*why?*

707 45 0
                                    

+اه..اسمم ..نابی ..کیم نابی
-به خاطر شک توی لابی بیمارستان غش کردی بهت سرم تقویتی زدن بعدش میتونی بری ..اینم شماره مشاوره ..روی بدنت کبودی های زیادی هست
گفت و رفت
شمارو برداشت و بهش نگاه کرد
مشاور می‌تونست مشکل اونو حل کنه؟ صددرصد که نه
یک صدای آشنا به گوشش خورد
یعنی خودشه ؟
+هوسوک؟!
هوسوک جلوی دکتر خوشتیپ رو گرفت و به هم دیگه دست دادن
+هوسوکک
پسر به دنبال منبع صدا می‌گشت، دور و اطرافشو نگاه کرد و بالاخره چشمم به نابی خورد
هوسوک:نابی ؟!
دویید و سمتش اومد
هوسوک:اینجا چیکار میکنی!خوبی؟؟چرا صورتت این شکلی شده ؟!اذیتت کردن؟؟
+نگران نباش ..خوبم
-می‌شناسیش؟
هوسوک:نابی دونسنگمه
-تو خواهر داری؟
هوسوک:نه احمق مثل خواهر کوچیکترمه ..نابی اینجا چیکار میکنی؟
+خب راستش ..چیز شد ..
با نگاه های معذبانه به دکتر نگاه می کرد که جفتشون متوجه شدن
-میرم به مریضا سر بزنم
گفت و رفت
هوسوک :بگو چیشده
+یادته از هه این خواستگاری کردم؟
هوسوک:آره جشن گرفتیم
+دیشب تصمیم گرفتم به مامان و بابا بگم ..و این بلایی بود که پیرمرد به ظاهر پدر سرم آورد..حتی از خونه بدون وسیله ای انداختم بیرون
هوسوک:چی!..اون عوضی ..این یه جرمه ..نابی اون مرد هم نیست چه برسه به پدر
+وایسا هنوز مونده .. رفتم به خونه ای که برای هه این گرفته بودم ..اما ..
قطره های مرواریدی روی گونش سر خوردن و هوسوک با قرار دادن دستش دور صورتش پاکشون کرد
هوسوک:آروم باش ..تا هروقت بخوای گوش میدم
+اما ..وقتی رفتم ..صداهای عجیب میومد..رفتم توی اتاق و دیدم..دیدم با یه پسر ..
هوسوک:فهمیدم فهمیدم
هوسوک نزاشت بیشتر ادامه بده و اون رو توی آغوشش کشید
نابی واقعا به این بغل احتیاج داشت و توی بغل هوسوک تا می‌تونست گریه کرد و خودشو خالی کرد
.............
+کوک ؟
دفتر بست و روی میزش گذاشت
-چیشده
+نیومدی بخوابی
-اه ،آره داشتم کتاب میخوندم ..منم خسته شدم دیگه بریم بخوابیم
عینکش رو دراورد و روی میز گذاشت و چراغ خاموش کرد
دستشو روی کمر دختر گذاشت و باهم به اتاق خواب رفتن
دراز کشید و دختر رو درآغوش گرفت و سرش رو نوازش کرد
فکرش درگیر بود
از یه طرف به این فکر می‌کرد که چرا این دفتر الان براش فرستاده شده
از طرف دیگه خودشو جای نابی میگذاشت توی یک شب اینقدر احساسات دردناکیو تجربه کرد؟
نفسشو صدا دار بیرون داد و دختر و بیشتر دراغوشش فشرد
صبح...
نور تیز خورشید از خواب بیدارش کرد
دستشو برای لمس دختر روی بالشتش کشید اما خالی بود
چشماشو باز کرد و با نبودن دختر مواجه شد
+کجا رفته ..
خمیازه ای کشید و برای دوش گرفتن به حمام رفت
دوش رو باز کرد و بعد دراورد لباساش زیرش ایستاد تا به خوبی خیس بشه
به اون دفتر فکر میکرد
