*Equipment room*

472 46 98
                                    

تهیونگ:خوب بخوابی مادمازل
.....پایان فلش بک ...
تهیونگ:باید یه جوری از بین میبردیش که حتی خاکسترشم پیدا نشهه
~قربان..لطفا ..لطفا منو ببخشید ..بهم یه فرصت دیگه بدید نمیزارم اسمی از شما توی این پرونده بیاد
تهیونگ نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست
تهیونگ:چه شانسی بهت بدم؟ جنازه دست پلیسه
~قربان اگر بهم یه شانس دوباره بدید یک کاری میکنم که پلیس ها فکر کنن خودکشی کرده
تهیونگ:چطور؟
~ما جنازه رو داخل کوهستان سوزونده بودیم و داخل ماشین گذاشتیم و ماشین رو ته دره انداختیم ،ماشین هم همون موقع آتیش گرفت و منفجر شد .
اگر بتونیم چنتا مدارک ساختگی از خودکشی داخل ماشین بزاریم میتونیم پلیس هارو گول بزنیم
تهیونگ:میدونستی که الان دور اون ماشین پر پلیسه درسته؟
~لطفا بهم اعتماد کنید رئیس
...........
صبح بعد از اینکه دوش گرفته بود و آماده شده بود
از اتاقش بیرون اومد
به آشپزخونه رفت تا یه قرص بخوره
سردرد خیلی شدیدی داشت
چشماش از بی خوابی قرمز شده بود و سیاهی زیر چشماش حتی با وجود کانسیلر هم معلوم بود
تا صبح درس خونده بود امتحاناش نزدیک بود واقعا دلش نمیخواست به خاطر اوضاع این چند وقت از رویاش عقب بمونه
قرصی از داخل کشو برداشت در یخچال رو باز کرد تا آب برداره که ظرف و نوشته ی روش رو دید
ظرف رو بیرون آورد و کاغذ روش رو برداشت
"مطمئنا خماری ،اینو بخور حالت بهتر میشه "
پوزخندی زد و ظرف رو توی یخچال برگردوند
با خودش فکر میکرد که از کی تاحالا حالش برای جئون مهم شده
بطری آبی برداشت و بعد از اینکه قرص رو خورد از خونه خارج شد
منتظر آسانسور ایستاده بود که یکی از همسایه ها از خونش بیرون اومد
یه مرد بود
مرد کنار نابی ایستاد و سلام کرد
نابی با صدای آرومی جواب سلام مرد رو داد
صداش به خاطر گریه هاش گرفته بود
توی فکر بود که رشته ی افکارش با حرف مرد پاره شد
~تازه اومدید اینجا؟
+بله
~آخه قبلا ندیده بودمتون برای همین پرسیدم
نابی به سختی لبخندی زد و منتظر موند
با خودش فکر میکرد چرا این آسانسور نمیاد
مرد که متوجه تموم شدن صبر نابی شده بود گفت: 
~طبقه ی پایین اسباب کشی دارن فکر کنم دارن بار خالی میکنن
+اها ..ممنون
همون موقع در خونه ی همسایش یعنی همون مرد کنارش باز شد و مرد دیگه ای از خونه بیرون اومد
~هیی گوشیتو جا گذاشتی
روبه مرد کنار نابی گفت
~چی ؟
مرد جیباشو گشت و متوجه شد گوشیش نیست
~اه ممنونم عزیزم همیشه چیزامو جا میزارم
~خوبه قبول داری همیشه چیزاتو جا میذاری و من باید همه چیزو بهت یادآوری کنم همیشه ی خدا باید تا در شرکت دنبالت برای وسایلت بدوام و تو ..عه این کیه (اروم روبه مرد کنار نابی گفت)
~همسایه ی جدیدمون
برگشت به طرف نابی و گفت :همسرم هستن
نابی به نشونه ی سلام یکم خم شد
مرد کامل از خونه بیرون اومد و خودشو به نابی رسوند که نابی یکم جا خورد
~اوو خوشحالم که بالاخره یه همسایه داریم همسایه های طبقه ی پایین خیلی نچسبن ،از قیافت حس خوبی میگیرم ،من کیم سوکجینم اینم شوهرم کیم نامجون
+خوشبختم (اروم گفت  و خدا خدا می‌کرد تا زودتر اسانسور بیاد اصلا نمیتونست حرفی بزنه)
جین:اسم تو چیه؟
+من؟
جین:خب مطمعنن شوهرمو که میشناسم فقط تورو نمیشناسم
+کیم نابی
جین:اوو چقدر کیم ،تازه فامیلی هامونم یکیه
+ببخشید من یکم دیرم شده ..از پله ها میرم
نامجون:از پله ؟
جین:میخوای ۱۸ طبقه رو با پله بری؟ یادت رفته الان توی طبقه ی پنت هاوسیم؟
نابی به احمقی خودش لعنت فرستاد
جین:بهم سر بزن باشه؟ دوست دارم بیشتر آشنا شیم
نامجون:بیب فکر کنم بهتر باشه کم کم پیش بری
جین:اوووه راستی! تو چرا تعجب نکردی وقتی گفتم ما ازدواج کردیم؟!
