*compensate*

480 51 8
                                    

تهیونگ بعد از خوندن اون برگه ها نفس بند اومده بود
الان باید چیکار می‌کرد؟ نمیدونست
مثل یک مرده ی متحرک شده بود
البته هردوشون مثل یک مرده ی متحرک شده بودن
.........
صبح نمیتونست رانندگی کنه پس با تاکسی به بیمارستان رفت
صبح موقع خروج از خونه تهیونگ رو ندید
میتونست حدس بزنه که توی چه حالیه
از تاکسی پیاده شد و وارد بیمارستان شد
به اتاق تعویض لباس ها رفت و لباس هاش رو مرتب کرد
اولین کاری که باید انجام مرتب کردن چارت ها بود
پشت مانیتور نشست و مشغول تایپ کردن شد
چند دقیقه گذشت و اون داشت تایپ می‌کرد اما چرا الان یکی از سونبه هاش داره سرش داد میزنه ؟
چرا همش داره اسم نابی رو تکرار میکنه؟
نابی نگاهی به سونبه اش و بعد به مانیتور انداخت
فکر کنم متوجه شد چرا سونبه اینقدر عصبانیه
تمام مدت هیچی تایپ نمیکرده و دستش روی یک حرف مونده بود و تمام صفحه از اون حرف پر شده بود .
وقتی متوجه گند بزرگش شد سریع بلند و سرش پایین گرفت و گفت : ببخشید سونبه نیم ،اصلا متوجه نشدم دارم چیکار میکنم ..الان درستش میکنم
~نمیخواد، وقتی حالت بده نباید بیایی کار کنی !اینطوری فقط کار بقیه ی پرستار هارو بیشتر میکنی !
+ب..بخشید..واقعا متاسفم ..الان درستشون میکنم
~نمیخواد برو کارای دیگتو انجام بده ،البته اگر اونجا هم خراب کاری نمیکنی
+بازم متاسفم سونبه نیم
گفت و از اونجا رفت
اصلا حرف های سونبه اش براش مهم نبود ،ذهنش جوری نابود شده بود که اگر همین یکی جلوش درحال جون دادن باشه نمیدونه باید چیکار کنه فقط تماشاش میکنه
همینطور که اروم اروم راه میرفت چند بار اسمش رو شنید
انگار کسی داشت صداش میزد
برگشت و پشتش رو نگاه کرد اما کسی نبود
تا اینکه شلوارش کشیده شد
به پایین نگاه کرد و دختری رو دید
اون دختر نایونِ کوچولو بود
نایون:سلام اونی
+نایون ؟ اوه ..سلام
نایون :حالت خوبه؟ رنگت یکم پریده
نابی روی زانو هاش نشست تا با دختر هم قد بشه
+میدونی رنگ آدم بپره یعنی چی ؟‌
نایون :معلومه که میدونم ،عمو دکترها بیشتر روز ها این جمله رو به مادرم میگن .
