
بلند شد و به دور و بر نگاه کرد
+توی کدوم اتاق باید بخوابم ؟ ..این بوی چیه ؟
مثل یه پاپی شروع به بو کشیدن کرد
رد بو رو دنبال کرد که به خودش رسید
+عقق ..باید برم حموم
به اتاق هوسوک رفت و یک حوله ،یک لباس و شلوارک از توی کمد برداشت
توی حموم رفت و شیر آب  باز کرد
لباس هاش دراورد  و توی وان نشست
آب گرم باعث می‌شد حالش بهتر بشه
فکر های شومش دوباره به سراغش اومدن
کسی که آتیش توی بیمارستان راه انداخت ..اگر اون یه روانی نبوده باشه و فقط یه دستور بگیر بوده باشه چی؟
+اه نه نه ..مسخرست
یه مشت آب به صورتش پاشید و بعد از اینکه به خودش اومد شروع به شستن خودش کرد
...
کامل دوش گرفته بود و لباس هاشو پوشیده بود
بعد از اینکه از حموم اومد بیرون فهمید لباس زیر نداره پس مجبور بود یک شب رو بدون لباس زیر بگذرونه
به خودش توی آینه نگاه کرد
نوک سینه هاش کاملا از روی لباس پیدا بود
+مهم نیست بابا هوسوک که به دخترا علاقه ای نداره
توی سالن رفت و روی همون کاناپه دراز کشید
اینقدر خسته بود که نفهمید چطوری خوابش برد و به اسطلاح بیهوش شد .
صبح ..
با سروصدا های زیاد از خواب پرید
چند نفر داشتن باهم صحبت میکردن ؟
به پتوی ابریشمی روش نگاه کرد
چشم هاشو مالید و بلند شد
به سمت منبع صدا رفت که درآخر به آشپزخونه رسید
همونطور که حدس میزد هوسوک به همراه دوست پسرش توی آشپزخونه ایستاده بودن
هوسوک:ظهر بخیر خوابالو
+اه..سلام .. توهم اینجایی
یونگی :تو بیشتر از من میخوابیا
+اینقدر خسته بودم حتی نفهمیدم کی خوابم برد ..راستی هوسوک من لباسی نداشتم مجبور شدم از لباسات استفاده کنم
هوسوک:فکر کن اینجا خونه خودته اونم کمدته
نابی لبخندی روی لب هاش از مهربونی هوسوک شکل گرفت
یونگی:ناهار یکم دیگه اماده میشه
+پس میرم دست و صورتمو بشورم
برگشت که بره اما سرش به چیز محکمی برخورد کرد
+اخخ..ایش این چ..
با دیدن شخص زبونش برید
دوباره دیدش ..نمی‌دونست چرا اما هربار که می دیدش تمام اتفاقات این ۲ روز براش مرور می شد
اون فقط به خاطر رد کردن این پسر توی ۲ روز به اندازه چندسال زجر کشید و پسر چشم مرواریدی از همه ی اینها بی خبر بود ..
-نمیری کنار ؟
نابی اول نگاهی به پسر و بعد به لباسش انداخت
نوک سینه هاش به خوبی قابل دیدن بود
سرش رو بالا اورد و دید که جونگ کوک بعد دنبال کردن رد نگاه دختر چجوری دنبال یه نقطه روی سقفه
نابی سریع دست هاشو روی سینه هاش گذاشت و سمت اتاق دویید
وارد اتاق شد و محکم درو بست
+اون دیدشون ..س..سینه ..هامو ..دید ..
..............*
دفتر بست و روی زمین گذاشتش
دلش و گرفته بود و از خنده روی زمین پهن شده بود
وقتی به قیافه ی اون لحظه دختر فکر می‌کرد از خنده روده بر میشد
-اه ..اون خیلی کیوته
+کی خیلی کیوته ؟
-یا مسیحح..تو کی اومدی ؟کجا رفته بودی ؟
+دور دور
-خوش گذشت ؟
+هوا عالی بودد، شکوفه ها دراومده بودن و ابشار خیلی خوشگل بودد
-خب انگار دور دور بهت ساخته خوشگلتر شدی
دختر رو در آغوش کشید و بوسه ای روی سرش گذاشت
-غذا خوردی ؟
+نه
- بعد از یه دوش غذا درست میکنم
+اوکیی
چراغ باشگاه خاموش کرد و همراه دختر بیرون رفت
شیر آب باز کرد و بعد تنظیم دماش زیرش ایستاد
قطره های آب روی بدن سیقلی و عضله ایش سر میخوردن
موهای خیسش رو بالا زد و دستی توشون کشید
جدا از بند های آخرین ورقه ای که از اون دفتر خونده بود آتیش سوزی بیمارستان باعث شده بود توی فکر فرو بره
بنظرش مشکوک بود
به خوبی اون روز رو به یاد داشت
هیچ وقت نتونستن کسی رو که بیمارستان رو به آتیش کشید پیدا کنن
آب رو بست و حوله ای دور پایین تنش بست
از حموم بیرون رفت و بعد از زدن لوسیون به بدنش حوله رو با لباس هاش عوض کرد
