*are you reall?*

455 42 2
                                    

+سلام ، من کیم نابی هستم
دستش رو جلو آورد
جونگ کوک گیج بود و فقط به دست و بعد به صورت دختر نگاه میکرد
پ.ج:جونگ کوک ؟
-ا..ا ..سلام ..جونگ کوک هستم
دست دختر رو گرفت و بعد چند ثانیه ول کرد
پ.ج:محو زیبایی دخترتون شده
نابی دقیقا روبه روی جونگ کوک نشست
جونگ کوک هنوزم وضعیت رو درک نمی‌کرد
پ.ن:خب سفارش بدیم؟
پدر جونگ کوک سر تکون داد و اشاره کرد
گارسون اومد و مشغول گرفتن سفارش ها شد
توی اون مدت جفتشون زیر چشمی و نامحسوس بهم دیگه نگاه می‌کردند
پ.ج:خب نابی یکم از خودت بگو
+چیزی ندارم
پدر نابی که دقیقا کنارش نشسته بود پاش رو روی پاش گذاشت و فشاری به پاهاش وارد کرد
+خ..خب ..منظورم اینکه ..خودتون میدونید ..
پ.ج:درسته توی بیمارستان خودمون رزیدنتی ،جونگ کوک نظرت درباره ی نابی چیه ؟
-با منید ؟
پ.ج:جونگ کوک دیگه ای اینجاست؟
دوتا پیرمرد باهم خندیدن
-نظری ندارم
پ.ج:هنوز یخشون آب نشده
پ.ن:درسته ،به مرور باهم بیشتر آشنا میشن
+ببخشید من باید برم سرویس
کیفشو برداشت و به سمت دست شویی رفت
با اشاره ی پدرش مراقب ها دنبالش راه افتادند
-اه،دستام باز کثیف شدن میرم بشورمشون
بلند شد و به سمت دست شویی رفت
میخواست مخفیانه وارد دست شویی خانم ها بشه که دوتا مرد قوی هیکل رو جلوی در دید
یادش اومد که این ها پشت سر نابی رفتن
پشیمون شد و بعد از اینکه دست هاش رو توی دست شویی مردانه شست برگشت
نابی زودتر از اون برگشته بود و غذا هارو آورده بودن
-اوه غذا هارو آوردن
صندلی رو عقب کشید و نشست
-خوشمزه به نظر میرسه
پ.ج:آشپز اینجا دوست مشترک من و کیم یه آشپز فرانسویه
پ.ن:غذاهاش معرکه است
سرتکون داد و مشغول خوردن شد
به نابی نگاه کرد که رنگش پریده بود و فقط با غذا بازی می‌کرد
-دوست ندارید؟
نابی سرش رو بالا اورد
+بله؟
-میگم دوست ندارید ؟ آخه هیچی نخوردید
+دارم ..میخورم
-آشپز اینجا دوست پدرامونه ،یه آشپز فرانسویه
+بله خودم شنیدم
جونگ کوک که از حاضر جوابی دختر حرصی شده بود گفت :جناب کیم گفتن برای ازدواج با من خیلی مشتاقید
+خب فکر کنم پدر جان اشتباه به عرضتون رسوندن
پدر نابی دوباره فشاری به پاش وارد کرد ؛نابی که از عصبانی کردن پدرش خوشحال بود لبخند محوی زد و کمی از شرابش نوشید
پسر یکی از دکمه هاشو باز کرد و عصبی کل شرابش رو سر کشید
......
وقتی که همه غذاهاشون رو تموم کردند جلوی ماشین هاشون ایستاده بودند تا خداحافظی کنند
پ.ج:این فقط به آشنایی بود باید بیشتر براشون قرار ترتیب بدیم ولی قرار های دونفره
پ.ن:درسته دو هفته دیگه عروسیه باید باهم دیگه آشنا بشن تا زودتر بتونن وارث بیارن
پدر جونگ کوک خندید و تایید کرد
جونگ کوک که یک فکری به ذهنش رسیده بود گفت : پدر ،اگر که میشه من و خانم کیم بریم بگردیم اینطوری بیشتر باهم آشنا میشیم
نابی متعجب اول به جونگ کوک به جفت پیرمرد ها نگاه میکرد
پ.ج:ایده ی خوبیه کیم اشکال نداره چند ساعت دخترت رو به جونگ کوک بسپری؟
پ.ن:خ..خب ..نه عالیه ..
