*i know you*

525 52 19
                                    

شیفتش تموم شد و بالاخره می‌تونست بره خونه
کیفش رو برداشت و در اتاق رو باز کرد
بیرون رفت که دید جونگ کوک به دیوار تکیه داده
جونگ کوک با دیدن نابی تکیه اش رو از دیوار گرفت و صاف وایساد
+اینجا..چیکار میکنی؟
-اا ..خب ..میرسونمت خونه
+با تاکسی میرم
-مسیرمون یکیه ،میرسونمت
+لازم نیست
نابی میخواست بره که جونگ کوک دستش رو گرفت
اما نابی سریع دستش رو کشید
+بهم ..دست نزن
-ا..اوک ..فهمیدم ‌.بیا میرسونمت ،باید با پدرتم صحبت کنم
نابی چیزی نگفت و جونگ کوک سکوتشو رضایت درنظر گرفت
باهم به پارکینگ رفتن
سوار ماشین شدن و به سمت خونه ی نابی رفتند
.....
هیچ حرفی زده نمیشد
جونگ کوک از این وضعیت معذب بود و هر از گاهی نگاهی به نابی می انداخت
اما نابی اصلا متوجه جو بینشون نبود و کاملا توی افکارش گم شده بود
جونگ کوک دیگه نمیتونست این جو رو تحمل کنه و پرسید :همیشه انقدر ساکتی؟
نابی بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :بستگی به روز و فردی که کنارمه داره
-یعنی وجود من آزارت میده ؟
+زندگی کردن آزارم میده
-نابی ..مردن و زنده نگه داشتن آدما دست ما نیست ،ما فقط سعی می‌کنیم تا جایی که امکان داره به تعویقش بندازیم
+بعد از اینکه اون مرد ،مُرد ما شماره ی هیچکسی رو پیدا نکردیم که بهش خبر بدیم
اون رو تنها فرستادیم سردخونه ،یعنی منم همینقدر تنها میرم
-الان مشکلت اینه؟
+روزی که بمیرم ،میتونن شماره ی کسی رو پیدا کنن که بیاد منو ببره سردخونه ؟
-تو هم مادر داری هم پدر ،تازه یه برادرم داری
+مادرم نمیتونه بیاد منو ببره ،برادرمو پدرمم نمیان فوقش آدم هاشون رو بفرستن
-الان بگم من میام دیگه ولش میکنی ؟
نابی خندید و گفت :آخه تو چرا باید بیای منو ببری
-مجبورم
نابی خندید و به بیرون خیره شد
جونگ کوک خوشحال بود از اینکه نابی رو خندونده اما اون فقط لبخند رو دید ،غم پشتش رو ندید
+خیلی جالبه ،کسی نمیاد منو ببره اما مراسم ختمم شلوغ میشه
-اینو باید ممنون فامیلیمون باشیم ؟
+هیچوقت ممنون همچین چیزی نمیشم ،ترجیح میدم در سکوت و تنهایی بمیرم تا اینکه اینجور آدم ها جلوم تعظيم کنن و برام یه اود روشن کنن ،دوست دارم خاکسترم جایی باشه که فقط افراد مهم زندگیم بتونن ملاقاتم کنن
-حالا افراد مهم زندگیت کیان ؟
+فکر کنم باید خاکسترمو بزارن توی خونه ی هوسوک
جفتشون خندیدن
....
