*you know the game*

499 53 27
                                    

-خب ....ببین من پرونده رو باز کردم و ...
+چی؟!پرونده فقط ۲ صفحه بود؟؟
-اره ،صفحه ی اول مشخصات مادرت و صفحه ی دومم همین عکسه
+منطقی نیست اصلا با عقل جور در نمیاد ..۲ صفحه؟خیلی کمه
هردو ساکت بودند و توی فکر فرورفته بودن که با صدای شخصی ریشه ی افکارشون پاره شد
شخصی که به سمتشون میومد جیمین بود
جیمین:نابی!! خیلی خوشحالم که دوباره داخل بیمارستان میبینمت
+اوه ..سلام اوپا
جیمین:واوو این روپوش سفید واقعا بهت میاد !
+ممنون
-مگه عمل نداشتی؟
جیمین:نه هنوز وقتش نشده
+عمل داری؟ چه عملی ؟
جیمین:خب دوست داری باهام بیای یه جایی؟
+من ؟ کجا؟
جیمین:بیا خودت میفهمی
نابی برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد
جونگ کوک سری به معنای اینکه مشکلی نداره تکون داد و گفت:برو منم یه چنتا کار دارم
+باشه پس بعدا صحبت میکنیم
-باشه ،فعلا
+فعلا
بلند شد و دنبال جیمین رفت
+حالا کجا داریم میریم؟
جیمین:اینقدر عجول نباش
+کنجکاوم
جیمین:۵ دقیقه فقط تحمل کن
.......
از اسانسور بیرون رفتند و به ته راه رو رفتند
به بخش کودکان رسیدند
وارد بخش شدن
بعضی تخت ها خالی و روی بعضی تخت ها بچه های کوچیک یا نوزاد ها خوابیده بودند
جیمین به پرستار ها سلام می‌کرد و اونها بهش احترام میزاشتن
سمت تختی رفت با خانمی که کنار تخت ایستاده بود سلام و احوالپرسی کرد
حدس میزد که اون خانم مادر بچه ای باشه که روی تخت دراز کشیده
جیمین:نابی ،بیا جلو
جلو رفت و سلام کرد
جیمین:نایونا حالت چطوره؟
رو به دختر بچه ای که انگار ۶ یا ۷ سالش بود گفت
نایون:امروز خیلی خوبم اوپا
جیمین:امروز بی‌حال نشده؟
مادر نایون:نه دکتر امروز از صبح حالش خیلی بود و همش سراغ شمارو می‌گرفت
جیمین خندید و گفت:این خیلی خبر خوبیه ..اوه راستی ،نایون این دوستم نابیه
نایون:سلام خانم نابی
+سلام ..نایون
نایون:شماهم دکترید؟
+دارم یه دکتر میشم
نایون:همه ی دوست های اوپا دکترن .منم میخوام یه روزی دکتر بشم
+اگر هدفتو باور داشته باشی میشه
نایون:من باورش دارم
نابی لبخند زد و دستی روی سر نایون کشید
همون موقع پرستاری داخل اتاق اومد
~نایون وقت ...اوه سلام دکتر پارک
جیمین :سلام ،فکر کنم وقت دارو هست ،درسته؟
~بله
جیمین:خب ما میریم دیگه ،نایون قبل از تغییر شیفت ها بهت سر میزنم ،باشه؟
نایون:باشه اوپا
+نایون از دیدنت خوشحال شدم
نایون:منم همینطور اونی ..باز بیا پیشم
+باشه..خدافظ
با نایون و مادرش خداحافظی کردن و رفتن
از اتاق بیرون اومدن
+دختر شیرینیه
جیمین:اره و همینطور خیلی قوی
+مشکلش چیه؟
جیمین:۶ سال پیش وقتی دنیا اومد یه نارسایی داشت و عمل انجام داد وپ
+صبر کن ..این همون نوزادیه و۶ ۶ سال پیش دیدمش؟!