جونگ کوک :خانم کیم همراهیم میکنید برای یه نوشیدنی
نابی نگاهی به پیرمرد کرد که قیافش داد میزد راضی نیست
با توجه به قیافه ی پدرش گفت :باشه
-من با ماشین خودم میرم پدر خونه میبینمتون ..بفرمایید سوار شید
در ماشین رو برای نابی باز کرد
نابی سوار شد و جونگ کوک درو بست و خودش هم سوار شد
پدر نابی سمت دستیارش رفت و آروم گفت :اونارو بفرست دنبالشون
~چشم
......
بعد از اینکه از رستوران دور شدن جونگ کوک گفت :خبر داشتی؟
+از چی؟
-از اینکه قراره با من ازدواج کنی
+اره
-اونوقت چرا هیچی نگفتی ؟
+دلایل خودمو دارم
-این دلایلتون چیه ؟
+فکر نمیکنم بهتون ربطی داشته باشه
جونگ کوک عصبی خندید و به روبه روش خیره شد
-فکر کنم بدونم چرا هیچی نگفتی ،از من خوشت میاد؟
نابی زد زیر خنده و بلند می‌خندید
+چطوری دانشگاه پزشکی قبول شدی ؟ اها..یادم رفته بود پدرت رئیس دانشگاه و بیمارستانه
-علاقه ی زیادی به فامیلی جئون داری؟ اهاا درسته پس برای فامیلیه که میخوای باهام ازدواج کنی
+من حاضرم بمیرم تا باتو ازدواج کنم
-اگر اینقدر ازم متنفری چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟
+من هیچوقت نخواستم با تو ازدواج کنم
-آها پس برای همینه که الان توی ماشین نشستی ؟
+خودت پیشنهادشو دادی
-تو چرا قبول کردی ؟ فکر کردی میبرمت خونه بعدم میخوابونمت رو تختم ؟؟
+بزن کنار
-اوه الان بهتون برخورد ؟
+گفتم بزن کنار
-مگه نمیخواستی ببرمت خونه دارم میبرمت دیگه
+بهتتت میگمم بزنن کنارر
نابی در ماشین رو که در حرکت بود باز کرد
+یا میزنی کنار یا همینجا خودمو ميندازم پایین
جونگ کوک ماشین رو کنار زد و نابی پیاده شد
پشت سرش جونگ کوک از ماشین پیاده شد .دنبالش رفت و دستشو کشید
+دستتو بهم نزن
-چته
+انگار خیلی دوست داری یکیو ببری خونت اما متاسفم من یکی از اون جنده هایی که باهاشون میخوابی نیستم
-اره قشنگ از پارگی لبت و کبودی روی گردنت معلومه. قبل از اینکه بیای رستورانم زیر کسی بودی نه ؟
نابی که از حرف های جونگ کوک عصبی شده بود برگشت و سیلی محکمی بهش زد
+وقتی هیچی از من نمیدونی دهنتو باز نکن
-تو .. چه غلطی کردی ؟
نابی بدون توجه به جونگ کوک راهش رو گرفت و رفت
جونگ کوک عصبی سوار ماشین شد و پاش رو روی گاز گذاشت و با سرعت از کنارش گذشت
-بهت نشون میدم، هرزه
هوا سرد بود و نابی که دو روز بود هیچی نخورده بود داشت میلرزید
ماشین ها تک و توک رد می‌شدند
همینطور که به سمت مقصد نامعلومی میرفت متوجه ماشین سیاهی شد که کنارش ایستاد
در ماشین باز شد و یک مرد قوی هیکل نابی دو داخل کشید
+چیکار میکنیی شما کی هستیدد
به راننده نگاه کرد و وقتی دستیار شیم رو دید آروم شد
+هردفعه باید اینطوری منو سوار ماشین کنید ؟
~رئیس منتظرتون هستن
+باز چه خبره ؟
~خودشون بهتون میگن
دست به سینه نشست
از پنجره به راهی که میرفتن نگاه میکرد
اون پیرمرد باز میخواد بزنتش؟مطمعنن همین بود ..
نگاهش به راه بود اما چرا وارد بریدگی نشد ؟ اینجا راه خونه اش نبود
+کجا داری منو میبری
شیم بی توجه مشغول رانندگی بود
+یاا با توعمم
مرد کنار دستیش بازوش رو گرفت و فشار داد
~صداتو ببر تا برسیم
+دستتو بکش
نابی دیگه چیزی نگفت و فقط منتظر موند
........