بعد از چند دقیقه رسیدن
آفتاب طلوع کرده بود و تضاد زیبایی توی آسمون ایجاد شده بود
از ماشین پیاده شدن و سمت در خونه رفتن
زنگ در رو فشار داد و یکم بعد در باز شد
~سلام خانم ،سلام جناب جئون
+سلام ،من میرم توی اتاقم بیدارم نکن .آقای جئونم تا اتاق پدر راهنمایی کن
~خانم پدرتون برای صبحانه منتظرتون هستن
+اشتها ندارم
~منتظر شما و آقای جئون
نابی و جونگ کوک نگاهی به همدیگه کردن
+کیف و پالتومو ببر توی اتاقم
نابی به سمت جایی رفت و جونگ کوک هم دنبالش راه افتاد
به اتاق بزرگ رسیدن که میز غذاخوری بزرگ هم اونجا بود
همه ی اعضای خانواده کیم دور اون میز نشسته بودن
با دیدن جونگ کوک از جاشون بلند شدن
پ.ن:جئون ،خوش اومدی
-سلام آقای کیم ،خانم کیم حالتون چطوره ؟
م.ن:من خوبم تو خوبی پسرم؟
-ممنون
+ببین کی بعد ۱۰ سال برگشته ،برادر دوست داشتنیم کیم تهیونگ
تهیونگ:میدونی که چقدر دلتنگت بودم خواهر عزیزم؟
+اره قشنگ چشمات با آدم حرف میزنه
-کیم تهیونگ ،درسته؟
تهیونگ:جئون جونگ کوک ،درسته؟
بهم دیگه دست دادن
-خوشبختم
تهیونگ:شنیدم داری پدر میشی ..اما الکی ،پس منم یه تبریک الکی میگم
+خوبه از همه ی خبر ها با خبری ،اونم با جزئیات کامل..بشین جونگ کوک
جونگ کوک صندلی کنار نابی رو عقب کشید و نشست
پ.ن:بس کنید دیگه ..امروز برای دلیل خاصی بهتون گفتم اینجا جمع شید
تهیونگ:دلیلای خاصمون جلومونن
تهیونگ با لبخند فیک به نابی و جونگ کوک نگاه کرد
پ.ن:آخر این هفته عروسی برگزار میشه ،خونتون آمادست هرموقع خواستید میتونید برید ببینیدش
+خیلی علاقه ای به اینکار ندارم پس کلیدش پیش خودتون بمونه
تهیونگ:میخوای من برم برات چکش کنم ؟
+تو پرواز هارو چک کن تا بتونی زودترینش رو بگیری و بری
تهیونگ:من بدون دیدن تو توی لباس عروس نمیرم که
جونگ کوک که از این همه عشق (البته نه عشق اونطوری) بین این خانواده شکه شده بود ساکت مونده بود و فقط تماشا میکرد
+من ،سیر شدم میرم توی اتاقم
-بهتره منم دیگه برم
پ.ن:جونگ کوک همینجا استراحت کن خطرناکه رانندگی کنی
-نه مشکلی نیست
پ.ن:بمون حتی مادر نابی هم اصرار داره بمونی
مادر نابی با تعجب گفت:ا..آره..بمون
+نه نه ...جونگ کوک میتونه بره خونه
-اره من میتو..
پ.ن:وقتی کیم میگه بمون باید بمونی دیگه
جونگ کوک توی دوراهی گیر کرده بود
از یه طرف با چشم و ابرو انداختن نابی طرف بود و از طرف دیگه با قیافه ی جدی کیم
-(متاسفم)با..باشه
نابی چشماش چهارتا شد
تهیونگ:اخیی چقدر عاشقانه
+ببند تهیونگ ،پدر ما که اتاق خالی نداریم
پ‌.ن:اتاق خودت هست
+چی؟ نه
پ.ن:نه؟
پدر نابی با نگاه مفهومی به مادرش خیره شد
نابی که فهمید منظورش چیه آهی کشید و به جونگ کوک گفت دنبالش بیاد
جونگ کوک تعظیم کوتاهی برای احترام کرد و پشت سر نابی رفت
+باورم نمیشه
-میخوای برم ؟
+دلم میخواد ،ولی انگار نمیشه
+فکر میکنه الان تو بمونی اینجا ،اتفاقی میوفته
جونگ کوک با حرف نابی توی فکر رفت و قوه ی تصوراتش روشن شد
با تصور کردن اون اتفاقات آب دهنش رو قورت داد و ضربه ی آرومی به سرش زد تا شاید بتونه اون فکرای کثیفو از بین ببره
+بیا اینجا اتاقمه
نابی دری رو باز کرد و اجازه داد اول جونگ کوک داخل بره
جونگ کوک داخل رفت و نگاهی به دور و بر انداخت
فکر می‌کرد اتاقش باید مثل خیلی از دخترای پولدار دیگه صورتی و طلایی باشه و جعبه های برند ها توی طبقات انباشته شده باشن
اما برخلاف تصورش اتاق ساده ای بود سفید رنگ و ساده
+چیه؟
-ها..هیچی ..اتاق ..قشنگیه ،راستی قبل از اینکه بریم بیمارستان باید بریم خونه ی پدرم ،میدونی که اون فکر میکنه حامله ای به سختی تونستم راضیش کنم که به جای دیروز امروز بریم پیشش
+درسته ،باشه قبل از رفتن یه سر بهش میزنیم
-بیا تا اونموقع فقط ..استراحت کنیم
+روی تخت بخواب منم روی کاناپه ی اونجا میخوابم
-نه من میتونم روی ..