موهاش رو سشوار کشید و خشکشون کرد
از پله ها پایین میرفت و همزمان به ایمیل هایی که از طرف بیمارستان براش اومده بود نگاه میکرد
ایمیل های پیاپی از طرف هیات مدیره که ازش خواسته بودن به بیمارستان بره
همه فکرمیکنن اون روز هایی که خونه نیست وقتشو توی بیمارستان میگذرونه اما نمیدونن جئون تمام اون مدت ها رو توی یه باشگاه زیرزمینی با دردهاش میجنگه
ایمیل هارو یکی یکی پاک کرد و وقتی به آشپزخونه رسید گوشیش رو خاموش کرد
با دیدن دختر که از پنجره به بیرون خیره شده لبخندی روی لبهاش شکل گرفت
دوتا کاسه نودل فوری از داخل کابینت برداشت و مشغول درست کردنشون شد
سبزیجات رو خورد کرد و توی نودل ریخت و درش رو بست و منتظر موند
دختر با قدم های رقصان سمتش اومد
-بشین تقریبا امادست
+هومم چقدر دلم تنگ شده برای غذاهات
جونگ کوک لبخند غمگینی زد و شروع به خوردن کرد
سعی می‌کرد بغضش رو با لبخند مخفی کنه
بغض ؟ اون بغض نبود یک بمب ساعتی بود که روی ۱ ثانیه استپ شده و فقط با فشار دادن دکمه میترکه
غذا از گلوش پایین نمی‌رفت یکم آب خورد
کم کم غذا خوردنش تبدیل به بازی بازی شد
+خوبی؟
-اوهوم ..فقط ..بعضی موقع ها اذیتم میکنه
+جونگ کوک ..من اینجام ،میدونی که؟
جونگ کوک دست های دختر رو گرفت و بوسید
-میدونم ..میدونم
+بخور بهش برای زنده موندن نیاز داری
-دارم میخورم
با یک دستش دست دختر گرفته بودو با دست دیگرش چنگال را گرفته بود
شب ...
دختر زودتر از اون به رخت خواب رفته بود چون شنبه بودو شب هر شنبه جونگ کوک به باشگاه  زیرزمینی میرفت
ساکش رو توی دستش جابه جا کرد و سوار موتورش شد
کلاه کاسکت رو سرش کرد و حرکت کرد
بین ماشین ها با سرعت بالا می‌روند
سرعتش کم نمیشد تا زمانی که به یک چراغ قرمز برسه
به یکی از اون ها رسید پس سرعتش رو کم کم پایین آورد و ایستاد
به چراغ قرمز رنگ خیره شد
فلش بک...
+هیی آروم تر بروو
-بهتره ساکت باشی خانم کوچولو
+یااا چراغ قرمززز وایساا
-نمیخوام پس سفت بچسبم
+الان میمیریمم
-اون دنیا میبینمتت
+باشه باشه قبولل میکنمم
-چیی نمیشنومم
+میامم تمرینن باشههه
لبخندی از پیروزی روی لبش نشست و سرعتش رو کم کرد و ایستاد
+داشتی میکشتیم
-حالا که زنده ای
هردو سکوت کرده بودن و به اطراف نگاه میکردن
+میدونی چرا رنگ چراغ ایست قرمزه؟
-یادم نمیاد طراحیش کرده باشم
+ایشش فقط بگو نه ..ببین این یه تئوریه که میگه رنگ چراغ ایست قرمزه چون رنگ خونه یعنی اگر واینسی میمیری
-دارکه
+بنظر من که خیلی باحاله
-مردنُ دوست داری؟
+اوهوم
-اینو دختری داره میگه که چند لحظه پیش برای سرعت ۷۰ تایی جیغ می‌کشید که داری میکشیم ؟
+یااا این مرگه با دردهه
-مرگه دیگه ..بچسب سبز شد
پسر رو چسبید و دوباره حرکت کردن
پایان فلش بک..
صدای بوق ماشین های پشت سرش باعث شد رشته ی افکارش پاره بشه
آهی کشید و حرکت کرد
...
در باشگاه باز کرد
کیفش رو کناری انداخت و همراه دفتر داخل رینگ رفت
امشب با بقیه شب ها فرق می‌کرد و قرار بود به جای مشت زدن دفتر رو بخونه
دستی روی جلد دفتر و اسم دختر کشید
-بعد این همه مدت میخوایی که راز هاتو بهم بگی ..پس با جون و دل گوش می‌کنم..
‌.........
سلاممم
ببخشید یکم دیر آپ شد اوضاع فیلتر ش..کن وحشتناک بد بود الانم به سختی تونستم آپ کنم
امیدوارم خوشتون بیاد
به جفت بوک هه عشق بورزید ووت و کامنت یادتون نره
و کلام آخر اینکه خیلی خیلی مواظب باشید خیلی از مدرسه هارو دارن گاز میزنن
اگر میتونید مدرسه نرید ..
اگر یه وقتی توی مدرستون گاز زدن سریع مقتعتونو خیس کنید و جلوی دهنتون بگیرید
*یک بطری آب همیشه کنارتون باشه *
خب تا پارت بعدی بای بای ✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now