ماشین جلوی انبار متروکه ای ایستاد
با دیدن اون انبار فهمیده بود چه اتفاقی قراره بیوفته
کبودی ها و زخم های روی بدنش تیر می‌کشیدن و میسوختن
بازوش گرفته شد و از ماشین به بیرون کشیده شد
در انبار باز شد و داخل بردنش
هیچ کش داخل انبار نبود فقط و فقط پدرش بود که روبه روی آتیش نشسته بود
جلوی پدرش مجبورش کردن روی زانوهاش بشینه
+باز چیشده ؟
پ.ن:(فکر کنم پدر جان اشتباه به عرضتون رسوندن )وقتی میدونی نمیخوام با جونگ کوک بری قبول کردی ،میخواستم از همه ی اینا چشم پوشی کنم و با یه سیلی تمومش کنم اما انگار تو با یه سیلی تمومش کردی
+چی ..منظورتون ..منو تعقیب کردید؟
پ.ن:به جونگ کوک سیلی زدی ؟
+اون ..وقتی هیچی نمیدونست داشت تحقیرم میکرد
پ.ن:اها که اینطور
پیرمرد برگشت و داشت به طرف دیگه ای میرفت که یک دفعه برگشت و سیلی محکمی بهش زد که روی زمین افتاد
خون توی دهنش رو تف کرد و پوزخند زد
+حدسم ..درست بود
پ.ن:روی جئون جونگ کوک تک پسر و تک وارث خانواده ی جئون دست بلند میکنی ؟هاااا؟؟
و دوباره لگد هایی که نابی سالهاست با آنها آشناست و یه جورایی بهشون عادت کرده بود
پ.ن:بلندش کنید
بلندش کردن و با اشاره ث کیم به تنابی که سقف آویزون بود بستنش
پ.ن:با کتک حالیت نمیشه مجبورم از روش دیگه ای استفاده کنم ..لباسش رو در بیارید
+چی ..نه نه ..دست بهم نزنن
مرد مشتی به صورت دختر زد که ساکت شد
لباس هاش رو درآوردند و گوشه ای انداختند
پیرمرد نگاه هیزی به بدنش انداخت و خندید
سمت بشکه ی فلزی که توش آتیش درست کرده بودند رفت
سیخ آهنی دراورد و با دقت به سیخ سرخ شده نگاه کرد و لبخند زد
همینطور که به سیخ خیره شده بود و لبخند زده بود برگشت
روبه روی نابی ایستاد و سیخ رو روش کشید
نابی ترسیده بود و سعی می‌کرد خودش رو عقب بکشه
+ل..لطفا ..ق..قول میدم ..قول میدم باهاش ازدواج کنم ..لطفا ..بابا
پیرمرد با شنیدن کلمه ی (بابا)شروع کرد به بلند خندیدن
می‌خندید و قهقهه میزد
اشکی از گوشه‌ی چشم نابی چکید
پ.ن:خوشم اومد ..
قهقهه اش تبدیل به لبخند شد
دستش رو روی سر نابی گذاشت و نوازشش کرد
نابی از ریاکشن کیم خوشحال شد و لبخند زد
اما نمی‌دونست کیم هیچ وقت عوض نمیشه
سیخ رو بی خبر روی شکمش گذاشت و جیغ دختر بلند شد
اشک میریخت و بی جون شده بود
پیرمرد قبلا هم این کارو انجام داده بود اونم وقتی ۱۰ سالش بود
اون بار سیخ رو روی کمرش گذاشته بود
بعد چند سال وقتی جای سوختگی نرفت روش تتویی زد که حداقل کسی اون رو نبینه
دیدش کم کم تار میشد و به سیاهی میرفت
پاهاش شل شد و همونطور که آویزون بود
بیهوش شد
.............
درینگگ دررینگ(زنگ موبایل)
دفتر رو کنار گذاشت و سرش روی زانو هاش گذاشت و اشک ریخت
بی وقفه بی صدا گریه میکرد و سرش رو به زانوش می‌کوبید
درست موقعی که دوش گرفته بود و به رخت خواب میرفت اون دختر از درد بیهوش شده
-متاسفم ..متاسفم نابی
دفتر رو برداشت و درآغوش گرفت
سرش رو روی زمین سرد گذاشت . دراز کشید
و چشم هاش رو بست
اون دفتر حس دختر رو بهش میداد ،انگار که همین الان اون رو درآغوش گرفته
-متاسفم..
و در آخر با درد قلبش خوابش برد
..........