+چی میگن ؟
نایون :میگن ،نایون امروز رنگش پریده
نابی موهای دختر رو پشت گوشش داد
+مطمعنم یه روزی میرسه که دیگه هیچکس این جمله رو بهت نمیگه
نایون :امروز هیچکس بهم این جمله رو نگفت پس اومدم بازی کنم
+چقدر خوب ،ولی نباید بازی هایی که قدرت زیادی بخواد انجام بدی
نایون :میدونم ،باید بازی های اروم انجام بدم
+آفرین، تو خیلی باهوشی
نایون:ممنون اونی ..اونی نگفتی چرا رنگت پریده؟
+خب ..یکم خسته ام
نایون :دروغ میگی ..چشمای اونی ورم کرده یعنی گریه کردی
+از کار زیاد گریه کردم .پزشک بودن خیلی سخته
نایون :اونی داره دروغ میگه
+از کجا مطمعنی؟
نایون :حسش میکنم ،(دستش رو روی قلبش گذاشت) یه بار مامانم بعد از حرف زدن با دکترا تا صبح گریه کرد .اون موقع اینجام خیلی درد گرفته بود ،مال اونی هم درد میکنه
+از کجا میدونی اینجام درد میکنه ؟
نایون : بو میدی
نابی یک دفعه خنده ای کرد
+بو میدم ؟
نایون :اوهوم ..بوی ناراحتی میدی
خنده ی نابی به تلخند تبدیل شد
دستی روی سر نایون کشید و گفت: فکر کنم حق با تو عه ..اینجام انگاری درد میکنه
نایون دستش رو روی قلب نابی گذاشت و چشم هاش رو بست
+چیکار میکنی ؟
نایون: میخوام خوبش کنم ،مثل دکترایی که منو خوب میکنن
نابی لبخندی زد و چشم هاش رو بست
اما طولی نکشید که با صدای نایون چشم هاش رو باز
نایون :امیدوارم اونی حالش..اوه جونگ کوک اوپاا
جونگ کوک با دیدن نابی سریع پیششون اومد
نابی بلند شد و سمت جونگ کوک برگشت
+سلام
-سلام
نایون :سلام اوپا
-اوه ،سلام نایون .حالت چطوره؟
نایون :خیلی خوبم اوپا ،اومدم بازی کنم
-چقدر خوب ،اما حواست باشه خودتو خسته نکنی
نایون :باشه اوپا
-افرین دختر خوب ...نایون یه لحظه منو اونی رو تنها میزاری؟
نایون :باشه اوپا ..خدافظ اونی دفعه ی بعدی خوبت میکنم
+باشه ،ممنون نایون ..خدافظ
نایون :خدافظ
و رفت
+چیزی شده؟
-باید به چیزی رو ببینی
نابی گیج به جونگ کوک نگاه کرد
جونگ کوک گفت :دنبالم بیا
پشت سر جونگ کوک به مرکز بیمارستان رفتن
جایی که تلویزیون بزرگی داشت و الان همه ی مردم چه بیمار ها چه پرستار و دکتر ها جلوی اون جمع شده بودن
جونگ کوک هم سمت اون تلوزیون میرفت
نابی همینطور که جلوتر میرفت کلمات آشنایی رو میشنید
به تلویزیون خیره شد
پدرش توی اخبار بود
اونم درحالی که دست بند به دست هاش زده بودن
تیتر اخبار رو خوند :(دستگیر شدن کیم گونگ سو به اتهام قتل همسرش چا جوهی )
دیدش سیاه شد و سرش گیج رفت
جونگ کوک متوجه شد که نابی داره تعادلش رو از دست میده و اون رو گرفت
+ا..اون ..واقعا. گ
گوشیش زنگ خورد و نزاشت که حرفش رو ادامه بده
به صفحه ی گوشیش نگاه کرد ،شماره ی ناشناس بود
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
~نابی شی؟
+ب..بله
~کیم نامجون هستم ،فکر کنم تا الان اخبار رو دیدید میتونید بیاید اداره ؟ باید باهاتون صحبت کنم
+الان..میام
~ممنون ،میبینمتون
قطع کرد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت
+جونگ کوک من باید برم ..برام مرخصی رد کن
-باهات میام
+نه ..باید تنها برم
-اینطوری نمیتونی رانندگی کنی ..باهات میام
+جونگ کوک ..
-دم در بیمارستان منتظر باش میرم ماشین رو بیارم
گفت و رفت.
نابی اول نگاه دوباره ای به اخبار درحال پخش انداخت و بعد سریع از بیمارستان خارج شد
.‌........
باهم به اداره ی پلیس رفتن
جونگ کوک درو برای نابی باز کرد و گذاشت که نابی اول داخل بره
با چشم دنبال نامجون گشتند و طولی نکشید که پیداش کردن
~اوه سلام ،خوش اومدید .بشینید
+نامجون شی مدرکی پیدا شد ؟؟
نامجون :خب ،خوشبختانه بله
+چجور..مدارکی؟؟
نامجون:خب صبح زود حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح یه سری تراکنش و یو ویدئو  به دستمون رسید .
