*saving angel*

559 45 0
                                    

-بابات چرا باید گیر بده به من ؟
دوستش جلو اومد و کنار گوشش گفت
~اون پسر جئون هیونگ شیک رئیس بیمارستان ،جئون جونگ کوکه
بدنش از شک یخ کرد
می تونست به خوبی عرق سرد روی پیشونیش رو حس کنه
-پرسیدم ..چرا بابات گیر داده به من لعنتی ؟
+ا..ا..خ..خب ..
به دور و اطرافش نگاه کرد
همه بهشون خیره شده بودن از مریضا گرفته تا پرستارا و انترن ها
آسانسور رو دید که درش باز شد و خالی بود
دست پسر رو گرفت و به سمت آسانسور کشوند
سریع دکمه بسته شدن در زد
بعد از اینکه در بسته نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پسر
+(هی کیم نابی چرا ترسیدی ..رک و روراست بهش بگو که پدارتون برنامه ی ازدواجتونو ریختن ..آره باید با اعتماد به نفس کامل و سرسخت بهش بگم ..)
-خب؟
قوی و محکم دهنش رو باز کرد و گفت
+بابام ..
اما امان از اون چشم ها که نزاشت یک موش برای ۱ دقیقه هم که شده شیر باشه ..
+خب ..بابام ..بابام قبلا مریض پدرت بودو ..میخواست ،میخواست که ازش تشکر بکنه اما نتونست ببینتش ..وقتی فهمید باهم توی یه بیمارستانیم ازم خواست که من بهت بگم ..
-چی رو؟
+اینکه ممنونه ..
-برای همین منو کشوندی توی آسانسور و الان رسیدیم به پشت بوم؟
+ا..ا..ام اونجا یکم مردم بد نگاه میکردن
-دختر جون ..
جلو اومد و نابی با هرقدم اون به عقب میرفت
تا موقعی که به دیواره آسانسور برخورد کرد
جونگ کوک بهش رسید و فاصلشون ۱ سانتی متر بود
-وقت من مثل مال تو بی ارزش نیست پس ..دیگه وقتمو برای کارای بیهوده نگیر ..فهمیدی؟
+ا..آره
جونگ کوک عقب رفت و دکمه لابی رو زد
+من ..پشت بوم کار دارم
پاش رو لای در گذاشت و از آسانسور پیاده شد
جونگ کوک بدون اینکه نگاهش کنه دکمه بسته شدن درهارو زد و به لابی رفت
کلافه دستی توی موهاش کشید و به لبه ی پشت بوم رفت
باد در لابه‌لای موهاش می‌وزید و صورتش رو نوازش میکرد
آهی از سرنوشتش کشید و به شهر بزرگ که حالا زیر پاهاش بود نگاه کرد
حالا اون یه آدم بی پول ،بدون سرپناه و بدتر از اون بدون پشتیبان بود
چند دقیقه ی پیش خیلی محکم به پدرش گفته بود که زندگی کردنش رو تماشا بکنه اما اون می‌تونست با این وضع زندگی کنه؟
به لبه ی پشت بوم نزدیک تر شد
+میتونم؟
~راستش نه نمیتونی
از صدای ناشناس ترسید و پاش لغزید و داشت می افتاد که همون فرد ناشناس گرفتش
جیغ بلندی کشید و پیرهن فرد رو محکم توی دستش فشرد
+د..داشتم ..میمردم
~اما نمردی
+من..من داشتم ..داشتم میمردم
~اره و منم نجاتت دادم
پیرهن مرد رو ول کرد و از روی زمین بلند شد
+تو..تو کی هستی ..به خاطر تو داشتم میوفتادم پایین
~مگه من بهت گفتم بترس
+چی..یاا من آدمیزادم معلومه وقتی تنها رو پشت بومم صدای یکی دیگه رو بشنومم میترسم
~مگه من گفتم حیوونی یا آدم فضایی ؟
+هایش ..خیلی زندگی خوبی دارم با آدم های خوبترم آشنا میشم
~مگه ما الان آشنا شدیم ؟
+از دست روانشناس در رفتی آره؟
~تو یه رزیدنتی
+تبریک میگم خاکستر مغزت هنوز روشنه
به لباس مرد رو به روش نگاه کرد
اون هم پیرهن سفید به تن داشت
با یک فرق که مال اون مطعلق به دکتر بود
+باورم نمیشه ..تو چطوری دکتر شدی ؟
~همونطوری که تو الان یه رزیدنتی
+ببین اصلا حوصله ندارم باهات کل کل کنم پس بهتره بری من ۱۰ دقیقه دیگه وقت استراحتم تموم میشه
~ما تو یک بیمارستان مشترک کار میکنیم پس تایم استراحتمون هم یکیه نه؟
+فقط با من حرف نزن
دوباره نگاهشو به منظره روبه روش داد
مرد با فاصله تقریبا دور ازش ایستاد و سیگارش رو دراورد و بین لبهاش گذاشت
نابی زیرچشمی به سیگار مرد نگاه کرد
واقعا الان یک نخ سیگار می‌تونست حالشو بهتر کنه ..اما پول خریدنش نداشت پس ..