نابی نفس عمیقی کشید و سعی کرد با تمام انرژی باقیموندش جواب بده
+دوتا دوست دارم ..مثل شمان..خودم هم ..(یک لحظه یادش افتاد که نمیتونه از لزبین بودنش حرفی بزنه وگرنه رابطه ی الکیش با جئون برملا می‌شد ) خودمم ..یک زمان کوتاهی با یه دختر ..قرار میزاشتم ..
جین:اووو نامجونی ببین شانس رو گفتم نسبت به چهرت حس خوبی دارم
نامجون:این خبر خوبیه راستش برای ما ..به خاطر افکار مردم و عقیده های مختلف ما دوست و آشنا های زیادی نداریم
نابی دوباره همون لبخند ساختگی رو تحویلشون داد
بالاخره اسانسور اومد و نابی با شنیدن صداش خداروشکر کرد
+فعلا
جین :حتما بهم سر بزن باشه ؟ یه روز باید باهم کیک و قهوه بخوریم و بیشتر آشنا شیم
و دوباره لبخند نابی
سوار اسانسور شدن و نامجون دکمه ی پارکینگ رو فشار داد
.......
بعد از اینکه پیاده شدن از هم خداحافظی کردن و هرکس سمت ماشین خودش رفت و به سمت مقصدشون رفتن
......
لباس های کارش رو پوشید و به بخش قلب رفت
امروز قرار نبود به اورژانس بره
چون امتحانات نزدیک بود باید استاد هاش و پروفسور هارو دنبال می‌کرد و به مریض های مختلف سر میزد
از این اتاق به اون اتاق و از این تخت به اون تخت میرفتن
به یکی از تخت ها رسیدن و پروفسور نابی رو صدا زد
~کیم نابی
+بله پروفسور
~اریتمی قلب چیه؟
+اریتمی قلب به معنی نامنظم بودن ریتم قلب هست
~کامل تر توضیح بده
+خب ..  ریتم طبیعی قلب از گره سینوسی آغاز شده و بعد از انتقال به گره دهلیزی-بطنی در بطنها منتشر می‌شه. در نتیجه این نحو هدایت تحریک الکتریکی، اول دهلیز و با فاصله کمی بطن‌ها منقبض می‌شن.
~ریتم طبیعی چقدره؟
+بین ۶۰ تا ۱۰۰ ضربان در دقیقه
پروفسور لبخندی از روی رضایت و تحسین زد و روبه دانشجو های دیگه و مریض گفت
~این شغل پزشکیه،  کیم نابی تازه دو روزه عروسی کرده و حتی الان بارداره ..اما از ماه عسل و استراحت دوران بارداری گذشته تا برای شغل ایندش تلاش کنه
روزی که شما مدرکتون رو میگیرید انگار یک قرارداد با مردم دیگه امضا کردید که این قرارداد میگه شما از این لحظه به بعد هر ساعت هر دقیقه و هر ثانیه در خدمت مریض هاتون هستید
پس از همین الان اگر می‌بینید آماده نیستید از دانشگاه پزشکی انصراف بدید ،و تو کیم نابی..بهت امید دارم
نابی ذره ای از تعریف های پروفسور خوشحال نشد
چون اون نه حامله بود نه ازدواج واقعی داشت
بودن توی بیمارستان یک راه فرار براش بود ....
........
