*nice to meet you*

427 41 0
                                    

~قربان مهمون دارید
پ.ن:کیه ؟
~جناب جئون جونگ کوک
پ.ن:جونگ کوک ..اینجاست؟!
~بله
پ.ن:با احترام بیارش دفترم
~چشم
پ.ن:وایسا ،اول اینو بنداز تو اتاق دهنشم با یه چیزی ببند
~چشم قربان
بازوی دختر رو گرفت و به بیرون از اتاق کشید
اتاقش ته راه رو بود
دستیار سریع می‌کشیدش و به سمت اتاق می بردش
+(جونگ کوک اینجاست ..اگر داد بزنم ممکنه صدامو بشنوه)کمککک..
دهنش توسط دستیار گرفته شد و محکم توی اتاق پرت شد
+اخخ..
مرد کمی گشت و بعد از چند ثانیه با یکی از لباس های دختر دهنشو بست
درو بست و از پشت قفل کرد
با عجله از پله ها پایین رفت و به سمت مردی با کت وشلوار مشکی و گرون قیمت درحالی که پاش رو روی پای دیگرش انداخته و قهوه می‌نوشید رفت
~جناب جئون رئیس منتظرتون هستن
-چه عجب
قهوه اش رو روی میز گذاشت و بلند شد
+اا ..راستی یه صدایی شنیدم ،از طبقه ی بالا
دستیار هول شد و به تته پته افتاد
~اه ..آره یکی از خدمتکار ها فکر کرد سوسک دیده
-که اینطور
به سمت پله ها میرفتن که با صدای خدمتکار جفتشون ایستادند
خدمتکار:آقای شیم یه لحظه بیا
~کار دارم
خدمتکار:جناب کیم با خونه تماس گرفتند
~کیم؟آقای جئون شما تشریف ببرید بالا من هم میام الان کار واجبی پیش اومده
جئون چیزی نگفت و از پله ها بالا رفت
-یه چیزی اینجا مشکوکه ،از قیافه ی دستیاره معلومه
نابی صدای آروم و غیر واضحی شنید
اما خوب می‌تونست صاحب صدا رو تشخیص بده
دست و پاش بسته بودن
خودش رو روی زمین کشید و به سختی به در رسید
+(باید توجهشو به اتاق جلب کنم)
با سرش به در ضربه زد و چندین بار این کارو تکرار کرد
جونگ کوک جا خورده بود و کنجکاو شد
آروم به سمت اتاق رفت
-این دیگه چیه
دستش رو روی دستگیره گذاشت و داشت به پائین فشارش میداد ..
~قربانن
با صدای دستیار دستش  رو برداشت
~اتاق رئیس اول ..راه رو هست
-یه چیزی داشت کوبیده میشد به در
~خ..خب ..اینجا ..آره اینجا سگ خانم نگهداری میشه امروز یکم عصبی شده برای همین انداختیمش تو اتاق
-آها(اینجا مشکوکه.. مطمعنم)
~بفرمایید ،اتاق اینطرفه
+(نه نه تروخدا نرو ..برگرد برگردد)
ضربه های بیشتری زد که سرش هم زخم شد
-انگار خیلی عصبیه
~اره ..انگار
نابی نا امید سرش رو روی زمین گذاشت
خسته بود ..از همه چیز
درد بدنش رو فراموش کرده بود و فقط به مادرش فکر می‌کرد
با خودش فکر می‌کرد نکنه پیرمرد بدتر از خودش مادرش رو بزنه
..
پ.ن:جئون ،خوش اومدی
-سلام جناب کیم
پ.ن:بشین بشین ،چی میخوری ؟ویسکی؟
-باید رانندگی کنم،چیزی نمیخوام جناب کیم فقط اومدم این بسته رو تحویل بدم
پ.ن:چی ،یعنی نمیخوای برای شام بمونی؟
-یک روز دیگه همراه پدرم میام ،امروز سرم شلوغه
پ.ن:باشه پس ..امروز میبخشمت
سرجاش برگشت و نشست
پ‌.ن:خب بسته ای که گفتی چیه؟
-قرارداد
پ.ن:اها فهمیدم
بسته رو گرفت و نگاهی به قرارداد انداخت
پ.ن:به زودی باهم فامیل میشیم جئون
-میخوام باهاتون روراست باشم ..هیچ علاقه ای به این ازدواج ندارم
پ.ن:جونگ کوک تو پسر باهوشی هستی ،علاقه داشتن لازم نیست ،به بعدش فکر کن شرکت کیم با بیمارستان جونگ هوا متحد میشه و قویترین میشیم
-علاقه ای به این کار هم ندارم بیمارستان جونگ هوا به اندازه کافی قدرت داره ،نمیدونم دختر شما درمورد این ازدواج چیه اما اگر پدرجان نبود مطمعن باشید هرگز قبول نمیکردم ..خب من دیگه باید برم
گفت و بلند شد
به سمت در رفت
پ.ن:دختر من خیلی مشتاقه جئون
-چه بد ..چون من اصلا مشتاق نیستم
درو باز کرد و بیرون رفت
قبل از رفتن دوباره نگاهی به در ته راه رو انداخت
از پله ها پایین و به سمت در خونه رفت
~تشریف میبرید؟
جونگ کوک چیزی نگفت و بعد از باز کردن در بیرون رفت
سوار ماشین مشکی رنگش شد و به سمت مقصد بعدیش حرکت کرد
.........