+ویدئو؟
نامجون لپتاپش رو سمت نابی و جونگ کوک چرخوند.
نامجون:این فیلم بلک باکس ماشین پدرتونه
روی دکمه ی پلی زد
تصویر جاده رو نشون میداد و فقط صدای مکالمه ی بین دو نفر بود
اون دو نفر پدر نابی و چه اون بودند
(~سلام قربان ~بشین ، کاری رو که بهت گفته بودم انجام دادی ؟ ~بله همونطور که گفته بودید ویدئو رو بهشون نشون دادم و وارد شوک شدند. ~و؟ ~متاسفانه دکتر ها نتونستند نجاتشون بدند .(صدای خنده ی پیرمرد بلند شد.~خوبه ،آفرین کارت خوب بود .بیا اینم دست مزدت ~اوه قربان این خیلی بیشتر از چیزیه که قرارشو گذاشته بودیم .~کیم گونگ سو همینه دختر ،البته میتونی یه جور دیگه هم درموردش فکر کنی ،فکر کن دارم پیش پیش بهت یه ماموریت جدید میدم و تو ...)
ویدئو رو قطع کرد که لپتاپ رو سمت خودش چرخوند
نامجون :حالتون خوبه؟
+ا...اره ..خ..خوبم
-نابی ،آب میخوای ؟
+نه..خوبم ..تراکنش ها چی بودن؟
نامجون:واریز وجه از حساب پدرتون به حساب چه اون شی درست روز مرگش
+مدارک ‌..کافی هستن ؟
نامجون :بله اینطور فکر میکنم
+حکمش چی میشه؟
نامجون :در اون مورد قاضی تصمیم میگیره اما حدس می‌زنم ۴۰ یا ۵۰ سال حبس بگیرن
نابی لبخندی زد
از شنیدن این موضوع خوش حال شد
خنده ای که روی لبش بود یک خنده ی الکی نبود اون از ته دل داشت میخندید ،از ته دل خوشحال بود
+نامجون شی ...نمیدونم ...نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم ..واقعا ممنونم ازتون
نامجون و جونگ کوک گیج شده بودن
نامجون :خ..خواهش میکنم ..
+امیدوارم بتونم براتون جبران بکنم
نامجون :من فقط وظیفه ام رو انجام دادم
+بازم ممنونم
نابی بلند شد و جونگ کوک هم با دیدن بلند شدن نابی ،بلند شد
+امیدوارم بتونم روزی جبران کنم ..خداحافظ
نامجون :خدا..حافظ
-فعلا نامجون شی
نابی بیرون رفت و جونگ کوک هم دنبالش رفت
سوار ماشین شدن‌
-نابی ..تو ..میدونستی قاتل مادرت ..پدرته؟
+امم..میشه بریم یه جایی بعد برات توضیح بدم؟
جونگ کوک سر تکون و داد و حرکت کردن
.........
روی نیمکت های پارکی نشسته بودن
هوای ملایم می‌وزید و صدای بچه هایی که بازی میکردن باعث شکستن سکوت پارک میشد
+خب ..من دیروز بعد از تعویض شیفت ها رفتم پاسگاه تا آخرین شانسمو امتحان کنم برای گرفتن اطلاعات. وقتی میخواستم از اونجا برم نامجون شی بهم یه پاکت داد و گفت یه چیزی داخلش هست که باید ببینمش
-چی بود ؟
+پاکت رو باز کردم یه سری اطلاعات از کالبد شکافی چه اون بود اما همینطور که برگه هارو چک میکردم یه چیزی پیدا کردم ،لیست تماس های آخر چه اون که همشون ...شماره ی پدرم بودن ،از دیروز یه سری حدس ها میزدم
-چرا بهم نگفتی ؟
+من تا همین الان هم خیلی اذیتت کردم جونگ کوک..همش باری روی دوشتم ..نمیخواستم بیشتر از این اذیتت کنم
-وقتی اینارو میگی بهم بر میخوره ،تو هیچ وقت باری روی دوش من نیستی هیچ وقت !