جیمین خندید و گفت :اره خودشه
+اوه ..چقدر بزرگ شده ..اما چرا دوباره اینجاست؟
جیمین:یکی از کلیه هاش مشکل داره ،حدس می‌زنیم که تا ۱ ماه دیگه از کار بیوفته
+نمی‌تونید پیوندش بزنید؟
جیمین:میتونیم ،اما یکم شرایطش خاصه .فعلا داریم خوب تحقیق میکنیم و هروز جلسه داریم
+امیدوارم بتونه پیوند بزنه
جیمین:اوهوم منم ..
نابی به ساعتش نگاه کرد
+اوه باید برم ..بعدا میبینمت
جیمین:باشه میبینمت
خداحافظی کرد و از اونجا دور شد
به اورژانس رفت و دستورات سونبه هاش رو اجرا می‌کرد
بعضی از زخم هارو بخیه زد ،چارت های بیمارستان رو مرتب کرد و ...
...........یک هفته بعد
یک هفته مثل برق و باد گذشت
نابی کم کم داشت با بیمارستان آشنا می‌شد و برخلاف روز اول هروز کلی کار روی دوشش بود
روی صندلی نشست و مشغول ماساژ دادن شونه هاش شد
چند ساعت پشت سر هم کار کرده بود و حالا بالاخره یکم وقت آزاد گیر آورده بود
تا پایان شیفتش نیم ساعت مونده بود
همینطور که شونه هاش رو ماساژ میداد جونگ کوک رو دید که داره به سمتش میاد
یکم جدی بنظر می‌رسید
-سلام
+سلام ،اتفاقی افتاده؟
-خب یه چیزی پیدا کردم
نابی از سر جاش بلند شد و به جونگ کوک خیره شد
+چی؟
...........
به پشت بوم رفته بودن که راحت تر صحبت کنن
نابی اول همه جا رو خوب نگاه کرد که کسی اونجا نباشه
وقتی از نبودن کسی مطمعن شد به سمت جونگ کوک رفت
+خب بگو
-یکم پرس و جو کردم درمورد دکتر ها و پرستار هایی که تو طول بستری شدن مامانت ،بهش سر میزدن
+خب؟
-تعدادشون خیلی زیاد بود .اما درست یک روز بعد از فوت مادرت یکی از اون پرستار ها استفا داد
+استفا؟ ..کی بوده؟؟
-اسمش جانگ چه اونه ،۳ سال به عنوان پرستار بخش کودکان کار می‌کرد
+بخش کودکان ؟!چطور پرستار مادرم بوده پس؟
-وقتی که توی قسمت وی ای پی کمبود نیرو داشته باشیم از پرستار بخش های دیگه اون هایی که وضع مالی خوبی ندارن و نیاز به پول دارن برای کار های عادی و غیر ضروری استفاده می‌کنیم
نابی دستی توی موهاش کشید و گفت :تونستی آدرسش رو پیدا کنی؟
-اره یه آدرس ازش پیدا کردم
+خوبه ،میتونیم بعد از تغییر شیفت ها بریم؟
-اره میتونیم
نابی ساعت رو چک کرد
+تا ۵ دقیقه دیگه شیفتمون تموم میشه ،بریم لباس هامون رو عوض کنیم
-باشه بریم .
.........
بعد از اینکه لباس هاشون رو عوض کردن تصمیم گرفتن با ماشین جونگ کوک به اونجا برن
نابی جلوی در بیمارستان منتظر جونگ کوک بود و بعد از چند دقیقه جونگ کوک با ماشین از پارکینگ بیرون اومد
نابی سوار شد و کمربندش رو بست
-یک ساعت با اینجا فاصله داره
+باشه ،فقط به تهیونگ باید یه زنگ‌ بزنم ممکنه نگران بشه
-باشه
جونگ کوک حرکت کرد و نابی با تهیونگ تماس گرفت
تهیونگ:الو
+سلام تهیونگ
تهیونگ:سلام  ، چیزی شده ؟
+نه نه ،زنگ زدم بهت یه چیزی بگم
تهیونگ :بگو ،فقط زود بگو نابی دارم برای شاممون پاستا درست میکنم
+تهیونگ من ..فکر نکنم برای شام برسم ...