+هی ..دکتر ..یه سیگار میدی ؟
مرد بدون حرفی جلو اومد و یک سیگار دراورد و به دختر داد
نابی سیگار رو گرفت و بین لبهاش گذاشت
فندکش رو جلو برد و دستش رو دور سیگار گرفت تا باد آتش فندک رو خاموش نکنه
سیگار رو براش روشن کرد و کنارش به منظره خیره شد
+اسمت چیه ؟
~اسم خودت چیه؟
به کارت روی لباسش اشاره کرد و گفت
+کیم نابی
مرد هم کارتش رو نشون داد
+پارک ..جیمین ؟!وایسا ببینم ..همون پارک جیمین ؟؟تو اولین دکتر کره بودی که تو سن کم تخصص اطفال گرفتی
جیمین:انگار مشهورم ..
+یاا تو الگوی منی
جیمین:الگو؟
+اره ..منم میخوام یه دکتر مثل تو بشم
جیمین:هومم..چی میخونی؟
+قلب
جیمین:تو سن کم تخصص گرفتن برای قلب سخته
+نمیخوام زود تخصص بگیرم
جیمین:پس چرا میخوای مثل من باشی ؟
+تو کمک های زیادی به بچه ها و حیوانات میکنی ..هزینه درمان آدم هایی که توان پرداخت هزینه رو ندارن رو خودت میدی
جیمین:خیلی چیزا ازم میدونی پس
+اره ..درسته مغزت خاکستر شده اما قلبت هنوز سرخه و میتپه
جیمین:و الان فرشته نجاتت هم هستم
نابی خندید و پکی به سیگارش زد
+ممنون ..هم برای سیگار هم نجاتم فرشته نجات
پک آخر به سیگارش زد و انداختش و با پاش خاموشش کرد
+۵ دقیقه زودتر میرم تا استفاده کنی
جیمین:اگر سوالی درمورد چطوری مثل فرشته نجاتم بشم داشتی ،توی بخش اطفال میتونی پیدام کنی
+دریافت شد
خندید و توی آسانسور رفت
دکمه ی لابی رو فشار داد و درها آروم بسته شدن
+خب ..فکر کنم کائنات یکم بهم مرخصی دادن
لبخند محوی روی لب هاش بود
تا اینکه صدای آژیر بلند شد و لبخندش ناپدید شد
آسانسور یکدفعه از حرکت ایستاد
ترسیده بود
از صدای آژیر، از ایستادن آسانسور، از تنها بودنش توی اون آسانسور کوفتی
گوشش رو روی درهای بسته گذاشت تا بتونه چیزی بشنوه
و تنها چیزی که شنید صدای جیغ و داد بود
جیغ اما برای چی
قلبش تند میزد
با استرس دکمه اظطراری رو فشار داد
~سلام ،بفرمایید
+من توی آسانسور هستم ..صدای آژیر میاد و ..آسانسور ایستاده
~خانم آروم باشید الان توی کدوم آسانسور هستید ؟
+من توی آسانسور..آسانسور شماره b12 بیمارستان جونگ هوا هستم ..
