*mom*

430 52 29
                                    

اونا داشتن به سمت بیمارستان پدر جونگ کوک میرفتن
نابی توی کل راه گریه میکرد و به گوشیش خیره شده بود
جونگ کوک هر از گاهی بهش نگاه می‌کرد
حتی نمیتونست ازش بپرسه کی توی بیمارستانه
میخواست یکم ارومش کنه اما چرا ؟ چرا هنوزم نسبت به حال نابی عذاب وجدان داشت ؟
توی سرش یه جنگ بزرگ راه افتاده بود
دستش رو روی فرمون جابه جا کرد و پاش رو بیشتر روی گاز فشار داد
...........
وقتی بیمارستان رسیدن نابی حتی صبر نکرد که جونگ کوک ماشین رو خاموش کنه سریع کمربندش رو باز کرد و به سمت ورودی بیمارستان دویید
جونگ کوک هم بعد از خاموش کردن ماشین پشت سرش رفت
وارد بیمارستان شد و نابی رو دید که جلوی اسانسور ایستاده
پیشش رفت و باهم داخل اسانسور رفتن
نابی دکمه ی طبقه ی آخرو زد
-نگران ..نباش
نابی سرش رو بالا آورد و با چشم های خیسش به جونگ کوک نگاه کرد
اون چشم ها قلب جونگ کوک رو به درد می آورد 
وقتی به اون تیله های مشکی نگاه میکرد دلش می‌خواست دختر رو درآغوش بگیره و موهاش رو نوازش کنه ..خودش هم نمیدونست چرا
به طبقه ی آخر رسیدن و از اسانسور خارج شدن
جونگ کوک پشت سر نابی میرفت
هرلحظه کنجکاو تر از قبل میشد ،اونا توی قسمت وی ای پی بودن .این کیه که توی قسمت وی ای پی بستری شده؟ کیه که نابی اینطوری داره به خاطرش اشک میریزه ؟
ته راه پیرمردی رو دید که داره با یک دکتر حرف میزنه
نابی سرعتش رو بیشتر کرد و خودش رو بهشون رسوند
+دکتر ،حالش چطوره؟؟
دکتر:اوه خانم کیم ،نگران نباشید خطر رو از سر گذروندن
نابی نصف عمیقی کشید و حالا ضربان قلبش اروم تر شده بود
+من قبلش باهاش حرف زدم ،حالش خوب بود صداش خوب چرا یک دفعه ..حالش بد شد؟
دکتر:بهشون خبری دادید؟ یا چیزی گفتید که باعث شوک بشه؟
+نه اصلا
دکتر:به خاطر شوک یک دفعه حالشون بد شده
+شوک ؟ چه شوکی ؟
دکتر:نمیدونم ،بزارید بهوش بیان بعد باهاشون صحبت کنید.
+اه ..باشه ..ممنون دکتر
دکتر:فعلا
دکتر رفت
نابی که تازه متوجه حضور پیرمرد شده بود برگشت و بهش نگاه کرد
+اینجا چیکار میکنید
پ.ن:نمیتونم بیام زنمو ببینم ؟
+پس از قبل اینجا بودید ..یه لحظه..نکنه شما باعث شوکش شدید؟! چی بهش گفتید؟؟
پ.ن:وقتی من اومدم این اتفاق افتاده بود
دیگه نمیتونست تحملش کنه ،مادرش خط قرمزش بود اگر اون پیرمرد خط قرمز رو رد کرده باشه بی شک اون رو با دستای خودش میکشت
+دروغ نگو ..تقصیر خودت بوده نه ؟؟( تن صداش بالا رفت ) به مامانم چی گفتی که تا پای مرگ رفتهه
به سمت پیرمرد هجوم برد اما قبل اینکه حتی دستشم بهش بخوره کسی از پشت گرفتش
از دست هایی که دورش حلقه شده بودن میتونست حدس بزنه که اون شخص جونگ کوکه
پدر نابی با دیدن جونگ کوک شوکه شد 
+ولم کنن !..چی به مامان گفتیی جواب بدههه..چرا ولمون نمیکنیی !!