تهیونگ لحظه ای ساکت شد و گفت :چرا ؟ چیزی شده؟
+خب  ..شیفت بعدی کم بود نیرو داره منم برای اینکه زودتر اخت بشم قبول کردم که بمونم
تهیونگ :ا..اها ..ب..باشه ..شام خوردی؟
+هنوز نه ،کلی آدم آوردن اورژانس هنوز وقت نکردم
تهیونگ :اها ..خسته نباشی ،زودتر یه چیزی بخور فشارت میوفته
+باشه میخورم ،توهم زود شام بخور
تهیونگ:باشه ..نابی باید برم کاری نداری؟
+نه ،خدافظ
تهیونگ:خدافظ
گوشیو قطع کرد و توی جیبش گذاشت
+متنفرم از اینکه بهش دروغ بگم
-مطمعنم بعدا درک میکنه
+هوف ..چرا زندگی من اینطوریه ،یه زندگی اروم میخوام
-نگران نباش ..بعد از اینکه این ماجرا رو حل کردیم مطمعنم همه چیز اروم میشه
+امیدوارم
دیگه حرفی زده نشد و به سمت مقصدشون رفتن
.........
محله عادی و خالی از آدم بود
از ماشین پیاده شدن
جونگ کوک به خونه ای اشاره کرد و گفت :اینجاست
به سمت خونه رفتن و نابی زنگ‌رو فشار داد
بعد چند ثانیه دوباره زنگ رو فشار داد
کمی بعد صدای پیرزنی بود که سکوت فضا رو شکست
~اومدم اومدم
در خونه باز شد
+سلام خانم
~سلام ،شما ؟
+من کیم نابی هستم ،از بیمارستان اومدیم
~همکار چه اونید؟
+خب ..
-بله همکار چه اون هستیم، خونه است ؟ یه چیزی رو داخل بیمارستان جا گذاشته بود اما چند روزه که نیومده اومدیم خودمون بهش تحویلش بدیم
~نیومده بیمارستان ؟!
+خبر نداشتید؟ تقریبا یک هفته است نیومده
~چند روزه به تماسام جواب نمیده ،فکر میکردم تکی بیمارستان سرش شلوغه برای همین جوابمو نمیده
-اینجا نیومده اصلا ؟
~نه ،چه اون اینجا نمیمونه ،خونه ی خودش میمونه
+خونه ی خودش ؟ ..آدرسشو دارید بهمون بدید ؟
~من آدرسش رو ندارم
+ندارید؟
~اون هیچوقت آدرسش رو بهم نمیده .
-کسی رو میشناسید که شاید آدرسش رو داشته باشه ؟
~دوستش ،شماره ی دوستش رو بهم داد برای وقت های ضروری، خودش خیلی نمیاد بهم سر بزنه میگه سرش شلوغه .
-میتونیم شماره ی دوستشو بگیریم؟
~اره یه لحظه ..
داخل خونه رفت و چند لحظه بعد با یه کاغذ کوچیک برگشت
~ایناهاش ،اسمش لوناست
-ممنون
~میتونید وقتی ازش خبر گرفتید به منم خبر بدید ؟ چه اون دختر کله شقیه میترسم اتفاقی براش افتاده باشه .من دیگه جونی برای گشتن ندارم
-چشم بهتون خبر میدیم
~ممنونم ازتون
+خدافظ اجوما ،ممنون
-خداحافظ اجوما
با پیرزن خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن
-بهش زنگ میزنم
جونگ کوک شماره رو گرفت و زد روی بلند گو
بعد چند تا بوق صدای دختری توی گوشی پیچید
~بله
-سلام ،لوناشی؟
~خودمم بفرمایید
-من همکار چه اون شی هستم ،میخواستم ببینم خبری ازش دارید ؟
~شماره ی منو از کجا گرفتید؟
-از مادرشون
~با چه اون چیکار دارید ؟
-چیزی رو داخل بیمارستان جا گذاشته و میخواستم بهش بدمش
~بیاید به این آدرس
-ادرسو بگید
~خیایان ‌..

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now