تایم ناهار بود
جونگ کوک رو از صبح یا بهتره بگم از دیشب ندیده بود
احتمال میداد که توی اتاقش درحال معاینه ی بیمار ها باشه
اما الان تایم ناهار بود و هنوز خبری از جونگ کوک نبود
یه لحظه توی فکر رفت
اصلا چرا براش مهم بود؟ نکنه واقعا باور کرده که الان نسبتی با جونگ کوک داره ؟
نه نه..اصلا ..امکان نداشت
نفس عمیقی کشید تا به خودش بیاد
یادش اومد که امروز جیمین ازش خواسته بود که به دفترش بره
به بخش اطفال رفت
دنبال اتاق جیمین گشت و بعد یکم گشتن پیداش کرد
در زد و میخواست وارد اتاق بشه که یکی از پرستار ها صداش کرد
~شما خانم کیم هستید؟
+بله
~دکتر پارک جراحی داشتن ،گفتن برید به بخش ای سی یو
+اها ..ممنون
به سمت بخش ای سیو کودکان که ته راه رو بود رفت
خبری از جیمین نبود پس یعنی هنوز توی اتاق عمله
همینطور که منتظر بود یک دفعه یک نوزاد رو که داخل دستگاهی بود آوردن داخل بهش ای سیو
از پشت شیشه میتونست به خوبی نوزاد رو ببینه
تقریبا به شیشه چسبیده بود و با دقت به نوزاد نگاه می‌کرد
خیلی خیلی کوچولو بود
چشماش می‌درخشید، دیدن این نوزاد حالش رو بهتر کرده بود
لبخندی روی لباش اومد و دلش می‌خواست اون کوچولو رو بغل کنه و بو کنه
دستای ظریف و کوچیکش رو بگیره و ببوسه
محو تماشای نوزاد بود که صدای جیمین متوقفش کرد
جیمین:خیلی خوشگله نه؟
+اوه ..سلام ..عملت چطور بود ؟
جیمین:ایناهاش ،نتیجه ی عملم
+این کوچولو رو عمل کردی؟!
جیمین:اوهوم ..قبل از دنیا اومدنش فهمیده بودن که یه نارسی داره و امروز  بعد از بدنیا اومدنش عملش کردم
+ولی اون ..خیلی کوچیکه
جیمین:اوهوم..
+برای این دنیای ترسناک و پلید زیادی ظریفه
جیمین:ظاهرش ظریفه اما باتنش یه آدم قدرتمنده ،اون به خوبی داره مبارزه میکنه و مطمعنم که برنده میشه ،درست مثل خودت ..امروز گفتم بیای تا خودتو ببینی .ظاهر ظریف اما باتنی مثل آهن
+واقعا اینطور فکر میکنی؟
جیمین:بهش فکر نمی‌کنم، بهش باور دارم و ازش مطمعنم
+ولی اگر یه دفعه تمام مشکلات روی سر این کوچولو خراب بشه چی؟
جیمین:وقتی آوار روی سر این کوچولو بریزه تیم نجات به دنبالش می‌گردن و به هر سختی که شده پیداش میکنن
+یعنی تیم نجات میتونه پیداش کنه؟
جیمین:اگر اون بچه داد و بیداد کنه و کمک بخواد صدرصد
نابی لبخند زد و دستش رو روی شیشه کشید
یه جورایی از روی شیشه داشت نوزاد رو لمس می‌کرد
جیمین:به مبارزه ادامه بده کوچولو
+امیدوارم پیروز میدون بشی ...
..........
همونطور که باهم حرف میزدن به سالن غذاخوری بیمارستان رفتن
سینی غذا هاشون رو از سلف گرفتن و دنبال صندلی مناسب گشتن
همینطور که دور و اطراف رو نگاه میکردن جیمین متوجه شخص آشنایی شد
جیمین:اوه جئون!
جونگ کوک با شنیدن صدای جیمین سرش رو بالا آورد
جیمین به سمت میزی که جونگ کوک نشسته بود رفت
نابی از رفتن خود داری می‌کرد ،دلش نمیخواست اونجا بشینه
جونگ کوک به نابی نگاه کرد
هردو بهم خیره شده بودن
جیمین:چرا تنها نشستی جئون
جونگ کوک جوابی نداد ،در اصل اصلا متوجه سوال جیمین نشد
جیمین مسیر نگاه جونگ کوک رو دنبال کرد و به نابی رسید
جیمین:نابی ،چرا نمیای؟؟
+(نمیخوام برم اونجا ..چرا جیمین رفت پیش اون نشست ..اگرم نرم مردم به الکی بودن ازدواج شک میکنن.اهه خدایا چیکار کنم )
همینجور درحال کلنجار رفتن با خودش بود
جیمین:نابی؟
اروم اروم به سمت میز قدم برداشت
صندلی رو عقب کشید و نشست
-س..سلام
+سلام
جیمین:جونگ کوک چرا پکری؟
-اه ..خب ..فقط خسته ام
جیمین:امروز مریض زیاد داشتی؟
-آره...