چند ساعت گذشته بود و با دهن و دست و پای بسته
روی زمین سرد اتاق افتاده بود
اشکهاش روی صورتش خشک شده بودن و چشماش به رنگ قرمز دراومده بودن
نگاهش به در و فکرش پیش مادرش و هوسوک بود
و دهن بستش درس های دانشگاهش رو مرور میکردن
بالاخره قفل اتاق صدا داد و در باز شد
دستیار داخل اومد و خشک به دختر نگاه کرد
انگار این صحنه رو روزی صد ها بار میبینه
بازوی دختر گرفت ،بلندش کرد و روی تخت نشوندش
دست و پا های دختر رو باز کرد و در آخر لباس دور دهنش را برداشت
~قربان گفتن تا فردا شب غذایی نباید بخورید  این هم کتاباتون
وقتی دید دختر عکس العملی نشون نمیده روی میز گذاشتشون
~فردا شب به همراه پدر و مادرتون به قرار میرید ،یک قرار ..
+مامانم میاد؟؟
~بله
+حالش خوبه؟
~سلامتن
+خیالم راحت شد
دستیار بدون گفتن چیز دیگه ای بیرون رفت و درو قفل کرد
کتاب هاشو برداشت و پشت میز مطالعه نشست
+باید درس بخونم
موهاش رو بالا بست و کتابشو باز کرد . مشغول خوندن و جزوه برداری شد
صبح.....
ساعت ۹ بود
بی وقفه درس خوند و میخوند
این یک درس خوندن ساده نبود شاید راه فراری برای فراموش کردن اتفاقات ،درد زخم ها، کبودی ها و..
قفل توی در چرخید و باز شد
حتی سرشو بلند نکرد تا ببینه کی داخل اومد
کسی که داخل شده بود کسی نبود جز خدمتکار
~سلام خانم
خدمتکار با دیدن حال دختر شرمنده بود و فقط به زمین زل زده بود
~خانم ..من ..من واقعا متاسفم
بالاخره مدادش رو ول کرد و کتابشو بست
+مهم نیست..نباید توقعی ازت داشته باشم
~رئیس با خانوادم تهدیدم کرد ..متاسفم
+برای چی اومدی؟
~بیاید داخل
چندتا خدمتکار دیگه داخل اومدن
~باید برای شب اماده شید ،از حموم شروع میکنیم
بلند شد و داخل حموم رفت و خدمتکارا پشت سرش داخل رفتن
اول شلوارش رو دراورد
و بعد پیراهنشو
خدمتکار ها با دیدن بالا تنه ی کبودش هینی کشیدن و شروع به پچ پچ کردند
خدمتکار سرپرست نفس عمیقی کشید و وان رو از آب لبریز کرد
دختر داخل وان نشست و چشم هاش رو بست
خدمتکار ها مشغول شدند
بدنش رو کاملا و دقیق شستن
برخورد کف با زخم هاش سوزش خفیفی ایجاد می‌کرد
اما نابی با چشم های بسته سرش رو به دیواره ی وان تکیه داده بود
نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد
بالاخره حموم ۳ ساعته تموم شد و با حوله روی صندلی میز آرایشش نشست
حالا نوبت موهاش بود
آرایشگر نگاهی موهاش و بعد به صورتش انداخت
دستش رو زیر چونه ی نابی گذاشت و سرش کمی بالاتر آورد
و توی آینه بهش گفت :هی دختر تو خیلی خوشگلی با یه لبخند زیباییت کامل میشه
+وقتی آدم می‌خنده دلیلی برای خندیدن داره  من دلیل دارم ؟ نه
~امشب قرار داری با شوهر آیندت این خودش یه دلیله
+مطمعن باش دوست نداری داستان این قرار بشنوی نظرت چیه فقط این موهارو درست کنی؟
آرایشگر بیخیال شد و مشغول درست کردن موهاش شد
....