چرا مرد نمیگه فهمیدم الان کمک می‌فرستیم
چرا یه هو ساکت شد
+آقا..آقا صدای منو می‌شنوید؟؟ اقاا؟؟
شروع کرد به داد و بیداد
خب این اصلا خوب نبود و مطمعنن درخطر بود
محکم به در ضربه میزد تا شاید یکی توی اون همهمه متوجه بشه و براش کمک بیاره
+یکی کمک کنههه ..من اینجاممم ..یکی کمک کنهه
دود از لای در داخل اومد
+آتیش.. سوزی شده؟؟!!
شروع به سرفه کردن کرد ..اشک هاش سرازیر شدن و محکم تر به در ضربه زد
+کمکک ..یکی اینجاستت
سرفه هاش بیشتر شد و به سختی می‌تونست نفس بکشه
+تروخدا کمک کنیددد..کمکک
دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته
کف آسانسور افتاد و قدرتش برای کمک خواستن هرلحظه کمتر میشد
+ک..کمک ..کمک..کنید ..کم..
و آخرین صحنه سیاهی بود
این آخرش بود ؟ آخر این سرنوشت سیاه رسید ؟
سیاهی پس از سیاهی ؟
~بیاید کمک کنیدد یکی اینجاستت
در آسانسور رو باز کردن و بیرون کشیدنش
کسی که نجاتش داده بود اون رو روب کمرش انداخت و سریع از بیمارستان خارج شدند
روی چمن های حیاط خوابوندش و یکی از پرستار هایی که به مجروح ها کمک می‌کرد ماسک اکسیژنی آورد و روی صورتش گذاشت
جیمین :هی !صدامو میشنوی؟؟هی بیدار شوو
فرشته نجاتش دوباره به کمکش اومده بود
اما اینبار تنها نبود و چشم مرواریدی هم اونجا بود
جونگ کوک احیای قلب رو شروع کرد
جیمین :نبضش خیلی ضعیفه
فلش بک ....
به رفتن دختر نگاه کرد
سیگارش رو خاموش کرد و یکی دیگه بین لبهاش گذاشت
میخواست روشنش بکنه که صدای آژیر باعث توقفش شد
جیمین:این دیگه صدای چیه
به پایین ساختمون نگاه کرد
همه جیغ می‌کشیدن و بیرون می‌دویدند
بیشتر دقت کرد و متوجه شعله های قرمز و نارنجی شد
سیگارش رو انداخت و از راه پله ها سریع پایین رفت
متوجه صفحه آسانسور شد که داشت ارور میداد
به چند لحظه قبل فکر کرد
اون دختر توی آسانسور بود
به طبقه ای رفت که آسانسور بسته شده بود
جیمین:بیاید کمک کنید یکی اینجاستت
-جیمین بدو باید بخش هارو خالی کنیم
جیمین:جونگ کوک وایسا یکی داخله
-داخل آسانسور؟!
جیمین:آره کمک کن بازش کنیم
هرکدوم یکی از درها رو گرفتن و با گفتن ۱ ،۲،۳ کشیدن
باید از تمام زورشون استفاده میکردن وگرنه وسط گاز کشته می‌شدن
بالاخره در ها باز شد
جیمین به طرف دختر بی هوش دویید
-رزیدنت ؟
جیمین اون رو روی کمرش انداخت و با کمک جونگ کوک از آسانسور خارج شد
و به طرف محوطه آزاد دوییدن
پایان فلش بک ...