-نابی اروم باش
+مامان من ..حالش خوب نیست بفهممم بسه دیگه پاتو از زندگیمون بکش بیرون! چرا ..چرا مامان باید مریض بشه ..چرا تو روی اون تخت نخوابیدی( همینطور که داد میزد اشک هاش دیدش رو تار کردن )
پ.ن:میدونم خیلی ناراحتی دخترم ..جونگ کوک خوبه که اینجایی ،لطفا مراقبش باش ..من برم شاید یکم اروم تر شه ..نگران نباش دخترم باشه ؟ مامانت حالش خوب میشه
دستی روی شونه ی نابی کشید و رفت
پ.ن:(منو تهدید میکنی؟ انگار این ۶ سال خیلی بهت خوش گذشته ..بهت نشون میدم با کی طرفی )
+با دستای خودم میکشمتت شنیدی؟؟ میکشمتت ..میک..شمت
با دور شدن پیرمرد نابی اشک هاش شدت گرفت
-هی هی اروم باش ...دیدی که دکتر گفت حالش خوبه
جونگ کوک هنوز نابی رو از پشت نگه داشته بود و این هارو در گوشش گفت
یکم گذشت و نابی بالاخره اروم تر شد
از بغل جونگ کوک بیرون اومد و از پشت شیشه به مادرش نگاه کرد
هنوز بیهوش بود و دستگاه های زیادی بهش وصل شده بود
جونگ کوک کنارش ایستاد
+ازم پرسیدی چرا بعد ۶ سال برگشتم ..چند ماه پیش مامانم غش کرد و بعد چنتا آزمایش معلوم شد ...سرطان معده ی مرحله ی ..۳ داره
جونگ کوک با شنیدن مریضی مادر نابی شوکه شد ..حالا عذاب وجدان گرفته بود که توی خونه اونطوری به نابی با حرف هاش حمله کرده
-من ..من ..نمیدونم چی بگم
+ازت نمیخوام باهام همدردی کنی ..فقط میخواستم بگم این دلیل برگشتنمه ..۶ سال پیش بعد از روز امتحان ..پدرم باهام تماس گرفت رفتم شرکتش و اونجا چیزی ازم خواست ...ازم خواست ..که ازتو حامله بشم ..
چشم های جونگ کوک از تعجب گرد شدن
-چ..چی ..
چیزی رو که میشنید باور نمی‌کرد..اون واقعا همچین چیزی از دخترش خواسته بود؟ آخه کدوم پدری اینکارو میکنه؟
+وقتی تهیونگ این رو فهمید کمکم کرد از کشور خارج بشم ( نمیتونم داستان اصلی رو برات تعریف کنم جونگ کوک ..امیدوارم من رو درک کنی) اونموقع این بهترین راه حل بود
-اما پدرت ..چیز دیگه ای به من و پدرم گفت ..
+من خبر نداشتم تا اینکه وقتی نیوزلند بودم هوسوک بهم گفت
-نابی ..من ..متاس..
+عذرخواهی نکن جونگ کوک ..این تقصیر تو نیست .اینارو بهت گفتم چون نمیخواستم درموردم اشتباه فکر کنی
جونگ کوک زبونش بند اومد..حتی اگر دهن هم باز می‌کرد نمیدونست چی باید بگه
حالا احساس عذاب وجدانش بیشتر شده بود
توی فکر بود که با صدای نابی به خودش اومد
+مامانم بهوش اومد!!
نابی دویید و داخل اتاق رفت
از پشت شیشه به نابی نگاه کرد که با دیدن چشمای باز مادرش داره میخنده و تند تند حرف میزنه
لبخندی زد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه
..........صبح
بعد از پوشیدن کت سفیدش از اتاق بیرون رفت
میخواست سری به نابی بزنه ،حتما صبحونه نخورده
به کافه تریا رفت و دوتا قهوه و یکم شیرینی گرفت
...........