(تق تق ..)
+یه لحظه
سمت در رفت و درو باز کرد
تهیونگ پشت در بود
+بله
تهیونگ سعی کرد ببینه توی اتاق چه خبره که نابی بیرون اومد و درو بست
+کارِت؟
تهیونگ:نامزد عاشق پیشت خوابه؟
+به تو ربطی داره؟
تهیونگ :نداره؟
+کارتو بگو حوصله ی تو یکی رو ندارم
تهیونگ:حرص نخور برای بچه خوب نیست
+انگار کاری نداری
نابی میخواست برگرده داخل اتاق که تهیونگ گفت:میخواستم ازت اجازه بگیرم
+اجازه ؟ تو؟ اجازه ی چی ؟
تهیونگ:برای عروسی ،میخوام دوست دخترمو دعوت کنم
+دوست دخترت؟ برگزاری عروسی دست من نیست برو به برگزار کننده بگو
تهیونگ:این یعنی اجازه میدی؟
+هرکاری دوست داری بکن به منچه
نابی دوباره میخواست برگرده که این دفعه یه چیزی یادش اومد
+راستی ،کی حاضر شده با تو قرار بزاره؟
تهیونگ:چرا نزاره ؟ قرار گذاشتن با کیم تهیونگ آرزوی همست
+کیم تهیونگ چی داره؟
تهیونگ:قیافه ،استایل و بهتر از اون پول
+دو مورد اولی که نیست اما آخری درسته
تهیونگ:برو خداروشکر کن که داری ازدواج میکنی وگرنه همون صفت پولدار بودنم نداشتی
+همونطور که حدس زدم از همه چی با خبری
تهیونگ:هیچکس بدون اجازه تهیونگ آبم نمیخوره
+به جز پولدار بودن یه صفت دیگه هم داری ،اعتماد به سقف
تهیونگ خندید و به نابی نزدیک تر شد
نابی تقریبا به در چسبیده بود و تهیونگ با فاصله کمی بهش خیره شده بود
تهیونگ :کام آن خواهر جون ،میدونم که دلت میخواد باهام بخوابی
+تو این خونه عادیه که همه ی مردا میخوان با دختر خانواده بخوابن ؟
تهیونگ یکم از حرف نابی جا خورد
همه ی مردا ؟ فکر می‌کرد جز اون که الان اینو گفته دیگه کی میتونه بوده باشه
اومد حرف بزنه که در باز شد
-نابی؟
نابی تهیونگ رو هل داد و کنار رفت تا در باز بشه
-نگران شدم
+داشتم با این حرف میزدم ،تهیونگ به من ربطی نداره میخوای دوست دختر بیاری یا نه
گفت و داخل رفت
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ کرد و درو بست
تهیونگ هنوزم فکرش درگیر حرف نابی بود
.........
نابی بعد از اینکه لباساش رو توی حموم عوض کرد بیرون اومد و سمت کاناپه رفت که دید جونگ کوک روی اون خوابیده
+چرا اینجا خوابیدی ؟
-راحتم
نابی آهی از روی کلافگی کشید
+باشه ،خودت خواستی اونجا بخوابیا
-برو بخواب دیگه
نابی چراغ هارو خاموش کرد و توی تخت رفت
..........