جیمین :نبضش برگشت ..صدامو میشنوی ؟
نابی چشم هاش رو آروم باز کرد
همه جا براش تار بود و صداهای ناواضحی میشنید
جیمین :اه ..فکر کردم مردی ..پیشش بمون جونگ کوک من میرم داخل
-هی کجا میری خطرناکه
جیمین:آتش نشان ها اومدن باید برم بخش اطفال و چک کنم
-زود برگرد
جیمین :مراقبش باش
گفت و ازشون دور شد
-بهوشی؟ اگر صدامو میشنوی انگشتمو با چشمات دنبال کن
انگشت اشارش رو جلوی چشم های دختر گرفت و حرکتش داد، نابی با چشم های لرزون انگشت رو دنبال کرد
-خوبه ،زنده ای ..سعی کن با ماسک اکسیژن نفس بکشی که ریتم نفس کشیدنت درست شه
نابی چشم هاشو بست و سعی کرد تن خسته و دردمندش رو آروم کنه
چنددقیقه بعد ...
جیمین :حالش چطوره؟
-خوبه ..آسیب ندیدی؟
جیمین:نه آتیش و خاموش کرده بودن
-میرم به پدرم زنگ بزنم
جیمین:باشه
دختر با شنیدن صدای اشنای جیمین چشم هاشو باز کرد
ماسکش رو برداشت و پرسید
+تو ..بالای پشت بوم بودی ..حالت خوبه؟!
جیمین :وقتی نجاتت دادم یعنی حالم خوبه
+نجاتم دادی؟
جیمین:تو یک روز دوبار از مرگ نجاتت دادم
قضیه رو برای نابی سردرگم تعریف کرد
+اه..نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ..
جیمین:تشکر نمیخواد فقط بیشتر مراقب باش خسته شدم از بس نجاتت دادم
لبخند محوی روی لب های نابی شکل گرفت
جونگ کوک بعد از تموم شدن تماسش برگشت
جیمین:چیشد ؟ معلوم نشد چرا آتیش سوزی شده ؟
-دوربین های مداربسته رو چک کردن ..یه نفر که ماسک سیاه داشته توی بیمارستان راه می‌رفته و همزمان بنزین ریخته بعدم فندک انداخته
+عمدی بوده؟!
-انگاری
جیمین :کدوم آدم روانی اینکارو میکنه
-خودت داری میگی روانی
نابی توی فکر رفته بود
فقط امیدوار بود حدس و فکراش اشتباه باشن
مطمعنن اون همچین کار احمقانه ای نمیکنه..میکنه؟
+بقیه بیمارا؟
جیمین :بیمار های وخیم منتقل شدن به بقیه بیمارستان ها خفیف هاهم که داری میبینی همه توی محوطه ان
+میرم به پرستارا و دکترا کمک کنم
جیمین :باید استراحت کنی
+حالم خوبه..
بلند شد و داشت به سمت بیمارا می رفت که چیزی یادش اومد
+راستی ..دکتر جئون ممنونم ،و ببخشید که دوباره وقت با ارزشتونو گرفتم قول میدم دیگه مزاحمتون نشم
گفت و رفت
جیمین :شبیه تشکر نبود
-چون نبود..پاشو بریم به بیمارا سر بزنیم
....
به پرستار ها و دکتر ها کمک می‌کرد و یکی یکی وضعیت بیمار هارو چک میکرد
عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد که صدای اشنایی به گوشش خورد
همونطور که سینی پانسمان دستش بود برگشت
اون اینجا ..چیکار میکرد؟!
جیمین :پانسمان تموم ش..