با لبخند سمت اتاقی که مادر نابی توش میمونه رفت
از پشت شیشه داخل رو نگاه کرد
اما نه نابی بود نه مادرش
با دقت بیشتر داخل رو نگاه کرد اما خبری نبود
همون لحظه صدای آشنایی از پشت سرش شنید
+جونگ کوک؟
برگشت و نابی رو دید که به همراه مادرش که روی ویلچر نشسته داره پشت سرش ایستادن
-اوه ..سلام ..
+شیفتی ؟
-اره
م.ن:جونگ کوک تویی؟
+سلام خانم کیم ،حالتون چطوره؟
م.ن:ممنونم ،خیلی بهترم اینجا دکترای خوبی داره .نمیدونستم شما دوتا هنوز باهم دوستید
+نه مامان ما ..
-منو نابی خوب باهم کنار میایم ،دوستای خوبی هستیم
م.ن:شنیدنش باعث دلگرمیمه..خوبه که میبینم کسایی هستن که نابی میتونه بهشون تکیه کنه
+مامان شونه ی تو کافیه برام
م‌.ن:شونه ی من دیگه ضعیفه به شونه ی جدید احتیاج داری
+مامان اینطوری صحبت نکن
مادر نابی خندید
-اینارو برای تو گرفتم ، گفتم شاید صبحونه نخورده باشی
+اوه ..ممنون ..اما من صبحونه خوردم
-خوردی؟ ..اها ..
+ممنون که به فکر بودی و ببخشید
-اشکال نداره میدمشون به یکی از رزیدنت ها
م.ن:نابی یعنی به اندازه ی یه قهوه هم جا نداری؟ خیلی بی ادبیه وقتی این پسر جوون و خوشتیپ برات اینارو خریده قبول نکنی
+مامان (اروم جوری که فقط مامانش بشنوه گفت)
م.ن:بدو بگیرشون (اروم گفت)
+درسته ...برای یه قهوه جا دارم هنوز
قهوه رو از جونگ کوک گرفت
+ممنون
-کاری..نکردم
م.ن:اه نابی خستمه
+چرا مامان ؟ درد داری؟؟
م.ن:نه میخوام یکم تنها باشم شما برید باهم قهوه رو بخورید منم تنها بزار یکم
+مامان اما تو یکم پیش گفتی میخوای هر ثانیه پیشت باشم
م.ن:حالا نظرم عوض شد ،برو 
+مامان اما ..
م.ن:رو حرف مامانت حرف میزنی ؟
+باشه ..یکم استراحت کن زود برمیگردم .
گونه ی مادرش رو بوسید و کوتاه بغلش کرد
+زود برمیگردم
م.ن:برو اینطوری خودتم یکم استراحت میکنی
-خانم کیم چیزی دلتون نمیخواد که براتون بگیرم ؟
م.ن:چه پسر خوبی هستی جونگ کوک ..راستش الان خیلی دلم کیک توت‌فرنگی‌ میخواد
+مامان تو نمیتونی اینجور غذا هارو بخوری
-فکر نکنم فقط یه لقمه اشکالی داشته باشه
م.ن:ببین دکتر میگه اشکال نداره پس دیگه دخالت نکن
+از دست تو ..برو داخل راه رو سرده
م.ن:خوش بگذره
خندید داخل اتاق رفت
+ببخشید ،مامانم یکم هیجان زده شده انگار
-من که ازش خوشم اومد
نابی لبخند زد و با جونگ کوک به سمت حیاط رفتن
.....