جیمین:اه ..منم امروز یه عمل داشتم خیلی خستمه ..نابی حال و روز مارو میبینی ؟ما آینده ی توییم
نابی لبخندی برای پیچوندن جیمین زد
جونگ کوک :امروز..اورژانس نبودی؟
+نه ..همراه استاد ها وضعیت بیمار هارو ..چک می‌کردیم
-آها
جیمین:اوه راستی نابی ،چند روز دیگه که بخیه های نوزاد جوش بخوره میتونی بری داخل لمسش کنی ،بهت خبر میدم
+ممنونم جیمین
-نوزاد؟
جیمین:نوزادی که امروز بعد تولد عملش کردم ،به نابی گفتم بیاد ببینتش ،خیلی کوچیکه
-آها ..
جیمین:ولی نابی ..جیمین یه جوری نیست؟
+پس چی صدات کنم؟
جیمین:بهم بگو اوپا
+باشه ..اوپا
جیمین :حالا شد
جیمین خندید و مشغول خوردن بقیه ی غذاش شد
+من سیر شدم ..میرم به اورژانس بعدا میبینمت اوپا
جیمین:ولی چیزی نخوردی که
+کافی بود
جیمین:باشه ،میبینمت
نابی بلند شد و ظرف غذا رو توی جای مخصوص گذاشت و سمت اسانسور رفت
-بعدا میبینمت
جیمین:کجا میری؟
-ا..خب..سیر شدم ..باید برگردم هنوز مریض دارم
جیمین:اها ،باشه میبینمت
جونگ کوک هم ظرفش رو توی قسمت مخصوص گذاشت و دنبال نابی رفت
قدم هاش رو سریعتر کرد تا بهش برسه
توی راه رو در اتاق تجهیزات رو دید
لبخندی از خوش شانسیش زد و دویید سمت نابی
با یک دستش دست نابی و با دست دیگرش در اتاق رو باز کرد و نابی رو داخل اتاق کشید و به در چسبوندش
نابی چشم هاش رو بسته بود و جونگ کوک با فاصله ی میلی متری روبه روش ایستاده بود
اروم اروم چشماش رو باز کرد و وقتی جونگ کوک رو دید نفسی که خودش هم نفهمیده بود کی حبس کرده رو بیرون داد
فاصلشون به اندازه ی دو بند انگشت بود
+چیکار..میکنی؟!
با حرف نابی جونگ کوک به خودش اومد و ازش فاصله گرفت
-اه..من ..خب ..
+برای چی اینجوری کشیدیم اینجا؟؟
-میخواستم باهات حرف بزنم
+درمورد؟
-خیلی غیر طبیعی هستی
+غیر طبیعی؟
-اره، ما الان زن و شوهریم ،تو بارداری ..به دروغ..اما مردم فکر میکنن واقعیه ولی تو اصلا طبیعی نیستی اینجوری پیش بری همه می‌فهمن
+مثلا چه کاری کردم که غیر طبیعی بوده؟
-همش ازم دوری میکنی، کارای سختو انجام میدی آخه کدوم زن بارداری از صبح تا دو ظهر میوفته دنبال پروفسورا و تو کل بیمارستان میچرخه؟؟
+من نمیتونم به خاطر این ازدواج دروغین به خاطر این بارداری الکی رویا و هدفمو فراموش کنم جئون جونگ کوک ..تو چندماه دیگه دو سال اجبار کار کردنت توی بیمارستان تموم میشه و میتونی تخصصتو شروع کنی و بخونی اما من باید برای امتحان چند روز دیگم آماده بشم
-یاا منم باید امتحان بدم
+حداقل تو الان واقعا یه دکتری(یه دکتر عمومی)اما این امتحان سرنوشت منو مشخص میکنه
-الان شرایط متفاوته کیم نابی پس بهتره یکم متفاوت رفتار کنی
+من تلاش کردم شرایط متفاوت نشه خیلیم تلاش کردم اما تو چی ؟ تو حتی نه هم نگفتی چون در هرصورت به زندگی عادیت ادامه میدی ،هرموقع بخوای از خونه میری هرموقع بخوای برمیگردی از کجا معلوم شاید دوست دخترم داری
-من تلاش ..
+من ازت دوری کردم؟ درسته دوری کردم سراغی هم ازت نگرفتم اما کل روز خودت کجا بودی؟؟خودت سراغی گرفتی؟
-من داشتم مریض ها رو ویزیت میکردم
+میبینی جئون ..جفتمون درگیریم پس منو نکش توی یه اتاق و سرزنشم کن
-من سرزنشت نکردم من درواقع..