+ممنونم جونگ کوک ..خیلی دلم میخواد یه جوری بتونم برات جبران کنم ،اما هرچقدر فکر میکنم در آخر به این نتیجه میرسم که هیچ چیز نمیتونه کار هایی که برام کردیو جبران کنه 
-میتونی ..میتونی جبرانش کنی
+چطور ؟
-بیا ...بریم گوانجو
+گوانجو؟
-اره
+اما بیمارستان چی؟
-اون بامن ..گفتی میخوای جبران کنی ،اینطوری جبران کن
+خب ..فکر کنم ..باشه قبوله ،کی بریم؟
-فردا
+فردا ؟ چقدر سریع
-اصلا سریع نیست ،به بقیه بچه ها خبر میدم .باید تموم شدن این ماجرا رو جشن بگیریم
نابی لبخند زد و گفت:پس باید بگم ..ما داریم میایم گوانگجو !
-اره خودشه ،این نابییه که ما میخوایم
به چشم های همدیگه خیره شده بودن
هردو لبخند رو لب داشتن و چشم هاشون می‌درخشید
قلب هاشون تند میزد
حتی نفس کشیدن کنار همدیگه هم باعث میشد قلب هاشون تند بزنه
توی مغزشون این موضوع رو انکار میکردن اما این یک حقیقت بود .
..........
جونگ کوک بعد از رسوندن نابی به خونشون اونجا رو ترک کرد
نابی وارد خونه شد
و هنوز چراغ های‌خونه خاموش بود
چراغ هارو به نوبت روشن کرد اما تهیونگ رو ندید
حدس میزد که توی اتاقش باشه
وسایلش رو توی اتاقش گذاشت و سمت اتاق تهیونگ رفت
در زد و یکم صبر کرد
اما صدایی نشنید
دوباره در زد و وقتی دید صدایی نمیاد داخل اتاق رفت
چراغ اتاق خاموش بود اما نور بالکن باعث میشد یکم روشن بشه
+بالاخره پیدات کردم
سمت بالکن رفت و در رو باز کرد
+سلام
تهیونگ:اومدی
+اوهوم ..چیکار میکنی؟
تهیونگ سیگارش رو بالا آورد
تهیونگ:فکر کردن ؟ یا شاید فراموش کردن ؟
+حالت خوبه؟
تهیونگ:نمیدونم ..واقعا نمیدونم
+میتونم ..بشینم؟
تهیونگ:اجازه نگیر ..من آرزومه که کنارم باشی
نابی کنار تهیونگ نشست
+میخوای یکم صحبت کنیم ؟
تهیونگ :میخوام اما ..نمیتونم
+تهیونگ ..میدونم..خیلی سخته ،خیلی عجیبه .مادر ما کشته شد و قاتلش پدرمون ازآب دراومد این اصلا عادی نیست اما این مسئله دوتا وجه داره .یک وجه مثبت یک وجه منفی ،چرا به وجه منفیش نگاه میکنی؟ به این فکر کن که مادرمون الان چقدر خوشحاله، الان چقدر بهمون افتخار میکنه
تهیونگ:نابی ..بنظرت مامان بهم افتخار میکنه؟
+اوهوم ،مطمعنم که میکنه. اون الان داره به پسر قویش افتخار میکنه ،پسری که روز مراسمش جای کس دیگه ای توی جایگاه ایستاد پسری که خیلی زود برای خودش و خواهرش یک خونه آماده کرد.مطمعن باش داره بهت افتخار میکنه
تهیونگ لبخندی زد و صورتش رو پنهان کرد تا نابی اشک هاش رو نبینه اما نابی متوجه اون مروارید های روی صورتش شده بود
+هی اشکالی نداره گریه کنی ،همه میتونن گریه کنن
دست های تهیونگ رو کنار زد و صورتش رو قاب گرفت
با انگشت شستش اشک های تهیونگ رو پاک کرد
+بیا کاری کنیم که مامان تا آخر عمر بهمون افتخار کنه