توی حیاط نشسته بودن همینطور که هوای تازه تنفس می‌کردن کم کم قهوشون رو هم میخوردن
آسمون هنوز کامل روشن نشده بود
+نباید بری سرکار؟
-هنوز ۲۰ دقیقه تا شروع شیفت مونده ،۵ و ۴۰ دقیقست
+اها
-برای کدوم بیمارستانا درخواست دادی؟
+برای بیمارستان جو ،سا میانگ و گوم ها
-چرا برای اینجا ندادی؟ چون سابقه داری احتمال قبولیت زیاده
+درست نیست ..نمیتونم بعد کاری که با تو و پدرت کردم بیام اینجا
-تو مجبور بودی ..مطمعنم پدرم هم درک میکنه
+پدرت به خاطر من رفت توی کما ..نمیتونم خودمو ببخشم
-کسی که مقصره تو نیستی نابی ..یکی دیگست
+ممنون ..اما من نظرم عوض نمیشه
-مجبورت نمی‌کنم اما هروقت خواستی فقط کافیه بهم بگی خودم درستش میکنم
نابی لبخندی زد و کمی از قهوه اش خورد
+خب تو بگو ..این ۶ سال چیکار میکردی؟ دوست دختر نداری؟
-درس خوندم ، توی بار هوسوک مست کردم ..با دوتا دختر آشنا شدم اما جذبشون نشدم
+توی انتخاب پارتنر نباید عجله کنی ،یه روز یه جوری پیداش میکنی گه حتی خودتم نمیفهمی کی اینقدر عاشقش شدی
-فعلا حوصله ی این چیزا رو ندارم ..تو چی ؟ با کسی ..آشنا نشدی؟
+خب دروغ نگم نیوزلند خیلی دخترای خوشگلی داشت
-وایسا ..تو از دخترا خوشت میومد؟ اه چقدر من احمقم به کل یادم رفته بود ..چطور ۶ سال پیش حرف پدرتو باور کردم وقتی تو از دخترا خوشت میاد
جونگ کوک ضربه ای به سرش زد و خودش رو سرزنش کرد
نابی شروع کرد به خندیدن
+اه از دست تو ..
-واقعا یه احمقم
+تو یه احمق کیوتی
-این الان تعریف بود ؟
+یه جورایی
جفتشون خندیدن
-اون دخترای خوشگل نیوزلندی ،باهاشون آشنا نشدی؟
+خب ..راستش احساساتم بهم ریخته
-چرا ؟
+نمیدونم ..
-من فکر کنم بدونم به خاطر چیه
+به خاطر چیه؟
-سینگلی ،۶ ساله سینگلی معلومه احساساتت درهم برهم میشه باید با چند نفر اشنات کنم دخترای خوشگلیو میشناسم
نابی خندید و ضربه ی آرومی به بازوی جونگ کوک زد
+ببین اینو کی داره میگه ،خودتم سینگلی
-اما من احساساتم قاطی نشده
+درسته حق با شماست ..حالا این دخترای خوشگلی که می‌شناسید رو کی بهم معرفی میکنید؟
-هر شب یکیو بهت معرفی میکنم
+چند تان؟
-نمیدونم حالا از یه شب شروع میکنیم دیگه ببینیم کی تموم میشه
دوباره شروع کردن به خندیدن
این اولین بار بود که اینطوری دارن باهم بگو بخند میکنن
اونا میتونستن دوستای خوبی باشن ،فقط ۶ سال پیش توی بد موقعیتی باهم آشنا شدن
نابی به ساعت نگاه کرد
+۲۰ دقیقه شد ،الان باید بری توی نقش دکتر جئون
-درسته ،اما قبلش باید برای مامانت کیک توت فرنگی بخریم یادت که نرفته؟
+اون نباید از این جور چیزا بخوره
-اذیتش نکن ،با یک لقمه هیچ اتفاقی نمی‌افته..درکش کن اون الان از نظر روحی و جسمی ضعیف شده ،سعی کن هرچیزی که میخواد رو براش حتی کمم که شده فراهم کنی این به روند درمان هم خیلی کمک میکنه
+خیلی سخته که اینطوری ببینمش
-مطمعنن سخته ..ولی تو کیم نابی هستی یادت رفته از چه چیزایی جون سالم بدر بردی؟
+ممنون که یادم انداختی کی هستم جناب جئون
لبخند زد و باهم به کافه رفتن
کیک توت فرنگی خریدن و بعد از اون به سمت اتاق مادر نابی رفتن
توی راه رو بودن و اروم اروم سمت اتاق میرفتن که یک دفعه چند پرستار و دکتر به سمت اتاق دوییدن و داخل اتاق رفتن
نابی جونگ کوک با دیدن اون همه دکتر و پرستار شوکه شدند و ترسیدند
+اونا ..رفتند توی اتاق ..مامان ؟!
