*girlfriend?*

495 48 24
                                    

-من ..من ..میشناسمت ..اههه
دختر با صدای زمین خوردن جونگ کوک به سمتش دویید
~هی ،حالت خوبه؟؟جونگ کوک صدامو میشنوی؟
جونگ کوک فقط داد می کشید و سرش رو فشار می داد
دختر یاد دارو ها افتاد بلند شد و دنبالشون گشت
همه جارو زیرو رو کرد تا بلاخره توی یکی از کشو ها پیداش کرد
~دهنتو باز کن جونگ کوک
جونگ کوک اصلا متوجه اون نشد
خودش مجبور شد دهن جونگ کوک رو کمی باز کنه و قرص رو توی دهنش بزاره
~نفس بکش الان حالت خوب میشه
......
از دور به جونگ کوک که با پتویی توی بالکن نشسته بود نگاه کرد
آهی کشید و به سمتش رفت
کنارش نشست و گفت :بهتری؟
-تو ..همونی درسته ؟ همون دختره ی توی آتیش
~پرسیدم بهتری ؟
-جواب منو بدههه
صداش رو تقریبا بالا برد
~بهتر.. شدی؟
-همونی،مطمعنم همونی
جونگ کوک سرش رو گرفته بود و به زمین خیره شده بود
لیوان دمنوش رو روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد
~درسته ،من همونم
-اسمت چیه؟ چرا هرکاری میکنم اسمتو یادم نمیاد
~به وقتش یادت میاد ،باید صبر کنی
-چرا فقط همه چیزو بهم نمیگید؟؟چرا همتون دارید عذابم میدید
~اینطوری به صلاحته
جونگ کوک عصبی خندید و دستی روی چشم هاش کشید
-چرا پیشم مون..
سرش رو بالا اورد و با جای خالی دختر مواجه شد
از جاش بلند شد و به داخل خونه رفت
خبری از دختر نبود
دختر عجیب بود..خیلی خیلی عجیب
کلافه دستی توی موهاش کشید و به میز و دفتر باز نگاه کرد
-این خاطرات لعنتیو باید به یاد بیارم
دفتر رو از روی میز برداشت و داخل بالکن رفت
روی صندلیش نشست و با کشیدن نفس عمیقی ورق زد
..........
بالاخره وقت رفتن شده بود
از پدر جونگ کوک خدافظی کردن و به سمت خروجی رفتن که پدر جونگ کوک دست نابی رو گرفت
پ.ج:باز هم بهم سر بزن ،مراقب خودتو فندق کوچولوتونم باش.
+چشم ،فعلا اقای جئون
پ.ج:بهم بگو پدر
پدر..حتی پدر خودش هم یک بار ازش نخواسته بود اون رو پدر صدا کنه
براش سوال بود که این خانواده چطور میتونه اینقدر پر عشق و محبت باشه
+ممنونم ازتون
پ.ج:برای چی؟
+برای اینکه اینقدر بامن خوبید
پدر جونگ کوک خندید و دست دختر رو گرفت
پ.ج:تو از این به بعد دختر منو همه چیز جونگ کوکی محبت کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم
جونگ کوک که تازه متوجه نبود نابی شده بود برگشت و اون هارو دید که دارن باهم صحبت میکنن
-چیکار میکنید؟
پ.ج:داشتم با دخترم صحبت میکردم
-دخترتون ۲۰ دقیقه دیگه شیفتش شروع میشه
+اومدم ..خداحافظ..پدر
پدر جونگ کوک لبخند زد و خداحافظی کرد 
نابی سمت جونگ کوک رفت و باهم از خونه خارج شدن
سوار ماشین شدن و حرکت کردن
....