تهیونگ:ممنون که ..اومدی پیشم
+من همیشه پیشتم تهیونگ
تهیونگ لبخند زد و به چشم های نابی نگاه کرد
این چشم ها ..میتونست تا آخر عمر بهشون خیره بشه و خسته نشه
دلش می‌خواست تا خود صبح با نابی باشه اما انگار نابی برنامه ی دیگه ای داشت‌
+تهیونگ
تهیونگ:هوم؟
+فردا همراهمون میای بریم گوانجو؟
تهیونگ :گوانجو ؟ یک دفعه ای ؟
+اوهوم ،جونگ کوک داره ترتیب یه مسافرت رو میده که جشن بگیریم
تهیونگ :جونگ کوک ؟
حالت چهره ی تهیونگ با شنیدن اسم جونگ کوک تغییر کرد
+اوهوم ،میخوایم بریم خونه ی والدین هوسوک
تهیونگ : لازمه که این مسافرت رو بریم ؟ بعدا دوتایی میتونیم بریم اونجا
+تهیونگ ،جونگ کوک خیلی برای این سفر هیجان زده است نمیخوام ناراحتش کنم .اون خیلی به ما کمک کرده
تهیونگ :نابی ..من ازش خوشم نمیاد ،دوست ندارم وقتی اینقدر بهم نزدیکیت
+تهیونگ تو ...داری حسودی میکنی ؟
تهیونگ: ها؟ حسودی ؟ من ؟ مسخره است
+تهیونگ تو داری حسودی میکنی
تهیونگ : برای چی باید حسودی بکنم ؟
+چون به اون نزدیک ترم حسودی میکنی
تهیونگ : یاا گفتم حسودی نمیکنم
+چرا لپات قرمز شدن ؟ داری حسودی میکنی
تهیونگ : کیم نابی ! گفتم حسودی نمی‌کنم!!
تهیونگ عصبانی از سر جاش بلند شد و نابی هم با خنده سریع بلند شد
+میکنی
تهیونگ : نمی‌کنم!!
+ولی میکنی
گفت و با خنده فرار کرد
تهیونگ:یااا بیا اینجا زگفتم نمی‌کنم!
تهیونگ دویید دنبال نابی تا بگیرتش
و تا اخر شب سکوت خونه با صدای خنده شکسته شد
صبح ......
نابی به تهیونگ که با چمدون ها به سمت گیت پرواز میره نگاه کرد
+هی آقای اخمو ،اخماتو باز کن
تهیونگ : از این سفر متنفرم
+اوه ،اوناهاشون!
نابی با دیدنشون دویید
+سلام بچه ها
هوسوک : سلام دونسنگ
نابی هوسوک رو بغل کرد و بعد از اون به بقیه سلام کرد
جونگ کوک نگاهی به سر تا پای نابی انداخت
نابی بالاخره لباس های سیاهش رو درآورده بود
اون لباس رنگی باعث شد لبخندی روی لب های جونگ کوک بنشینه
+بریم ؟ فکر کنم وقت سوار شدنه
جیمین : یوهو گوانجو ما داریم میایم
هوسوک : جونگ کوک خوبی ؟ صورتت قرمز شده
-آه..اره خوبم ..فقط ..خب اینجا خیلی گرمه ،بیاید زودتر بریم
گفت و زودتر از بقیه رفت
هوسوک:فکر کنم یکم زیادی هیجان زده است
یونگی :هیجان نیست ، یه چیز دیگه است
+چی ؟
یونگی:یه چیز خوب
گفت و پشت سر جونگ کوک رفت
تهیونگ با صورت پوکر بینشون اومد و گفت :نمیخواید بیاید بریم ؟
+درسته ،بهتره بریم
..............
خب اینم از پارت بعدی
پارت های بعدی هم مثل روال عادی آپ میشن
امیدوارم خوشتون بیاد 🩵اگر درخواستی دارید برای پارت های بعدی توی کامنت ها بهم بگید 🩵🩵
راستی گوانجو نیست (گوانگجو ) هست ،من اشتباه نوشتمشون
تا پارت بعد بای بای

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now