بی صبرانه میخواست بقیه نوشته هارو کشف کنه
شامپویی برداشت و مشغول شستن موهاش شد
.‌.
حوله رو با لباساش عوض کرد بعد خشک کردن موهاش به آشپزخونه رفت
صبحانه ای درست کرد وبعد کشیدنش توی بشقاب روی میز گذاشت
همزمان با صبحانه خوردن گوشیش رو چک میکرد
*۱۲ پیام از هوسوک دیوونه *
هوسوک توی ۱۲ تا پیام ازش خواسته بود تا باهم به استخر برن
پیام هارو نادیده گرفت و گوشیشو خاموش کرد
اما هوسوک سمجترین آدم روی زمین بود و بهش زنگ زد
-جانگ هوسوک من جوابتو نمیدم
~جواب منو نمیدی ؟
با شنیدن صدای هوسوک از پشت سرش لحظه ای مرد و زنده شد
-یا مسیحح..تو ..تو چطوری اومدی داخل؟!
هوسوک:حدس زدن رمزت کار سختی نبود
-هیونگگ نباید بدون در زدن بیای داخل سکته کردم
هوسوک:فکر کردم مردی ..اما بگو جناب از عمد جواب نمی‌داده
-میخوام استراحت کنم خوشحال میشم بری
هوسوک:کی هیونگشو از خونه بیرون میکنه ؟
-کسی که از دست هیونگش روانی شده
هوسوک:بدو وسایلتو بردار بریم استخر یونگی هم میاد
-تمرین بوکس دارم
هوسوک :یاا باشگاه بوکس تو خونته یه روز دیگه تمرین کن
-استخرم هم تو خونه ی من هست هم تو خونه ی خودت هیونگ
هوسوک:خب ..خب استخر بیرون بهتره ..صدساله جز بیمارستان جایی نرفتی
-هیونگ میدونم قصدت چیه ،من حالم خوبه پس نگران نباش و برو
هوسوک:ایش..من میرم ولی قول بده دفعه بعد همراهم میای
-باشه هیونگگ خدافظظ
هوسوک پشت سرهم غر میزد و جونگ کوک به سمت در میبردش
هوسوک:چیزی لازم داشتی زنگ بزن ،کار احمقانه ای هم نکنن
-باشه باشه خدافظ
هوسوک بیرون رفت و جونگ کوک درو بست
دفتر رو از توی اتاقش برداشت و خسته به باشگاه طبقه دوم خونش رفت
دفتر رو کناری گذاشت و دستکس های بکسش رو پوشید
جلوی کیسه ی بزرگ قرمز ایستاد و بعد گرم کردن مشت زدنشو شروع کرد
این کیسه بوکس همیشه باعث تخیله غم هاش ،عصبانیتش و فارق شدنش از هر فکری میشد
شب هایی که از اورثینک بی تاب بود فقط این کیسه قرمز شنی کمکش میکرد
هرمشتی که جونگ کوک به اون کیسه میزد داستان خاصی برای خودش داشت
داستان هایی که بقیه فقط ظاهر انها رو میدیدند ولی جونگ کوک ماه ها ،هفته ها و روز هاست که در اون ها غرق شده
اخرین مشتشو محکم تر از بقیه زد و روی زمین افتاد
حالا که ذهنش اروم گرفته بود میتونست دوباره اون دفترو باز کنه
دستکش هاش رو دراورد و دفتر رو باز کرد ...

من میرم ولی قول بده دفعه بعد همراهم میای -باشه هیونگگ خدافظظهوسوک پشت سرهم غر میزد و جونگ کوک به سمت در میبردش هوسوک:چیزی لازم داشتی زنگ بزن ،کار احمقانه ای هم نکنن -باشه باشه خدافظ هوسوک بیرون رفت و جونگ کوک درو بست دفتر رو از توی اتاقش برداشت و ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بله لذت ببرید از جونگ کوک بوکسر

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now