+یه لحظه این بگیر
سینی رو به جیمین داد و سمت دختر رفت
دستش رو گرفت و کشیدش به جایی که توی دید کسی نباشن
هه این :دستم درد گرفت
دستش رو ول کرد و با عصبانیت گفت
+اینجا چه غلطی میکنی
هه این :اونی فکر نمیکنی داری خیلی تند رفتار میکنی؟
خنده ی ناباورانه ای کرد و موهاشو بهم ریخت
+تند؟بعد اون کار کوفتیت دارم تند رفتار میکنم ؟
هه این:اونی یه اشتباه بود همه اشتباه میکنن
+درسته ..همه اشتباه میکنن ..رابطه ی منو توهم از اول بزرگترین اشتباه بود پس دیگه نمیخوام حتی ۱ ثانیه هم ببینمت
هه این:هه ..فکر کردی بدون من میتونی زندگی کنی؟ خودت برمیگردی پیشم اونی
+وایسا ببینم ،چرا اینقدر اصرار داری برگردم؟ پول؟ باید بهت بگم من هیچ پولی ندارم پس از زندگی تخمیم بکش بیرون
داشت میرفت که دستش توسط هه این کشیده شد
هه این:نمیتونی همینطوری بری
+میبینی که ..میتونم
هه این:تو حق نداری منو ترک کنی
+توی لعنتی هم حق نداشتی به من خیانت کنیی
هه این :من ..
-رزیدنت کیم
دستش رو از دست دختر بیرون کشید و دستی روی صورتش کشید
+بله دکتر
-یه مریض اونجا نیاز به ماسک اکسیژن داره برو و ماسک براش بزار و یه سرم براش وصل کن
+چشم دکتر
چشم غره ای به دختر کرد و رفت
هه این:اوو چه دکتر جذابی ..دوست داری با یه جذاب مثل خودت یه نوشیدنی بزنی؟
-خب ..
جئون بهش نزدیکتر شد و گفت
-درسته توهم مثل من جذابی
یک تیکه از موی دختر رو به بازی گرفت
-اما من با هرزه ها نوشیدنی نمیخورم ..عفونت واژنشونو درمان میکنم
هه این:چ..چی ..ها..ه..هرزه؟!
-این کارت منه سوزش داشتی بیا پیشم
گفت و رفت
حالش از آدم هایی مثل اون بهم میخورد
کسی که ادعا میکنه عاشقه اما قلبش عمومیه
چراغ قوشو دراورد و چشم های مریض رو باز کرد و چکشون کرد..
......
چند ساعت گذشته بود و محوطه تقریبا خالی شده بود
به همشون به جز بعضی از دکتر ها و پرستار ها گفتند که میتونن به خونه برن
نابی روی جدول کنار خیابان نشسته بودو رفتن بقیه رو نگاه میکرد
حالا آخرین سرپناهش رو هم از دست داده بود
به آسفالت سفت و سخت خیره شده بود
حالا باید چیکار میکرد؟ تا صبح همونجا مینشست و به آسفالت خیره میشد؟
قلبش اینقدر درد میکرد که حتی نمیتونست اشک بریزه
ازدواج با اون جئون بی احساس ؟ اصلا ..
نگاهش به کفشش بود که با ایستادن چرخ های بزرگی جلوش سرش رو بالا اورد
مرد از ماشین‌ پیاده شد و سمتش اومد
+هوسوک ؟
هوسوک:هی حالت خوبه ؟؟
+آره خوبم ..به لطف دکتر پارک و همون دوستت جئون جونگ کوک
هوسوک:اه تا توی اخبار خبرو دیدم سریع اومدم.
+الان ..نباید بار باشی؟
هوسوک:یه جورایی..اما نگرانت بودم
+ممنون..حالم خوبه میتونی بری
هوسوک:کجا میخوای بمونی؟
+خب ..ام..
هوسوک:اومدم که ببرمت خونه ی خودم
+نه نه نمیخوام که ..
هوسوک:نابی وقتی میگم اومدم ببرمت منظورم این نیست حق انتخاب داری ،پاشو
+مطمعنی؟
هوسوک:پا میشی یا خودم وارد عمل شم
نابی بلند شد و هوسوک درو براش باز کرد
توی ماشین نشست و کمربندشو بست
یکم بعد در ماشین باز شد اما کسی که توی ماشین نشست هوسوک نبود،جئون بی احساس بود ..
........
هاییی
دلم میخواد بابای نابی رو بگیرم بزنمش
انگار برده گیر آورده
(حالا خوبه خودم اینطوری شخصیتشو نوشتم )
ووت،کامنت فراموش نشه
تا پارت بعد خداحافظ👽💜

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now