بعد چند دقیقه به بیمارستان رسیدن
ماشین رو پارک کردن و پیاده شدن
سوار اسانسور شدن و جونگ کوک طبقه ی مورد نظرشون رو انتخاب کرد
بینشون سکوت بود که جونگ کوک بالاخره سکوت رو شکست
-پدرم توی خونه چی میگفت؟
+میگفت جونگ کوک خیلی پسر بدیه مراقب خودت باش
-هاهاها ،چی میگفت؟
+اگر میخواستیم تو بدونی به توهم میگفتیم
اسانسور وایساد و درها باز شد
نابی زودتر بیرون رفت و سمت اتاق وسایلا رفت
نابی لباس هاش رو عوض کرد و وسایلاش رو توی کمد گذاشت
مشغول بستن موهاش بود که صحبت دوتا از پرستار هایی که توی اتاق تعویض لباس بودن توجهشو جلب کرد
~اره خوش به حالشه دیگه
~هروز دیر میاد به بهونه ی کارای عروسی
~وقتی عروس جئونا باشی همین میشه
~فکر کنم رفته با جئون خوابیده حامله شده برای آبرو دارن ازدواج میکنن
~منکه میگم جئون اصلا محلشم نمیده
~اره این همه دختر خوشگل برای جئون هست چرا باید اینو انتخاب کنه
~نکنه جئونو تهدید کردن
~به این فکر نکرده بودم ،نکنه واقعا تهدیدش کر..
اومدن بیرون و وقتی نابی رو دیدن به تته پته افتادن
نابی بغضشو نگه داشت و بعد جمع کردن کیف لوازم ارایشش از اتاق خارج شد
نفس عمیق میکشید که یه وقت اشکش وسط راه روی بیمارستان سرازیر نشه
خودشو به اسانسور رسوند و از خالی بودنش خوشحال شد
وارد اسانسور شد و تند تند دکمه ی بسته شدن در هارو فشار میداد
دیگه طاقت نیاورد اشک هاش جاری شدن
در ها داشتن بسته میشدن که یه پا مانع بسته شدنش شد
درها دوباره باز شدن و نابی با دیدن جونگ کوک سریع اشک هاش رو پاک کرد
لبخند جونگ کوک با دیدن اشک های نابی محو شد
سریع جلو اومد و کمی خم شد تا صورت نابی رو بهتر ببینه
-چیشده ؟ چرا گریه میکنی؟
+گریه نمیکنم ،چیزی رفته تو چشمم
صورتش رو پوشوند و به جونگ کوک پشت کرد
ولی جونگ کوک کنه تر از اینها بود
تقریبا به نابی چسبیده بود و سعی میکرد با خم شدن روی نابی بتونه صورتش رو ببینه
-هی بگو چیشده
+هیچی نشده
-چرا یه چیزی شده ..چرا گریه میکنی پس ؟
در اسانسور باز شد و دوتا از دکتر ها و تعدادی پرستار وارد اسانسور شدن
اما جونگ کوک اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد
با تعجب و کنجکاوی بهشون نگاه میکردن
+دارن نگاهمون میکنن
-خب نگاه کنن به من چه ؟
نابی فهمید که جونگ کوک کنه تر از این حرفاست پس دیگه چیزی نگفت
بالاخره در اسانسور باز شد و اونا به اورژانس رسیدن
نابی از اسانسور پیاده شد و جونگ کوک پشت سرش رفت
همینطور که سمت اورژانس میرفتن جونگ کوک سوالاش رو میپرسید
-کسی اذیتت کرده ؟
+جونگ کوک هیچکس اذیتم نکرده چرا بیخیال نمیشی فقط ؟
-وایسا.. نکنه درد داری؟
+اه جونگ کوک ولم کن
~نابی
+اوه خداروشکر .. بله سونبه نیم
~تخت ۲۲ یه مریض داره بهش رسیدگی کن
+چشم
نابی روپوشش رو مرتب کرد و سمت تخت رفت
-نابی واقعا نمیخوای بهم بگی ؟
+نه نمیخوام بگم
پرده رو کنار زد و با دیدن شخص روبه روش شوکه شد
+تهیونگ؟!