یک دفعه در اتاق با شدت باز شد
در به کمر نابی خورد و نابی از ترس و درد یک دفعه ای به سمت جلو و درواقع به طرف جونگ کوک پرید
توی بغلش رفت و جونگ کوک به خاطر شوکه شدن ،نابی رو بغل کرد
به خاطر شک یه دفعه ای هیچکدوم متوجه کارهاشون نشدن
دست های نابی درست روی سینه ی تخت و سفت جونگ کوک قرار گرفت
جونگ کوک نگاهی به دختر توی بغلش کرد
وقتی از این زاویه بهش نگاه می‌کرد فرقی با یه بچه نمی‌کرد
نابی به دستاش و بعد به صورت جونگ کوک که درست بالای سرش بود نگاه کرد
وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده سریع از جونگ کوک جدا شد و گوشه ای ایستاد
پرستاری که در رو باز کرده بود بعد از اینکه نابی از جونگ کوک جدا شد و فهمید این صحنه ی رومانتیک تموم شده تازه یادش افتاد که اصلا برای چی اینجوری درو باز کرده
~اوه ببخشید ..حالتون خوبه؟؟
+اه کمرم ..خوبم خوبم
جونگ کوک لحظه ای با خودش فکر کرد ..این بهترین لحظه بود که به عنوان زوج خودی نشون بدن
-بیب حالت خوبه؟؟
نابی از این تغییر جونگ کوک تعجب کرد اما بعد یکم فکر کردن فهمید قضیه چیه
+اره خوبم
-فکر نمی‌کنم برای باز کردن در اینقدر قدرت لازم باشه خانم ..(به اسم پرستار نگاه کرد) جانگ ماری 
~خیلی خیلی متاسفم اما یه موقعیت اورژانسی پیش اومده
-همسر من بارداره اگر اتفاقی براش میوفتاد چی؟؟
~خیلی خیلی متاسفم
+ام فکر کنم ..کافی باشه ..عزیزم
-بیشتر حواستون رو جمع کنید
~چشم بازم متاسفم
+گفتید وضعیت اورژانسیه چه وسیله ای رو میخواید؟
~به یه عالمه گاز نیاز داریم یه بیمار خیلی اورژانسی داریم ..
+اوه ..فکر کنم منم باید بیام الان شیفت اورژانسمه
~خداروشکر چون ما به نیرو نیاز داشتیم
+من کمک میکنم
هم پرستار هم نابی تعدادی گاز برداشتن و باهم از اتاق خارج شدن
جونگ کوک پشت سرشون از اتاق خارج شد
باید تیر آخر و میزد
-هیی عزیزمم مراقب بچه باشش به خودت سخت نگیرر (با صدای بلند گفت و تقریبا توجه همه ی کسایی که اونجا بودن رو به خودش جلب کرد )
نابی از این آبرو ریزی آهی کشید و فقط با دستش اوکی نشون جونگ کوک داد
همه ی پرستارها ، دکترها و مریض هایی که توی اون راه رو بودن داشتن به نابی نگاه میکردن
+(ایشش از دست تو جئون جونگ کوک )
همونطور که سعی در قایم کردن صورتش داشت پشت‌سر  پرستار به اورژانس رفت 
جونگ کوک از اینکه حالا  دفاعی از خودش برای دعوای بعدی  داره خوشحال بود و لبخند دندون نمایی زد و با قدم های منظم و پر از آرامش به اتاقش برگشت ..
..........................
توضیح :
کل سال هایی که باید برای تخصص بخونی ۱۲ ساله
(روهم رفته و بدون حساب پشت کنکور موندن )
۶ سال برای یک دکتر عمومی شدن
۲ سال بعد از ۶ سال باید به اجبار توی بیمارستان کار کنید
و بعد از اون ۴ سال تخصص میخونید .
نابی در حال تموم کردن اون ۶ سال
و جونگ کوک درحال تموم کردن اون ۲ سال هست
.......
سلام به همه
امیدوارم از پارت جدید خوشتون بیاد
شرطی نداریم ،فقط بنظرم باید یکم تعداد کامنت ها و ووت ها بالا بره💜پارت قبلی ۱۰۰ و خورده ای بازدید داشت اما ووت و کامنت ها نسبتا پایین بودن
اگر این پارت هم مثل پارت قبل باشه مجبورم از پارت بعد شرط بزارم🙏
ولی در هرصورت قدر دان حمایت هاتون هستم 💜💜
تا پارت بعد مراقب خودتون باشید✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now