~هی جئون جونگ کوک، بیدار شو ..جونگ کوکاا
-ایشش
چشم هاش رو باز کرد و با صورت جیمین رو به رو شد
-تو اینجا ..چیکار میکنی ؟
جیمین:بهتر نیست گوشیتو وقتی زنگ میخوره جواب بدی ؟
-خواب بودم
جیمین :از دست تو
گوشیش رو برداشت و روشنش کرد
۳۵ تا میسکال از هوسوک دیوونه ۴۳ میسکال از جیمین مقدس
-اینقدر بیکارید که روهم رفته ۷۸ بار بهم زنگ زدید ؟
جیمین :نگرانت بودیم احمق
-یه فکت بهت بگم ؟ من یه خرس گندم
جیمین :اما مغزت اندازه ماهیه
با انگشتش ضربه ای به سر جونگ کوک زد
-هیونگگ
جیمین:این چیه ؟ کتاب بغل میکنی؟
-چیزی نیست
جیمین :پس یعنی چیز خاصیه بدش ببینم چیه
-میگم چیزی نیست هیونگ
جیمین:من که اینطور فکر نمیکنم
جیمین دویید دنبال جونگ کوک و جونگ کوک هم فرار میکرد
-باشه باشه میگم ..دفتر خاطراتمه..
جیمین:خاطراتتو مینویسی ؟بهت میگم مغزت اندازه ی یه ماهیه .
-هیونگ برای چی اومده بودی؟
جیمین :اها ..خب ..اون برگشته
-برگشته ؟
جیمین :آره
-پس بالاخره خودشو بخشید بعد ۴ سال
جیمین :تو چی ؟
-من چی؟
جیمین :خودتو بخشیدی ؟
-بزار فکر کنم ..نه..اما فرارم نمیکنم
جیمین :جونگ کوک اون اتفاق ..
-میدونم ..میدونم هیونگ ..بیخیالش
جیمین:از دست تو ..شب خونه ی من دعوتی بیا
-کار دارم
جیمین:میخوای دوباره اینجا دفترتو بغل کنی بخوابی؟
-هیونگ
جیمین:شب منتظرتم
جیمین ضربه ی آرومی به بازوی جونگ کوک زد و رفت
جونگ کوک آهی کشید و روی زمین دراز شد
-پس برگشتی ..وقتی حقیقتو فهمیدم توهم باید از این دفتر با خبر بشی
بلند شد و وسایلش رو توی ساکش ریخت
بعد جمع و جور کردن چراغ خاموش کرد و در باشگاه رو قفل کرد
سوار موتورش شد و کلاه کاسکتش رو سرش کرد
.......
کیفش رو گوشه خونه انداخت و بی حوصله به سمت اتاقش رفت
~برگشتی؟
دختر رو که دید دویید و بغلش کرد
-خیلی دوستت دارم ،خیلی
~جونگ کوک ...چیشده؟!
-خیلی خیلی دوستت دارم ..هیچوقت تنهام نزار
تن سرد دختر رو بیشتر فشرد تا بتونه با گرمای بدن خودش یکم گرمش کنه
اما چرا گرمای قلب جونگ کوک هیچ وقت نمیتونست با سرمای قلب دختر مبارزه کنه؟
..........
حتی حوصله نداشت موهاش رو شونه کنه
دستی توی موهاش کشید و بعد برداشتن گوشیش از اتاق بیرون رفت
کفش هاش و در آخر پالتوی بلند مشکیش رو پوشید.
به پارکینگ رفت و ریموت ماشینش رو فشار داد و در باز شد
سوارش شد و حرکت کرد
........
ماشینش رو گوشه ای از حیاط پارک کرد و زنگ درو فشار داد
چند ثانیه بعد در باز شد
جیمین:جی کیی اومدیی
-مگه چاره ی دیگه ای هم برای آدم میزاری ؟
جونگ کوک داخل رفت و جیمین تا سالن همراهیش کرد
هوسوک:واو ببین کی اینجاست
-سلام
یونگی :برگام
جیمین :پشت سرتو نگاه کن مهمون اصلیمون بعد مدت ها اینجاست
جونگ کوک برگشت و به جایی که جیمین اشاره میکرد نگاه کرد
چیزی رو که می دید باور نمی‌کرد
با خودش میگفت این صحنه واقعیه؟
-ن ..نابی!
......
سلامم ،سال نوی همگی پیروزز♥️✨️
امیدوارم همگی سال خوب و پر از آزادی داشته باشیم ✨️
این هم عیدی من به شما این طولانی ترین پارت این فیکشن تا الان هست، امیدوارم خوشتون بیاد ♥️
*ووت،کامنت 🌚

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now