تهیونگ:اینجا هم باهم میگردید ؟ انگار خیلی توی نقشتون فرو رفتید
+تا صبح که دیدمت سالم بودی نکنه نفرینم گرفتت؟ اینقدر بگیر نبود
تهیونگ :اومدم خواهر عزیزمو ببینم
+پس یعنی ..متاسفانه سالمی و خوشبختانه نیازی نیست من اینجا باشم
نابی گفت و رفت
تهیونگ بلند شد و دنبالش راه افتاد و جونگ کوکم همینطور
-نابی میشه فقط بهم بگی ؟
تهیونگ :چیو بگه ؟
-بین خودمونه
تهیونگ:بین خودتون ؟ مگه شما اصلا بین دارید ؟
-داریم
تهیونگ :نابی !با این تو رابطه ای ؟‌
+ااهه بسه دیگه ،دست از سر من بردارید با جفتتونم
تقریبا با صدای بلندی گفت و جونگ کوک و تهیونگ شوکه شدن
نابی رفت تا به بقیه مریض ها برسه
تهیونگ:چه عصبانی ..اینقدر رو مخش نرو به اندازه ی کافی پاچه گیر هست
-تا قبل اینکه تو بیای اعصابش اروم بود
تهیونگ :جدا؟ خوبه تونستم برم رومخش ..پس دیگه برم فعلا داماد جون
-وایسا ..یه سوال دارم
تهیونگ:بپرس
-چی اونو خوشحال میکنه ؟
تهیونگ :نکنه واقعا تو رابطه اید؟
-اون به خاطر این ازدواج اجباری ناراحته فقط نمیخوام احساس بدی نسبت به من داشته باشه
تهیونگ:دوستش داری؟
-من؟ نه اصلا
تهیونگ:وقتی دوستش نداری نیازی هم نیست بدونی
-صبرکن ..من باید یه کاری کنم که احساس خوبی نسبت بهم داشته باشه اینطوری مطبوعاتم نمیفهمن ازدواج ما سوریه
تهیونگ:الان منطقی شد ..خب اون با چیزای کوچیک خوشحال میشه ..اما با دوستاش همیشه خوشحال تره
-کدوم دوستاش ؟
تهیونگ:هوسوک و یونگی ..انگار جدیدا هم با دکتر پارک دوست شده به جز اینا دوست خیلی نزدیکی نداره
-اها ..فکر کنم چیزی که میخواستم و فهمیدم ممنون
تهیونگ:فعلا داماد
جونگ کوک نقشه ای توی سرش ساخت که شاید بتونه حال نابی رو بهتر کنه
اون فکر میکرد نابی به خاطر اونه که حالش بده
و یه جورایی عذاب وجدان داشت
فقط قصد داشت بعد از ازدواج نابی اذیت نشه
به هرحال اون هرکاری که میخواست رو انجام میداد اما نابی نمیتونست
پس یه جورایی عذاب وجدان گرفته بود 
......
نزدیک صبح بود و نابی با لیوان قهوه اش روی پشت بوم و یه جورایی پناهگاهش ایستاده بود
به اسمون دورنگ و خورشیدی که کم کم به سمت طلوع میرفت خیره شده بود
نفس عمیقی کشید و قهوه اش رو خورد
هرچقدر به عروسی نزدیک میشدن قلبش سیاه تر میشد
میسوخت
خسته شده بود ..از حرفای مردم از پدرش از زندگی مزخرفش
به پایین نگاه کرد
فقط دو قدم ..دو قدم میتونه باعث رها و دور شدنش از همه این سختی ها بشه
اما اگر مادرش هم بعد از اون نتونه تحمل کنه و پرنده شه چی ؟
یک قدم عقب رفت و دوباره نفس عمیقی کشید
نابی تحمل کردن رو انتخاب کرد ..با خودش فکر میکرد وقتی عروسی کنه مطمعنن اوضاع بهتر میشه
میشه؟
.............
به اینه نگاه کرد
و دوباره این صورت نااشنا
اما امروز از هروز غریبه تر بود
اون لباس سفید غریبه شدنش برای خودش رو چند برابر میکرد
ارایشگر براشش رو کنار گذاشت و گفت :عالی شدی اما یه لبخند میتونه عالیترت کنه
در اتاق باز شد و بعضی دوستا‌ و اشنا های نابی وارد اتاق شدن
حضورشون باعث بهتر شدن حال نابی میشد؟ صدرصد که نه ..