بسته ی کیک از دستش افتاد و سمت اتاق دویید
جونگ کوک که افکار خوبی توی سرش نداشت به سمت نابی دویید و اون رو دم در نگهش داشت
-نابی ..نباید بری داخل
+ولم کن جونگ کوک ..مامانم ..
اشک توی چشم هاش جوشید
از پشت شیشه به مادرش نگاه می‌کرد
پرستار دارویی به سرمش تزریق کرد و دکتر درحال آماده کردن دستگاه شوک بود
با شمارش ۱،۲،۳ اولین شوک رو به مادرش وارد کردند
،دومین شوک ،سومین و ..
نابی اشک می‌ریخت و مدام مادرش رو صدا می‌کرد
ترسیده بود
اگر مادرش رو از دست می‌داد چی ؟ اگر دیگه چشم هاش رو باز نمی‌کرد چی ؟
+مامان چشماتو باز کن!..مامان ..
دکتر دستگاه شوک رو کنار گذاشت و شروع کرد به انجام دادن احیا قلبی
چند دقیقه بدون وقفه احیا رو انجام داد اما ..دیگه وقتش بود که دست بردارن و تسلیم شن
دکتر از تخت کمی فاصله گرفت و گفت :ساعت فوت ۶:۲۵ دقیقه ی بامداد
نابی با دیدن این صحنه با تمام زورش دست های جونگ کوک رو کنار زد و به داخل اتاق رفت
-نابیی
پرستار ها سمت نابی اومدن اما نابی همشون رو کنار زد
+برید کنارر..چرا دستگاهو خاموش کردید هااا؟؟ به چه حقی دستگاه رو خاموشش کردیدد
دکتر :واقعا متاسفم ..ما تمام تلاشمون رو کردیم ..
+دهنتو ببنددد..مامان من ..مامان من فقط خوابه ..خوابش سنگینه
کنار تخت رفت و دست های سرد مادرش رو گرفت
+مامان بیدار شو ..چرا اینقدر سردی ؟ سردت شده؟ بیدار شو مامان ..داری همه رو میترسونی ..شوخی خوبی نیست ..مامان ..لطفا چشماتو باز کن
جونگ کوک پشت نابی رفت و بغلش کرد
+ولم کن جونگ کوک ..مامان ،ماماننن بیدارشو ماماننن ..ولم کن!!
همونطور که دست هاش رو دورش حلقه کرده بود عقب کشیدش و به پرستار ها اشاره کرد زودتر کارشون رو انجام بدن
+نه نه نه ...چرا اون ملافه رو میکشی روی صورتشش..نهه
-نابی اونا ...اونا ..(بغض گلوش رو بسته بود )تمام تلاششون رو ..کردن
+نه دارم میگم مامانم فقط خوابهه..فقط ..خوا..
دیدش سیاه شد و از هوش رفت
جونگ کوک محکم نگهش داشت و نزاشت که روی زمین بیوفته
-نابی؟ نابی صدامو میشنوی؟؟
فهمید که از شوک بیهوش شده
براید استایل بغلش کرد و سریع به سمت اورژانس رفت ...
............
سلام سلام
چطورید خوبید؟
به خاطر وضعیت نت تصمیم گرفتم زودتر آپ کنم ،شاید تو چند روز آینده نت نداشته باشم
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد ،نسبت به پارت های قبلی یه کوچولو کمتره .
ممنون از حمایت هاتون 💜

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now