ساعت ۴ عصر بود و نابی مشغول اماده شدن بود
در اتاق باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد با یه بسته که انگار کمک ها اولیه بود
-یه لحظه بیا
+برای چی ؟
-میخوام پانسمان زخمتو عوض کنم
+لازم نیست خودم بعدا انجامش میدم
-نمیخوام بهت دست بزنم پس لطفا خودت پاشو بیا
نابی وقتی دید جونگ کوک مصممه براش آرایشش رو کنار گذاشت و سمت تخت رفت
لبه ی تخت نشست و جونگ کوک جلوش زانو زد
-لباستو بزن بالا
نابی یکم از لباسشو بالا زد و برای کمتر کردن خجالتش به اطراف نگاه کرد
جونگ کوک پانسمان رو باز کرد و نگاهی به سوختگی انداخت
حالا ورمش کمتر شده بود به خوبی می‌تونست کبودی های روی شکمش رو ببینه
-نابی ..تو دعوا کردی؟
+چی ؟
-روی شکمت کلی رد کبودی و کوفتگی هست
+اا..خب ..توی خیابون به چنتا اراذل اوباش برخوردم
-وقتی چنتا اراذل اوباش میبینی باید فرار کنی ،نکه وایسی باهاشون دعوا کنی
+خودت باشی فرار میکنی؟
-نه چونکه من یه مردم
+یعنی الان داری میگی مردا میتونن دعوا کنن اما زنا نه ؟
-چه ربطی داره ،منظورم اینه زن ها ظریف‌تر از چیزین که بخوان با چنتا مرد دعوا کنن
نابی خنده ای از روی ناباوری کرد
+میخوای بهت بگم چی از یه مرد قوی هیکل خطرناک تره؟ یه زن ظریف عصبانی
-باشه ،بقیه زن های ظریف میتونن دعوا کنن اما تو نه
+چرا ؟!
-چون تو حتی بلد نیستی از خودت دفاع کنی
حق با جونگ کوک بود ،حتی نابی هم میدونست که اون نمیتونه از خودش دفاع کنه
+نمیخوای پانسمان عوض کنی ؟
-فهمیدم
جونگ کوک مشغول عوض کردن پانسمان شد
........
بعد از اینکه کارشون تموم شد اتاق بیرون رفتن
والدینش توی پذیرایی نشسته بودن
پ.ن:جئون ،خوب خوابیدی؟
-بله ،به لطف شما
+ما داریم میریم
پ.ن:جئون برای شام میموندی
-ممنون ،اما قبل از اینکه بریم بیمارستان میخوایم به دیدن پدرم بریم
پ.ن:که اینطور ،سلام منو به پدرت برسون
-چشم بریم؟
نابی سرتکون داد و بعد از خداحافظی رفتن
سوار ماشین شدن و به سمت خونه ی پدر جونگ کوک حرکت کردن
-بیا یه بار داستان رو مرور کنیم
+اهه خسته شدم از بس گفتیمش
-فقط یه بار دیگه جهت احتیاط ،ما توی بیمارستان باهم آشنا شده بودیم و یه شب برای شام گروهی بیرون رفتیم که جفتمون خیلی مست میشیم و باهم به هتل میریم .الان ۴ روزه که فهمیدی بارداری
+و علاقه ای به هم دیگه نداریم اما میخوایم به خاطر بچه باهم کنار بیایم
-دقیقا
+اه امیدوارم زودتر تموم شه
-تقریبا رسیدیم
.......
نابی دستی روی لباسش کشید و همراه جونگ کوک داخل رفت
به سمت پذیرایی خونه رفتن و پدر جونگ کوک با دیدن اونا از جاش بلند شد
-سلام بابا
پ.ج:سلام ،خوش اومدین بچه ها
+سلام ،حالتون چطوره؟
پ.ج:اینو من باید بپرسم ،خوبی دخترم ؟
+من خوبم ،ممنون که پرسیدین
-البته جدیدا به خاطر حالت تهوع هاش اذیت میشه
پ.ج:درسته ،بشینید راحت باشید
پ.ج:چیزی میخورید ؟
-قهوه میخوری یا چای؟
+من فقط یه لیوان آب
پ.ج:نمیشه که اولین باره میای اینجا
+یکم حالم خوب نیست ،آب بخورم بهتره
پدرجونگ کوک سر تکون داد و به خدمتکار گفت که چیا بیاره
پ.ج:ما مردا نمیتونیم درک کنیم ،اما میتونیم تا جایی که میشه تسکین درد باشیم ،یادمه وقتی مادر جونگ کوک حامله بود خیلی حساس شده بود ،دائم ویار و حالت تهوع داشت
منم جوون بودم ،نمیدونستم باید چیکار کنم .یه روز که خیلی حالش بد بود بغلش کردم و ازش پرسیدم چیکار بکنم که حالت بهتر بشه ؟اونم گفت فقط بغلم ،موهامو نوازش کن و تنهام نزار
منم به حرفش گوش کردم و اون حالش بهتر شد
بغض قفسه ی سینه ی نابی رو پر کرده بود
پس ازدواج عاشقانه اینه ،درسته؟
این جمله رو توی ذهنش تکرار کرد
+خیلی ..قشنگه
-منم تسکین درد خوبیم مگه نه ؟
روبه نابی پرسید
نابی خودش رو جمع و جور کرد و گفت :هومم ..شاید نمک روی زخم باشی
-یاا
+همین یک ساعت پیش سر بستن پانسمان عصابمو بهم ریختی
-خب تقصیر خودت بود
+مگه من گفته بودم درمورد زخمه نظر بده ؟
-نگاش کن ،احساس میکنم یه جوجه داره جلوم جیک جیک میکنه
+خوبه خودتم میدونی اندازه اسب آبی
پدر جونگ کوک چیزی نمی‌گفت و بهشون خیره شده بود
به کل کل کردنشون می‌خندید، یاد جوونیای خودش افتاد
با خودش فکر می‌کرد که اون ها عاشق هم نیستن اما در آینده بخش بزرگی از هم رو تشکیل میدن
خوشحال بود ،خوشحال بود که جونگ کوک حداقل میتونه یه همدم خوب داشته باشه
......