آرایشگر جاشو با میکاپ آرتیست عوض کرد
ساعت تقریبا ۷ عصر بود
میکاپ آرتیست نگاهی به صورتش انداخت و لبخند زد
~تموم شد
نابی چشم هاش رو باز کرد و به صورتش نگاه
این خودش بود ؟ اون کبودی ها  سیاهی زیر چشمش همشون از بین رفته بودن
~خب حوله رو در بیار ..خدمتکار یه چیزایی درمورد کبودی های روی بدنت گفت میخوام بپوشونمشون
بند حوله رو باز کرد و درش آورد و روی زمین انداختش
~اوه ..برات میپوشونمشون ..نگران نباش
میکاپ آرتیست شروع کرد به کرم پودر زدن و پوشوندنشون
۱ ساعت بعد ..
بالاخره کارهای اماده سازی تموم شد و وقت پوشیدن لباس بود
نگاهی به خودش توی آینه انداخت
+این من نیستم ..
خدمتکار پرسید:منظورتون چیه؟
+همه چیز دروغه ..این قرار ،این آشنایی حتی این ظاهر ..این من نیستم چا یون
خدمتکار با شنیدن اسمش از دهن نابی بغض کرد
اگر اون از رئیس زورگوش نترسیده بود نابی به همراه مادرش می‌تونست فرار بکنه و این ظاهر و برای خودش واقعی بکنه ..
اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد
~ماشین ..منتظرتونه
گفت و بیرون رفت
بیشتر از این نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره
کیف روی تخت رو برداشت و از اتاق خارج شد
به سمت پله ها قدم برمی‌داشت که با باز شدن در اتاق مادرش ایستاد
بعد از اینکه مادرش از در بیرون اومد
دویید و مادرش رو در آغوش کشید
+مامانن
م.ن:نابیا ..خوبی ؟ بابات اذیتت کرد ؟؟
+من ..خوبم ..تو خوبی؟؟ نزدت که نه؟
م.ن:ندیدمش
+اوه خداروشکر ..خیلی خوشگل شدی
م.ن:کی به کی داره میگه
+بیا بریم
دستشو دور دست مادرش حلقه کرد و راه افتادند
از ساختمون خارج شدن و سوار ماشین لوکس و مشکی رنگ شدند
پیرمرد زودتر از اونها سوار شده بود
پ.ن:ببینید کیا اینجان ..فراری های شکست خورده
به حرف خودش دقیقه ها به طور چندش واری خندید
نابی با چشم ها و صورت خنثی سوار ماشین شد
پ.ن:حرکت کن
ماشین حرکت کرد و به سمت مقصد رفت
......
به ساختمون بلند و غول‌پیکر نگاه کرد
پوزخندی زد و از ماشین پیاده شد
پدر و مادرش زودتر از او داخل رفتند
دو طرفش مراقب هاش که در ظاهر بادیگارداش بودند ایستاده بودند
نفس عمیقی کشید و داخل رفت
.....
جونگ کوک بی حوصله با لیوان ها و قاشق چنگال ها ور میرفت و هر از گاهی نگاهی به ساعت مینداخت
-قرار نیست بیاین ؟
پ.ج:میان ،یکم صبور باش پسر
-میخوام زودتر تموم شه
پ.ج:جونگ کوک دختر خوبیه ،من قبلا دیدمش
-من حتی اسمشم نمیدونم اگر به خاطر شما نبود ..
پ.ن:سلام  به همگی،ببخشید دیر شد
پ.ج:سلام کیم ،سلام خانم
م.ن:سلام
پ.ن:جونگ کوک چطوری
-خوبم
پ.ن:جئون پسرت خیلی خوشتیپه دیروز دیدمش نشناختمش
پ.ج:جدیدا خیلی باشگاه میره ،دخترت کجاست؟
پ.ن:داره میاد ..اها اوناهاش
جونگ کوک سرش رو بالا اورد تا دختر رو ببینه
کیم اما پدرش دیدش رو گرفته بود
پ.ج:سلام دخترم خوش اومدی
+سلام
-(چه صدای اشنایی )
پ.ج:جونگ کوک
پدرش کنار رفت و بالاخره تونست دختر رو ببینه
چشم هاش با دیدن دختر روبه روش گرد شد و باور نمی‌کرد
با خودش میگفت اون اینجا چیکار میکنه
اما چرا دختر تعجب نکرد ؟ چرا اینقدر خنثی نگاهش میکرد ؟
+سلام ، من کیم نابی هستم
.....
سلامم
اینم پارت استثنایی که گفتم 🌚
بهش عشق بورزید ✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now