روی صندلی سفید نشست و بقیه دورش وایساده بودن
عکس میگرفتن و با نابی حرف میزدن
اما نابی جوابشون رو فقط با یه لبخند ساختگی میداد
در اتاق باز شد
نابی چشمش به در بود که ببینه کی میخواد بیاد داخل
که بالخره فرد پشت در پاش رو داخل اتاق گذاشت و وارد شد
+هوسوک؟!!
هوسوک:های
+هوسوکک
نابی بلند شد و دویید سمت هوسوک و بغلش کرد
+دلم برات تنگ شده بود
هوسوک :منم همینطور کوچولو
یونگی:دیگه بسه از دوست پسرم فاصله بگیر
+چی!شماهم اومدید؟؟
جیمین:سلام
نابی از هوسوک جدا شد و سمتشون رفت
+باورم نمیشه همتون امروز اینجایید ..الان گریم میگیره خدایا
یونگی:هی هی من پول میکاپتو نمیدما
جیمین:باید از جونگ کوک تشکر کنی
+از جونگ کوک ؟
هوسوک:اره ما نمیتونستیم به عنوان دوستای تو بیایم به عروسی اما جونگ کوک گفت که به عنوان دوستای من بیاید پس بهمون یه دعوت نامه ی اختصاصی از طرف خودش داد
+واقعا نیاز داشتم که الان اینجا باشید ..
جیمین:نظرت چیه با یه بغل ازمون تشکر کنی
یونگی:نه نه بغل نه به اندازه ی کافی بغل کرده
نابی خندید و گفت :بغل گروهی ؟
یونگی:بغل گروهی ..خب فقط همین یه بار
خندیدن و همدیگرو بغل کردن
+ممنون که اومدید
هوسوک:ما همیشه کنارتیم کوچولو
نابی لبخند زد و سعی اشک هاش رو کنترل کنه
در اتاق زده شد و با صدای نابی که گفت بله در باز شد
یکم بعد تهیونگ وارد اتاق شد
تهیونگ:سلام به همه
+اهه ..بهت الهام میشه حالم‌خوبه ؟
تهیونگ:دیدم همتون اینجایید گفتم بیام جمعتون تکمیل شه ،انگار جونگ کوک کاری که باید و انجام داده
هوسوک:تهیونگ کی برگشتی ؟
تهیونگ :چند روز پیش
هوسوک:خیلی وقت شده
تهیونگ :هی ..فقط تو فهمیدی خیلی وقت شده
+تهیونگ میشه دیگه بری یکم دیگه ماهم میایم
تهیونگ:اومدم بهت یه کیو معرفی کنم ..داری ناراحتم میکنی خواهر کوچولو
+کیو میخوای معرفی کنی؟
تهیونگ :دوست دخترمو
+اه یادم نبود میخوای با دوست دخترت بیای ..سریع معرفیش کن برو
تهیونگ :چون خیلی علاقه داری باشه ..عزیزم میتونی بیای داخل
در اتاق باز شد و یه دختر وارد اتاق شد
لبخند نابی محو شد
دسته گلش از دستش افتاد و لحظه ای شک شد
+تو ..اینجا ...
تهیونگ:معرفی میکنم دوست دخترم هه این
سرش تیر میکشید
قلبش تند میزد
بدنش یخ زده بود و رنگ صورتش درست مثل لباسش شده بود

..........
اوضاع ناجور شد ..
سلاممم
ببینید کی برگشته 🤩
اول اینکه خیلی خیلی ببخشید
درگیر امتحانا و درس و اینچزا بودم
ولی بالاخره تموم شد و من اینجام با یه پارت جدید
بهش عشق بورزید لطفا
نظراتتونم کامنت کنید ،حرفی حدیثی چیزی
باز دوباره به خاطر غیبت طولانی عذرخواهی میکنم
اما پر انرژی برگشتم🙂🤩✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now