میخواست سراغ صفحه ی بعد بره که زنگ گوشیش مانعش شد
به صفحه نگاه کرد جیمین بود
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گرفت
-الو
جیمین:جونگ کوکا،خوبی؟
-جیمین شی الان یک هفته‌اس هروز زنگ میزنی همینو میپرسی
جیمین:نگرانتم احمق ..چیزی یادت نیومده ؟
جونگ کوک نگاهی به دفتر انداخت و گفت :نه
جیمین:جونگ کوک نظرت چیه بیخیال به یادآوردن بشی ؟
-چرا؟
جیمین:از موقعیت استفاده کن و یه زندگی جدید برای خودت بساز.
حرف های جیمین خیلی مشکوک بود
چرا اصرار داشت جونگ کوک دست از تلاش برای برگردوندن حافظش برداره
-من نمیخوام تسلیم شم
جیمین :جونگ کوک ..
دستگیره ی در اتاق پایین رفت
جونگ کوک شکه شد و گفت :هیونگ ،بهت زنگ میزنم ..
گوشی رو خاموش کرد و آروم بی سرو صدا بلند شد
میخواست مجسمه ی روی میز رو برای دفاع از خودش برداره که در باز شد
آماده ی پرتاب بود اما با دیدن شخص دستش رو پایین آورد
همون دختره ی توی بیمارستان بود
پس یعنی زمانش رسیده ؟
~سلام جونگ کوک
-چطور اومدی داخل؟
~یادت رفته؟ ،بهت گفته بودم جزوی از وجودتم
دختر نزدیک تر اومد و متوجه دفتر روی میز شد
~پس داری میخونیش
-نه فقط ..نگاهش میکردم
~جیمین چطور بود؟ زنگ زده بود منصرفت کنه؟
-پس خیلی وقته اینجایی
+هیچی یادت نیومده
-حافظم برگشته
دختر خندید و گفت :نه یادت نیومده
-خب که چی درسته یادم نیومده
~روزی که یادت اومد دوباره به دیدنت میام ..فقط یک چیزی رو یادت باشه جونگ کوک ،هیچوقت هیچوقت تسلیم نشو چه دردناک و مزخرف باشه چه رنگین و درخشان
این دفتر یه درخت پر شاخه است ،آخر هر شاخه به چیزی میرسی که نمیدونی چیه
پس اماده باش ،تلاش کن و بیاد بیار
دختر میخواست بره که جونگ کوک با دیدن موهای بافته شده‌ ی دختر سردرد وحشتناکی گرفت
تصویر های تار از جلوی چشماش می‌گذشت
اون رو می‌شناخت. درسته داشت بیاد می آورد
سردردش اجازه ی ایستادن رو بهش نمی داد و روی زمین افتاد
از درد فریاد می‌کشید و موهاش رو با دست های مشت شده اش می‌کشید
-من ..من ..میشناسمت ..اههه

.....
هایییی
چطورید ؟ خوبید؟
اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد
ووت و کامنت فراموش نشه
وقتی که ووت میدید و کامنت میزارید خیلی به من کمک میکنید پس لطفا بهم کمک کنید 💜
برای پارت بعد شرط هارو برسونید 💜💜*
شرط ها :
ووت:+۱۹
کامنت:+۱۵

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now